میتو دیگه داره منو به سرحد جنون می کشونه ... بیست و چهارساعته باید در اختیارشون باشم (البته دست و پام در اختیارشون باشه) و یا رو دوش مبارکم بهش سواری بدم ... خلاصه کلافه مان کرده ... غرغرهاش هم به کنار ... نمی دونم مواقعی که خونه نیستم چه می کنه؟ مادرم از همین گله منده که وقتی نیستی اصلا بند نمی شه همش دور خونه می چرخه و دنبال تو ست ... و گله مند از اینکه چقدر لوسش کردم ... چه کنیم؟ می خواهیم در حقش مادری و خواهری و همسری کنیم چون از طبیعت دوره و بی کسه بدبخت ... ما هم به سازش می رقصیم تا لااقل خداوند اندکی ما رو به خاطر دور کردنش از طبیعت ببخشاید ...
صبح رفته بودیم خرید ... چه خریدی ... حکم مادر و فرمانبری از ما ... باز شد سلیقه ایشون ...
مادربزرگمون هم شبی باز افتاد ... معمولا سالی یکبار زمین می خوره و کار دست خودش می ده ... شکستن لگن همانا و عمل جراحی و بستری شدن همان ... خیلی سگ جونه (ازش بابت این اصطلاح عذر می خوام) اما همینه واقعا ... کدوم پیرزن دم به نودی اینهمه جراحی رو می تونه تحمل کنه و بعدش هم بعد از چند ما دوباره روپا باشه و راه بیفته و انگار نه انگار و باز بیفته زمین و ... این چرخه ادامه پیدا کنه ... من از خیلی نظرها به اون رفتم ... قیافه و اندام و خلقیات و ... به طوریکه برادرم که شبی رفته بود از زمین بلندش کنه می گفت انگار تو بودی ...
گمونم دو سه ماهی شده که مادربزرگمان رو ندیدیم ... باید کمی خجالت بکشم ... هر روز می گم می رم می بینمش و نمی رم ... تو راه پله جلوی در خونه شون که می رسم هی بهانه می آرم و می آم بالا خونه خودمون ... چه نوه ای ام من ؟!!! حالا خوبه اینهمه هم دوستش دارم !!!
سلام- به دلیل اینکه میتو سوار بر اون یکی دستمه اینه که یک دستی و با سختی و مرارت وافر این چند خط رو می نویسم. دیگه فصل شیطنتشه و نمی شه کاری کرد ... تا عید باید شیطنتهاشو تحمل کنم ...
باز آخر هفته شد (چه به سرعت!!!) ولی خوب من خیلی خوش به حالم می شه آخرهای هفته ... حس شیرینیه ... هیچ کاری نکردن ... چای و کیک خوردن و دل سیر خفتیدن ...
دوستان بهم لطف دارند و بهم زنگ می زنند ... ولی بعضی هاشون که مشکلاتی دارند دلم می گیره ... انگار درست مشکل خودمه ... الانم قلبم یه جوریه ...
دیگه همین ها ... هفته دیگه شب یلداست ... بر همگان مبارک ...
ما هم مراسمی می ریم به این مناسبت ... که باز لباس پرو کردن من شروع شده ...
تو این دو روز بعد از کار دوباره رفتم دوسالانه کاریکاتور. چهره ها رو چندین و چند بار دیدم ... اما هنوز سیر نشدم ... در بخش موضوعی و آزاد خیلی کارها رو دوست نداشتم ... دوسالانه ۵ ام (سال ۸۰) خیلی بخش موضوعیش برام جالبتر بود (موضوع های مهاجرت و گفتگوی تمدنها) . مال سال گذشته رو هم دوست داشتم (با موضوع سالمند). امسال بخش موضوعیش پول بود. دیگه این از این ...
تو راه برگشت یکی از بچه های دانشکده رو دیدم ... فامیلیش یادم رفته بود ولی پسر شلوغ و پر سرو صدایی بود ... خودشو مثل بسیجیها درست کرده بود . گفت هنوز فارغ التحصیل نشده ... ۶ ساله داره یک لیسانس می گیره ... !!!!!!! البته لازم به ذکره که خودم هم ۵ ساله لیسانس گرفتم ...
آه ... داشتن یک آتلیه شخصی و بیکار بودن و البته تامین بودن و از صبح تا شب نقاشی و طراحی و ... کار کردن ... وای ی ی ی !!! چه آرزویی ... !!! فکر می کردم این فقط آرزوی منه اما تو این دو سه روزه مصاحبه با هر هنرمندی رو می خونم می بینم آرزوی همه اونها هم همینه ...
