بالاخره برای فردا مرخصی گرفتم که نرم ... اما اینقدر بد عنوان کردم که رئیسم که همیشه می گفت مسئله ای نیست کلی به دیوار جلوش خیره مونده بود و بعد خیلی به زور گفت باشه ... می خواستم اون لحظه بمیرم ... تو دلم گفتم برعکس شده ... اصلاخودش بدون اینکه من بگم با اون صدای خروسکیم باید متوجه بشه به خاطر اوضاع نابسامان این چند روزه دفتر و به خاطر کم کاری اونها به این روز افتادم ... حیف که این درکها رو ندارند ... بعد برای اینکه متقاعدش کنم دلیلم رو گفتم ... اما خوب راضی نبود ... می خواستم بهش یادآوری کنم که من وظیفه ندارم هر روز بیام و طبق تفاهمم با رئیس قبلیم سه روز باید بیام دفتر اما الان به خاطر رضایت شما هر روز می آم و حالا یک روز رو میخوام نیام اینهمه ترشروئی ... کاش می شد اینها رو بی پروا بیان کرد ...
جمعه نامزدی پسر دوست بابام دعوتیم ... از بچگی همبازی بودیم ... شنبه هم باز گردهم آیی ... خیلی دلم می خواد خوشگل تر از همیشه باشم ... پشیمونم چرا اون دامن کوتاهه رو نگرفتم ... چشمم گرفته بود اما نخریدمش ... چون مخارجم داره سر به فلک می کشه ...
نمی دونم چرا اینقدر قاطیم ... یک از قاطی ترین دوره های زندگیم رو می گذرونم ... کلافه ... اخمو ... می خوام این چند روز تعطیلی کمی تجدید قوا کنم ... همش منتظرم ... منتظر یک رخداد ... سالهاست که منتظرم ... خیلی از اوقات از خودم می پرسم آخه منتظر چی هستم؟ چرا نباید از زمان حال لذت ببرم ... همش انتظار؟ همش دلشوره؟ انتظار رخداد تازه؟ انتظار یک نقطه عطف در زندگیم؟
چه بگویم که دل تنگیم از میان برخیزد
نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن؟
کاش حداقل یک گوزن کوهی داشتم ...
همچنان سروکله زدن با عمله بناها ادامه دارد و رئیس روسا عینا خیالشان نیست ... رئیس کل روزی یکبار یک زنگ می زنه و فقط می پرسه چه خبر؟ همین ... خیلی نامردند ... نامرد به کی می گن دیگه؟ دیگه چه مفهوم دیگه ای می تونه داشته باشه ... مرخصی هم نگرفتم ... حالم هر روز بدتر می شه و می رم و می آم ... هر روز یک سرما رو سرما می خورم ... دیگه امروز گفتم به خودم یک پاداشی چیزی بدم ... این بود که بعد از کارم تنهایی رفتم بوفالو و پیتزا میل نمودم ... بعد رفتم دو تا تاپ خوشگل ویژه مهمانی هم برای خودم خریدم ... یکیش قرمز و یکیش طوسی ... بعدش رفتم متروسواری ... الانم هم حالم بدتر شده و اینجا نشسته ام ... کی می شه این زمستون به سر بیاد ... که اصلا با مزاج ما سازگار نیست ...
*** خدایا یک ذره رو به من بده که فردا که رئیس و معاون تشریف می آرن یک ذره بتونم غر بزنم ... و بتونم تکلیفم رو باهاشون روشن کنم.
متاسفانه باز می خوام غر بزنم ... مریض شده ام بدجور ... امروز تو دفتر بکن بکنی بود ... یک سوم آشپزخونه نازنینمون رو کارگره کند. صدای کلنگش هنوز تو گوشم می پیچه ... دیگه منم در خاک و سرما نشسته بودم و کار می کردم ... تا اینکه کارش تموم شد و رفت ... دفتر ریخت نداره ... انگار زلزله اومده باشه ... دیگه اومدم خونه دیدم وای دل غافل مریض شدم ... استخوان درد و گلودرد و چشم درد و سردرد و ... خلاصه همه جام گمونم چائیده باشه ... رئیس قرار بود فردا برام از خونه شون بخاری بیاره اما دیر به فکر افتاد ... مجبورم صبحی زنگ بزنم بگم نمی آم امروز ... دیگه چقدر فداکاری کنیم؟ ...
