-
Mark Ryden
یکشنبه 7 بهمن 1386 18:30
به مناسبت اینکه امروز روز هفتم ماه بود و اینکه عدد ۷ عدد مقدسیه و ... اینکه امروز در تقویم ایران باستان روز تیر بود و تیر ستاره باران و در نتیجه مایه بخشش و فراوانیه ... خلاصه اینکه به مناسبت تلاقی روز تیر و روز هفتم ماه این روز رو خیلی گرامی و پربرکت دونستم و خلاصه راه افتادم هر چی حساب بانکی داشتم عدهاشو به هفت...
-
چهره شهر
شنبه 6 بهمن 1386 17:53
چند وقتیه که چهره شهر رو متاسفانه خیلی زشت می بینم. زمستان و آلودگی هوا ... برفهای پارو نشده و دودگرفته ... زباله های ولو شده در جوی ... ماشینهای سیاه و سفید و خاکستری کثیف ... لباسهای تیره رنگ ملتمون ... و از همه بدتر ... بدخلقیها و عصبانیتها و ... فحاشی ها ... همه اینها چهره بدی به شهر بخشیده ... نشد یک روز بیام...
-
سوپخوری ...
جمعه 5 بهمن 1386 18:53
می خوام به سوپخوری روی بیارم ... دیگه از جویدن خسته شدم ... البته عشق فست فود جای خودش باقیست ولی خوب مابقی روزها می خوام سوپ بخورم ... اینجا دستور تهیه همه نوع سوپ تقریبا موجوده ...
-
سوغاتی
پنجشنبه 4 بهمن 1386 20:42
جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ... خوشبختانه امروز همه اعضای هیئت مدیره حالشون خوش بود ... خوش و بش کنان اومدند و دوستانه و خوش و بش کنان هر کدوم به شهرهاشون برگشتند ... فقط اول جلسه کمی تنش بود که با عقل و منطق و درایت یکی از اعضا (مثل همیشه) حل شد ... شیرینی ها هم خوشبختانه (!) کم نیومد هیچ نصف جعبه زیاد هم اومد ......
-
امورات جلسه
چهارشنبه 3 بهمن 1386 18:15
صبح تا ظهر رو تو دفتر داشتم مثل بید می لرزیدم ... اعصابم کمی بهم ریخته بود ... از اول صبح از خیابونمون همش صدای آژیرهای رنگ و وارنگ که صداهاشون قاطی پاطی بود و قطع بشو هم نبودند می اومد ... می خواستم تعطیل کنم برم ... مگه می شد کار کرد ؟؟؟ ... بعد صدای پلیس اومد ... و بعد تظاهرات شد ... نمی دونم علتش چی بود ... تنها...
-
دلم امتحان می خواد ...
سهشنبه 2 بهمن 1386 19:58
چشممان درآمد از بس به مانیتور خیره شدیم ... جلسه پنجشنبه ... پروژه های پی در پی برادر تنبل باشیم ... و البته وب گردیهای خودم ... از صبح تا عصر هم که سرکار خیره به مانتیوریم ... دیگه چشمی برامون نموند ... بالاخره برای جلسه یک مسئول پذیرایی از دانشگاه تهران پیدا کردیم ... مردیم از بس خودمون از خودمون پذیرایی کردیم ......
-
افسوس
یکشنبه 30 دی 1386 22:45
رفتم کاغذ بخرم برای ادامه طراحیم... هر چی گشتم نمونه شو نیافتم ... عجب روزگاریه ؟ ... یک روز یک کالایی به وفور یافت می شه و چند وقت بعدش بک دونه ام ازش نیست ... باز یک سر رفتم بوفالو ... نمی دونم چرا از محل کارم که می زنم بیرون شیطون گولم می زنه و هی بهم می گه : برو رستوران ... برو رستوران .... خلاصه برای نرفتنم هزار...
-
شروع یک طرح جدید
شنبه 29 دی 1386 11:01
یک طرح جدید شروع کردم ... با شروع هر کار جدید احساس تولدی دوباره میکنم ... هنوز البته کار زیاد داره ... برای اولین بار قصد دارم چند فیگوره کار کنم ... همیشه آدمهای طراحیهام تنهای تنها بودند ... دیگه نمی خوام تنها باشند ... فردا باید برم کاغذ بگیرم و ادامه اش بدم ببینم چی از آب در می آد ... ؟ جمله روز: تلویزیون میتواند...
-
صمیمیت
پنجشنبه 27 دی 1386 17:21
امروز مامانم بعد از یکسال به مامانش (مادربزرگم) تلفن زد ... معمولا سالی یکبار و با کتک کاری های فراوان دست به این عمل به قول خودش سخت و خطیر می زنه ... اونهم نه برای احوالپرسی از مادرش بلکه برای گزارش حال خودش ... امروز هم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: من سکته کردم و یکدفعه زد زیر گریه ... واقعا از مادرم بعیده اینقدر...
-
خط خطی
سهشنبه 25 دی 1386 18:39
چند تا از خط خطی های چند روز اخیرمو به پیوست تقدیم می کنم ... الان در بی سبکی کامل به سر می برم و همینطور یک چیزهای بیخودی هر از گاهی خط خطی می کنم تا شاید راهی بیابم ... اینها رو می گذارم اینجا تا بلکه به غیرتم بربخوره بیشتر و بهتر کار کنم ...