دیروز یکی از دوستانم بهم زنگ زد. هفته گذشته از انگلیس برگشت. رفته بود درس بخونه ... البته دوباره برخواهد گشت ... لهجه اش برگشته بود ... بهش که گفتم کلی از خنده روده بر شد و انکار کرد ... اما جای انکار نداشت لهجه اش برگشته بود ... دیدگاههامون خیلی متفاوته ... خیلی زیاد ...
دلم برای بعضی ها تنگ شده ... تو مترو همه رو به شکل اون می بینم ... تو خیابون همینطور ... می افتم دنبال آدمها چون فکر می کنم اونه ... وقتی بهشون می رسم و ازشون جلو می زنم و دزدکی چهره طرف رو دید می زنم می بینم نه اون نیست ... توهم بوده ...
تو هوای بارونی سر کار رفتن خیلی حال می ده. صبح کلی داشتم زیر چترم و زیر اون بارون تند حال می کردم که یکی از دوستان دوران دانشگاهمو دیدم. یاسمن گل بانو بود ... مجبور شدم تعقیبش کنم تا بهش برسم ... داشت وارد مهدکودکی می شد. محل کارش درست کوچه پایینی محل کار منه ... داد زدم یاسمن ... برگشت ... نمی دونم خوشحال شد منو دید یا نه؟ اما منکه خیلی خوشحال شدم ... مثل سابق آروم و کم و حرف و مهربان بود و البته با یک دنیا غم ... خلاصه بعد اومدم دفتر و چسبیدم به کار تا لحظه رفتن ... وقتی هوا اینطوریه خیلی بیشتر و بهتر کار می کنم ... مثل سابق تو راه برگشت برای خودم هله هوله خریدم و با اینکه می دونم تو اتوبوس خوردن این چیزها کار درستی نیست اما خوب ... اینکار رو کردم و البته کلی پفکی شدم ... دیگه زندگی به روال سابق ادامه داره و من غصه دار از اینکه کلاس خودشناسیم تموم شده ... اونجا بهانه ای بود که میون همکیشهام باشم ... برای لحظاتی فارغ از غم دنیا باشیم و ... اما خوب هر شروعی پایانی داره ... احساس تنهایی دارم ... دوست داشتم زودتر تکلیفم تو زندگیم مشخص می شد ... احساس می کنم داره دیر می شه یک چیزهایی ... نه اینکه دیر بشه اما خوب احساس می کنم دارم از زندگی عقب می افتم ... من الان باید بچه داشته باشم ... الان می بایست به علایقم رسیده باشم و یا اینکه تو مسیرش باشم ... خلاصه می بایست نصف زندگیمو کرده باشم اما خوب تازه اول راهم ... تازه دارم خیلی چیزها رو از نو شروع و تجربه می کنم و هی مسیر عوض می کنم ... به هر حال ... دعا می کنم ... برای آینده مملکت و خیلی چیزهای دیگه به خصوص برای تک تک دوستام خیلی دوستشون دارم - همه دوستام رو ...
خرید ... خرید ... همش خرید ... یکیمون یک چیزی می خره و باز میبینیم چیز دیگری لازمه... باز مراسمی پیش می آد ... و باز بی لباسی و باز از نو خرید ... و این درحالی است که چند وقته با کسی آشنا شدم که حتی یک پلور نداره ... و دخترش یک لباس برای گرم شدن ... نمی دونم تا حالا و این همه مدت چطور زنده موندند و زندگی کردند؟ ... نپرسیدم هم ... ولی اون چیزی که الان می بینم بدبختی بیش از اندازه شونه ... هر کاری از دستم بربیاد براشون انجام می دم ... اما کمه ... از دست من یک نفر کار خیلی اساسی برنمی آد ... کمکهام نمی تونه سرنوشتشون رو تغییر بده ... باز همون محتاجی بودند که هستند ... انگار نه انگار ... تنها راهش اینه که اون آقا کاری پیدا کنه ... چند جا آدرس دادم ... نمی دونم نتیجه اش چی شد ... اما مشکلش خیلی اساسی تر از این حرفهاست ... تازه فهمیدم ... امیدش رو از دست داده ... خانواده اش هم همینطور ... امثال این ها تو مملکت ما زیادند ... تا حالا لمسشون نکرده بودم ... پای درد و دلهاشون ننشسته بودم ... اما حالا ...
حیوونها هم از طرف دیگه ... دغدغه خاطرمند ... خیلی دلم می خواست بیش از اینها می تونستم براشون کاری کنم ... دوست خوبم اینکار رو می کنه ... گروهی هستند که نهایت تلاششون رو می کنند ... وقتی کبوترنامه ها رو می خونم گاهی گریه ام می گیره ... از اینهمه تلاش ... اینهمه پشتکار ... کم کاری نیست این کارها ... که دست خالی و با مشکلات فراوان پناهگاهی راه بیندازی و حیوانات بی سرپرست رو نگهداری کنی ... الان به پتوی کهنه نیاز دارند ... + موکت کهنه + کاه و گونی ... هر کسی داشت و علاقه مند به کمک بود بی زحمت خبرم کنه پیک می فرستم تحویل بگیره ...
