امروز خیلی دلم می خواست به خودم یک پاداشی بدم ... از نوع رستوران رفتن و یا کتاب خریدن ... به خاطر تنبلیهام ... به خاطر اینکه صبحها دیر می رم سرکار و زود می زنم بیرون ... به خاطر پرخوریهام و چهاربار ناهار خوردن در عرض نیم ساعت ... به خاطر خوابیدن تا لنگ شب ... خلاصه وقتی اینها رو برشمردم از جایزه دادن به خودم منصرف شدم ...
چند وقت پیش کتاب عادتهای میلیون دلاری برایان تریسی رو خریده بودم ... تازگی تو راه شروع کردم به خوندمش ... اینقدر محوش می شم که کم می مونه از ایستگاهی که باید پیاده بشم جا بمونم ... فوق العاده است ... اگر تو زندگیتون امیدتون رو از دست دادید ... ناراضی هستید ... پیشرفتی در کارهاتون نمی بینید ... و از درآمدتون و از خیلی مسائل دیگه راضی نیستید و خلاصه اینکه اگر خواستار تحول اساسی در همه جنبه های زندگیتون هستید ...خوندن این کتاب و اصولا مابقی آثار برایان تریسی رو بهتون توصیه می کنم ... در من که خیلی خیلی اثرگذاره ... و مدام به خودم می گم چرا زودتر به این مسائل پی نبرده بودم ...
مادرم توقع داره دو روزه خوب بشه و صورتش برگرده ... در اینکه ما ایرانی ها عجولیم و صبر و تحملمون کمه شکی نیست ... هی می ره جلوی آینه ... هی می گه من چرا این شکلی شدم؟ ... چکار کنم ش ش یی صحبت نکنم ... روم نمی شه اینطوری برم خرید ... ما هم می مونیم چی جوابشو بدیم ... ؟ امیدوارم زودتر خوب بشه ... اما گمونم چشمش زدم که روحیه اش خوبه ... یک خورده روحیه اش بد شده و این دو روزه دفرمگیش بدتر شده ... نمی دونم دلیلش چیه ... به سرعت داره پیر می شه ... منم که باهاش رودربایستی دارم نمی تونم باهاش راحت صحبت کنم و بهش امید بدم ... خدا الهی شوهر کم خرد نصیب هیچ کسی نکنه ... و البته عکسش ...
هوا هم اینقدر سرده که حالی به آدم نمی مونه ... اونم من که از بچگی از سرما بیزار بودم ... دو تا شلوار و دو تا بلوز و دو تا جوراب بر تن و پا دارم + دستکش (مسخره ام نکنید) ... شبی گفتم کمی برقصم و کمی بعد ورزش کنم حالم جا بیاد و مادرم ببینه یاد بگیره ... نیم ساعت بعد دونه دونه لباسهامو شروع کردم کندن ... آخرش موندم با تاپ و شلوارک ورزشی ... دیدم چه خوب؟ چه راهی از این بهتر برای گرم شدن ...
داشتم مروری به کارهای قدیمم می انداختم ... تو دلم گفتم یادش به خیر واسه خودم هلک و هلک می رفتم کلاس نقاشی ... با چه عشقی می رفتم ... و همیشه مملو از بار و انرژی منفی دوباره هلک و هلک برمی گشتم خونه ... تا اینکه یک روز دیگه تصمیم گرفتم نرم ... چون اونچه که می خواستم بهم نمی داد ... نمی دونم ... استادم بی خودی از کارهام جانبداری می کرد ... نه اینکه خیلی طرفداری کنه چون اصولا اهل تعریف نبود ... ولی خوب منو سوق داد به این سمت ... از اولش بهم نگفت که اینها هیچ جایگاهی ندارند ... کسی اینها رو تحت هیچ عنوانی نخواهد پذیرفت ... بعد که هی ادامه دادم و توش گیر کردم برگشت حقیقتو بهم گفت ... تو دلم گفتم خوب از اولش بهم می گفتی ... نه بعد از این همه مدت ... بعد از اون هر جایی که رفتم و به عنوان مثلا سابقه کار شخصی ام کارهامو همراهم بردم همه دستم انداختند ... استادها پوزخند می زدند و می گفتند اینها در عالم هنر هیچ جایگاهی نداره ... البته من ناراحت نمی شدم ... خودم هم حرفشون رو قبول داشتم و دارم که اینها هنری نیستند ... اما خوب ناراحت بودم که چرا اینهمه کلاس رفتن برام بی فایده بود و آخرش کشیده شدم به فانتزی کار کردن ... البته مطمئنا در دنیای غرب و خاور دور این فانتزیها بیشتر از اینجا طرفدار داره هم در صنعت سینمائیشون هم انیمیشنشون ... اما خوب اینها هم به نوعی تکرار همونهاست ... خیلی جدید نیست ... و من حالا موندم سردرگم ... هی می شینم خط خطی می کنم ... می خوام راهی برای خودم بیابم ... پرتره می کشم اما به دلم نمی شینند و نیمه رهاشون می کنند ... پیدا کردن یک راه کار راحتی نیست ... شاید چند سالی طول بکشه تازه اگر خیلی پرکار باشم ... اما این نیاز منه ... باید این کار رو بکنم ...