به قول یک بنده خدایی هیچ چیز تو زندگی بدتر از بلاتکلیفی نیست ... همیشه می خندیدم بهش ... اما حالا خودم دچار این وضعیت شدم ... تازگیها ... خواب و بیدارم قاطی شده ... و نمی دونم تکلیفم چیه؟
امشب شب یلداست (این اسم راستی از کجا اومده؟) به هر حال ... غمگین اینجا نشستم ... هر وقت مراسم شادی می رم بعدش دچار غم بدی می شم. دیشب جشن بودم ... چه جشن شلوغ و خ ... ای بود. هزار و صد نفر آدم رو یکجا چپوندن شوخی نیست ... نه جای نشستنی ... نه چیزی ... ولی خوبیش این بود که اکثرا جوون بودند و من تا به حال اینهمه جوون یک جا ندیده بودم ... همه خوشگل و مامانی .... و البته شاید به قول برادرم لوس بودند ... دخترها مثل همیشه فکر می کردند خیلی خوشگل شدند و ملکه زیبایی اون شب اونهان ... و پسرها هم ... نمی دونم ... حس های اونها رو خیلی نمی شناسم ... منم گیس مصنوعیم هی تاب می خورد از پشت و می اوردم جلو که ملت متوجه مصنوعی بودنش نشن ... یک رفیقی وبال گردنمون شده بود که نمی دونستم چطوری باید از دستش خلاص بشم ... دختری مهربان ولی پررو و چاق ... که بدجوری بهمان چسبیده چند ماهیه ... و هی ما می خواهیم ازش دوری کنیم نمی شه ... خلاصه ... بگذریم ... اونی که می خواستم نبود اما طبق معمول رقبای سابق ما جلوی چشممان با اون لباس های بدن نما رژه می رفتند و نگاه های معناداری بهم می انداختند ... گمونم نگاهشون فاتحانه بود ...
فردا اوستا جمال و دستیارشون می آن دفتر ... دیروز کلی بیچاره شدم ... و جلسه بی جلسه شدم ... اینقدر به خاطر این جلسه ها ناشکری کردم که خدا یک لقمه ای گذاشت دهنمون آخر ... چه لقمه ای ... دیروز صبحی تو اون هوای برفی رسیدم دفتر دیدم برامون نوشته چسبوندند که لوله دستشوئیشون ترکیده است ... آب ساختمان قطع است به خاطر شما ... سریعا رسیدگی فرمایید ... تو دلم گفتم وای دردسر ! ... زنگیدم رئیس بی خیالم اونهم طبق معمول منطق عجیب و غریبش رو به کار انداخت و یک چیزهایی می گفت که آدم شاخ و دم در می اورد ... نمی دونم واقعا زنش منطقش به این می خوره ... من چنین منطقی رو تا حالا ندیدیم و نشنیدم ... خلاصه پیشنهاد کردم که به دلیل عدم امکان استفاده از سرویس بهداشتی دفتر مکان جلسه بیفته دانشگاه تهران - قبولید و من به همه زنگیدم و خلاصه اونجا جلسه تشکیل شد ... رئیس هم اومد و وسایل رو بردیم دانشگاه و ... و من تازه در جای خودم استقرار یافته بودم و داشتم برای چایی های داغ روی میز نقشه می کشیدم که زنگ تلفن نواخته شد که بیایید لوله تان را تعمیر کنید ... اهالی ساختمان به خاطر شما بیچاره شده اند ... رئیس محترم هم بهم گفت پاشو برو شیرفلکه رو ببند بیا ... با کمال پرروئی برگشتم گفتم نمی رم ... رفتن من می دونم فایده ای نداره ... انشااله ظهری تو مسیر ... اما باز خر شدم و گفتم باشه می رم ... و رفتن همانا و گیر افتادن تا ظهر همان ... اهالی ساختمان دونه دونه زنگ می زدند و هشدار که تعمیر بفرمایید آب نداریم ... خلاصه اوس جمال اومد و گفت کابینتها باید در بیان چون شیر فلکه اون پشته ... سرتونو درد نیارم ... کابینت رو در اوردند و .... بقیه اش نفهمیدم چی شد ؟ چون باید به مراسم جشن می رسیدم ... این بود که با اجازه رئیس اونها رو به حال خود وانهادم و اومدم خونه ...
حالا به مدت چند روز بنایی و لوله کشی و این بدبختیها رو دارم ... نه آب دارم و نه سیستم گرمایی ... و باید پای این عمله بناها بایستم ... و البته سر این موضوع تو روی خانواده ام بایستم که می گن وظیفه تو نیست و اون وری ها هم می گن ما کار داریم کلاس و درس داریم و خودت وایسا ... موندیم این وسط ... چشممان کور!
عصر اومدم خونه دیدم مامانم اینها میتوی بیچاره رو تو توالت زندونیش کردند- البته یک پارچه هم کشیدند رو قفسش تا نفهمه کجاست ... فوری درش اوردم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بکنه ... چه کنم دلم می سوزه براش ...
دیروز تنهایی رفتم سینما ... من اصولا زیاد سینما نمی رم ... هر چند سال یکبار اونهم اگر یک فیلمی رو هی بگن خوبه ... خلاصه پیرمردهای تنها هم بودند ... دو تا پیرمرد ... که یکیشون یک نایلکس پر از تنقلات همراه اورده بود و اون دیگری یک بقل کتاب با خودش داشت ... دیگه بقیه زوج بودند ... خلاصه ... فیلمش تحفه ای نبود و من تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چقدر وقت تلف کنیه ... وقتی ملت می خندید متعجب شدم که آخه این حرفها و این صحنه ها که خنده نداره ... خلاصه ... نمی دونم مشکل از اونهاست یا از منه ... ؟ شاید من خیلی بی احساسم ... نمی دونم ...