تعطیلات پایان هفته دوباره به سرعت تموم شدند و باز من نفهمیدم چی شد و به چی گذشت ؟ دو شبه می شینم پای طراحی اما ... نمی دونم چرا هر وقت می دونم می خوام یک چیزی رو برای شخصی بکشم نمی تونم و خراب می کنم کار رو ... یک جوری تصنعی در می اد ... اینه که گمون نکنم هیچ وقت تو زندگیم بتونم سفارش بگیرم . شدیدا نیازمند کشیدن یک کار خوبم ... این نقاشی نکردن خیلی تو روحیه ام اثر منفی گذاشته ... همش احساس می کنم کلی چیز میز درونم انباشته شده که با نوشتن خالی نمی شم تنها راحش نقاشی و به خصوص طراحیه ... اما بدبختی طراحیم هم نمی اد و نقاشیم هم نمی آد ... چون مدتیه دست به قلم نشدم یک جورایی سختم شده ...
از فردا دوباره پیش به سوی کار ... و سرو کله زدن با رئیس محترم ...
ریز ریز دارم می رم کارهای دوسالانه کاریکاتور رو می بینم. روزی یک ربع. تا هم کمردردم افزوده نشه و هم اینکه بتونم کارها رو هضم و جذب کنم ... امروز که داشتم کارها رو می دیدم رسیدم به یک آینه که قاب کرده بودند و کنار کارها زده بودند به دیوار از این آیینه ها که آدم رو دفورمه می کنه و به اصطلاح کاریکاتوری. یه ده دقیقه ای جلوش ایستادم و هی خودمو توش دید زدم. خوشم می اومد از اینکه اینقدر چپل می شم. تصمیم گرفتم چند عکس از این حالتم بگیرم.
اینهم برخی از کارهای چهره دوسالانه:
رئیس محترم امروز دو بار اومدند و دفعه دوم با خودش یک مهمون اورده بود، نمی دونم گمونم دانشجوی دکترایی چیزی بود. اینقدر مودب صحبت می کرد که خنده ام گرفته بود. از این آدمهایی که یک کار کوچیکی که انجام می دند کلی با ادب و احترام و شمرده شمرده کارهاشون رو توضیح می دند به طوری که آدم می گه اااااه ... یارو چقدر کار کرده ...
خلاصه ... کلی کار می کنم این روزها ...
یک استادی داشتم که بیشتر از همه استادهام یادش می کنم. خیلی زیاد ... دکتر ممقانی ... می گفت: "نظم کاری نظم فکری می آره ..." خیلی بابت این جمله یادش می کنم. هر وقت دلم گرفته و فکرم شلوغه و در هم ریخته سعی می کنم کارهام رومنظم انجام بدم، اونوقت می بینم به طور خودکار خیلی حس خوبی به خودم پیدا می کنم و اعصابم راحت می شه.
خلاصه اینکه:
ریز ریز دارم می رم کارهای دوسالانه کاریکاتور رو می بینم. روزی یک ربع. تا هم کمردردم افزوده نشه و هم اینکه بتونم کارها رو هضم و جذب کنم ... امروز که داشتم کارها رو می دیدم رسیدم به یک آینه که قاب کرده بودند و کنار کارها زده بودند به دیوار از این آیینه ها که آدم رو دفورمه می کنه و به اصطلاح کاریکاتوری. یه ده دقیقه ای جلوش ایستادم و هی خودمو توش دید زدم. خوشم می اومد از اینکه اینقدر چپل می شم. تصمیم گرفتم چند عکس از این حالتم بگیرم.
اینهم برخی از کارهای چهره:
http://www.irstat.ir/Files/1605_1607_1585_1583_1575_1583_1589_1583_1602_1610.jpg
http://www.irstat.ir/Files/03122007027.jpg
http://www.irstat.ir/Files/03122007028.jpg
http://www.irstat.ir/Files/03122007029.jpg
http://www.irstat.ir/Files/03122007030.jpg
http://www.irstat.ir/Files/03122007031.jpg
خلاصه ... کلی کار می کنم این روزها ...
یک استادی داشتم که بیشتر از همه استادهام یادش می کنم. خیلی زیاد ... دکتر ممقانی ... می گفت: "نظم کاری نظم فکری می آره ..." خیلی بابت این جمله یادش می کنم. هر وقت دلم گرفته و فکرم شلوغه و در هم ریخته سعی می کنم کارهام رومنظم انجام بدم، اونوقت می بینم به طور خودکار خیلی حس خوبی به خودم پیدا می کنم و اعصابم راحت می شه. خلاصه اینکه:
... نظم کاری، نظم فکری می آره ...