از دیشب تا حالا هر وقت نگام به قیافه مادرم می افته غمم می گیره ... ما عادت نداریم این مدلی ببینیمش ... قدیمها هم مریض می شد ... بیمارستان هم می رفت اما خوب دگرگونی این شکلی کمی برامون سخته ... انگار که با یک نخ اجزای صورتشو کشیده باشند ... و ش ش صحبت کردنش هم از همه بدتره و با اینکه نمی تونه صحبت کنه نمی دونم چه اصراری به حرف زدن داره و بیشتر از همیشه صحبت می کنه ... روحیه اش خوبه از بس ... ولی آب و غذا نمی تونه بخوره ... چون دهنش اصلا بسته نمی شه ... چشماش هم همینطور ... داره فیزیوتراپی می کنه ... تزریقات هم داره اما نمی دونم تا چند وقت اینطوری خواهد بود ... ؟
بگذارید یک تصویر گل بگذارم کمی دلمون باز بشه ...
آخرش مادرم کار دست خودش داد ... اون چیزی که فکر می کردیم سرماخوردگی بوده ... در واقع سکته مغزی خفیف بوده ... بالاخره دست از لجبازیش برداشت و رفت دکتر ... دیگه یک چشمش رو پانسمان کرده که خشک نشه چون چشمش بسته نمی شه ... لبای به اون خوشگلیش هم که آویزون مونده ... زبانش هم کلی شل شده ...نمی دونم ... امیدوارم حالش خوب بشه خودش از اینکه این شکلی شده خیلی ناراحته ...
منم کلی صبحی با نفس عماره ام مبارزه کردم و رفتم سر کار ... با چه مکافاتی البته ... یه یک ربع رو یخها پیاده روی کردم و البته به قلق راه رفتن روی برف یخ آشنا شدم ... بعد رسیدم دیدم وای چه غلطی کردم ... کل ساختمون سوت و کوره ... همه مردند انگاری ... زنگ زدم رئیس محترم که منت بگذارم ببین من اومدم ها ... ازش پرسیدم فردا نمی آیید دفتر؟ ... گفت نه تعطیله که ! گفتم یعنی منهم نیام ؟ گفت نه نیایید ... کلی خوشحال شدم. فورا جول و پلاسم رو جمع کردم و راهی منزل شدم ...
سر راه البته به یک نمایشگاه نقاشی سر زدم ... به قصد خرید رفته بودم ... ولی متاسفانه قیمتهای پدر و مادری داشت کارها و منصرف شدم ...
رادیو اعلام کرده اداره جات دو روز تعطیلند به خاطر سرما ... من نمی دونم باید خودمو و کارمو جزو کدام گروه حساب کنم؟ اداره جاتم یا نه؟ برم سرکار یا نه؟ خلاصه موندم توش ... کارهام که زیادند به خصوص رئیس قبلیم امروز زنگ زد و واسه خودش برای آپ دیت سایت کلی سفارش داد و گفت همین امروز باید انجامش بدی که من بخشی شو فقط رسیدم ... حالا موندم اگر دو روز هم نخوام برم چه خواهد شد؟
از طرفی می ترسم به حال و روز مادرم دچار بشم ... فکر کنید آدم صورتش سرما بخوره ... الان صورتش فلج شده ... اجزای صورتش بی حس شدند کلی ... نه می تونه غذا بخوره و نه هیچی ... دهنش کج شده و آویزونه مثل این سکته ایها و چون حس نداره نمی تونه هیچی بجوه ... خلاصه بلا دور ... هی خودشو چشم زد که سی ساله سرما نخورده تا به این حال و روز افتاد ... نمی دونم چرا ولی تازگیها همش فکر بد به سراغم می آد .. همش دارم فکر اینو می کنم که اگر پدر و مادرم با این وضع تغذیه شون و اعصاب خط خطیشون سکته مکته ای بکنند زبونم لال و یا از کار افتاده بشند تکلیف من چه خواهد شد؟ هی نشستم عزای اون موقع رو گرفتم که باید با دو تا آدم لجباز غرغرو سر کنم و ترو خشکشون کنم ... با این وضعی که پیش گرفتند هیچی بعید نیست ...
بگذارید تصویر یک گل بگذارم کمی دلمون وا شه ...