فردا ظهری تا عصر دفتر جلسه است ... امروز زنگ زدم به همه یادآوری کردم و عصر تو راه برگشت شیرینی خریدم برای جلسه ... الان کنار دستمه و کم کم دارم وسوسه می شم یک ناخنکی بزنم ... ولی نه ... برام خوب نیست ...
پس فردا هم جلسه است ... خلاصه ... جلسه آی جلسه ... جلسه آی جلسه ...
هر جا می ریم جوابمون می کنند ... یا کلاه برداریه ... یا امروز برو فردا بیاست ... و یا اینکه می گن از ارائه خدمات معذوریم ... البته کاش به این مودبی می گفتند ... می گن نه ... انجام نمی دیم ... کاش کمی گرم می گفتند و با همدردی با سردی و مسخرگی تمام ... تو چشات هم نگاه نمی کنند ... نمی دونم آخه این چه جماعتی است که داریم ... بیست و چهارساعته یا دعوا می کنند یا فحش می دند یا کارهای خلاف می کنند ... یا فکر عیش و نوشند ... و وقتی هم که کار می کنند از جون و دل نیست و برای پوله ... تازگیها به این نتیجه رسیدم برای پول هم نیست خیلیهاش ... وگرنه وقتی پیشنهاد پول بیشتری بهشون می کردم می بایست قبول می کردند ... خلاصه نمی دونم به کدام سمت داریم پیش می ریم ... خدا به داد برسه ... شیطونه می گه بزنم به بر و بیابون ... تو یک ده کوره ای برم زندگی کنم به دور از این همه جماعت ...
کثیف بودن هم برای خودش عالمی داره ... دارم تمرین می کنم که مثل قدیمها هر روز حموم نرم. یکی از تمرینهای کلاس خودشناسی این بود که به کاری که همیشه عادت داریم انجام بدیم در واقع اجبارا انجام ندیدم. یعنی به خودمون عادت بدیم که عادتهامونو ترک کنیم. این یکی از روشهای دستیابی به ناخودآگاهمونه ... منم دارم این تمرین رو انجام می دم و چند هفته است شروعش کردم ... اولش هر روز دوش گرفتن مبدل شد به یک درمیون شد ... بعد شد دو روز یکبار ... و الان به رکورد ۵ روز رسیدم ... (!) البته نمی خوام دیگه خیلی رکورد رو بالا ببرم ... همینقدر کافیه گمونم ... به زودی این تمرین رو کنار خواهم گذاشت ولی حقیقتش الان دارم با این تمرین حال می کنم ... نمی دونم چرا ... ولی یک جورایی برام جالبه ؟
در واقع نمی دونم چراهای زیادی وجود داره ... یکی دیگه اش اینه که نمی دونم چرا دو روزه حرفم نمی آد و غمگین شدم ... نمی دونم دردم چیه؟ هر وقت به نعمت هایی که در اختیارمه فکر می کنم اینطوری می شم ... یعنی اینکه بدتر غمگین می شم ... چون فوری این فکر می آد سراغم که من همیشه اینها رو نخواهم داشت ... بالاخره یک روز عزیزان خواهند رفت ... پیری خواهد آمد و مسائل دیگه ...
تو این چند روز تولد دوستان عزیزم بود.
ستاره و صبای عزیزم
تولدتون مبارک
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم ...
از رئیس دوباره خبری نیست ... چند روزه که زنگ نزده ... گمونم از من بدش اومده ... از بس هر چی گفت تو روش ایستادم گمونم باهام قهر کرده و منو به حال خودم رها کرده ... وگرنه قدیمها اینطوری نبود ...
شاید تو دنیا چیزی بدتر از بدخلق بودن یک مرد نباشه ... زن ها یک جورایی یاد گرفتند که نصف ماهیت و موجودیتشون رو یک مرد تکمیل می کنه ... خودشون به تنهایی چیزی نیستند ... وابسته اند خلاصه ... لااقل تا نسل گذشته و پدرو مادرانمان که اینطور بودند ... حالا ما باز کمی دم از استقلال می زنیم ... اما وقتی می بینم که زنها از طرف شوهرهاشون حمایت نمی شن قلبم می گیره ... چرا حمایتی نیست؟ ... چرا هر چی زندگی ها جلوتر می ره نسبت به هم سردتر و سردتر می شن و بهانه گیریها از هم بیشتر و بیشتر می شه ... درسته که طلاق نمی گیرند اما گمونم در اکثر خانواده ها طلاق عاطفی هست ... یک جوری انگار چشم دیدن همو ندارند و از قصد لج می کنند و مابقی قضایا ... دلم نمی خواد هیچ وقت اگر زمانی ازدواجی برام در کار بود به این حال و روز بیفتم ...