-
اولین هدف
دوشنبه 24 دی 1386 22:07
گمون کنم برای خانم جماعت یکی از بزرگترین و اصلی ترین دلایل اعتماد به نفسشون ظاهرشون باشه ... تناسب اندام ... پوشش ... و بی عیب و نقص بودن چهره و موهای زیبا ... پوست زیبا و ... خلاصه ... من هر چی رو زمینه های دیگه کار کردم دیدم نه بی فایده است تا وقتی از ظاهر خودم راضی نباشم اون حس اعتماد به نفس اونطور که باید و شاید...
-
پاداش بی پاداش
یکشنبه 23 دی 1386 22:14
امروز خیلی دلم می خواست به خودم یک پاداشی بدم ... از نوع رستوران رفتن و یا کتاب خریدن ... به خاطر تنبلیهام ... به خاطر اینکه صبحها دیر می رم سرکار و زود می زنم بیرون ... به خاطر پرخوریهام و چهاربار ناهار خوردن در عرض نیم ساعت ... به خاطر خوابیدن تا لنگ شب ... خلاصه وقتی اینها رو برشمردم از جایزه دادن به خودم منصرف شدم...
-
عادتهای میلیون دلاری
شنبه 22 دی 1386 21:25
چند وقت پیش کتاب عادتهای میلیون دلاری برایان تریسی رو خریده بودم ... تازگی تو راه شروع کردم به خوندمش ... اینقدر محوش می شم که کم می مونه از ایستگاهی که باید پیاده بشم جا بمونم ... فوق العاده است ... اگر تو زندگیتون امیدتون رو از دست دادید ... ناراضی هستید ... پیشرفتی در کارهاتون نمی بینید ... و از درآمدتون و از خیلی...
-
امید
پنجشنبه 20 دی 1386 19:57
مادرم توقع داره دو روزه خوب بشه و صورتش برگرده ... در اینکه ما ایرانی ها عجولیم و صبر و تحملمون کمه شکی نیست ... هی می ره جلوی آینه ... هی می گه من چرا این شکلی شدم؟ ... چکار کنم ش ش یی صحبت نکنم ... روم نمی شه اینطوری برم خرید ... ما هم می مونیم چی جوابشو بدیم ... ؟ امیدوارم زودتر خوب بشه ... اما گمونم چشمش زدم که...
-
آثار گذشته ...
چهارشنبه 19 دی 1386 23:23
داشتم مروری به کارهای قدیمم می انداختم ... تو دلم گفتم یادش به خیر واسه خودم هلک و هلک می رفتم کلاس نقاشی ... با چه عشقی می رفتم ... و همیشه مملو از بار و انرژی منفی دوباره هلک و هلک برمی گشتم خونه ... تا اینکه یک روز دیگه تصمیم گرفتم نرم ... چون اونچه که می خواستم بهم نمی داد ... نمی دونم ... استادم بی خودی از کارهام...
-
گل
سهشنبه 18 دی 1386 17:45
از دیشب تا حالا هر وقت نگام به قیافه مادرم می افته غمم می گیره ... ما عادت نداریم این مدلی ببینیمش ... قدیمها هم مریض می شد ... بیمارستان هم می رفت اما خوب دگرگونی این شکلی کمی برامون سخته ... انگار که با یک نخ اجزای صورتشو کشیده باشند ... و ش ش صحبت کردنش هم از همه بدتره و با اینکه نمی تونه صحبت کنه نمی دونم چه...
-
مکافات
دوشنبه 17 دی 1386 16:06
آخرش مادرم کار دست خودش داد ... اون چیزی که فکر می کردیم سرماخوردگی بوده ... در واقع سکته مغزی خفیف بوده ... بالاخره دست از لجبازیش برداشت و رفت دکتر ... دیگه یک چشمش رو پانسمان کرده که خشک نشه چون چشمش بسته نمی شه ... لبای به اون خوشگلیش هم که آویزون مونده ... زبانش هم کلی شل شده ...نمی دونم ... امیدوارم حالش خوب بشه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 دی 1386 20:36
رادیو اعلام کرده اداره جات دو روز تعطیلند به خاطر سرما ... من نمی دونم باید خودمو و کارمو جزو کدام گروه حساب کنم؟ اداره جاتم یا نه؟ برم سرکار یا نه؟ خلاصه موندم توش ... کارهام که زیادند به خصوص رئیس قبلیم امروز زنگ زد و واسه خودش برای آپ دیت سایت کلی سفارش داد و گفت همین امروز باید انجامش بدی که من بخشی شو فقط رسیدم...
-
نامزدی ها
شنبه 15 دی 1386 19:23
امروز سه تا خبر نامزدی با هم شنیدم ... نمی دونم تو این سرما مردم چه عشقی به وصلت پیدا کردند ... انشااله خوشبخت باشند ... دو تا از خبرها برام شوکه کننده بود ... یک جوری این دو نامزدی سرنوشت زندگیمو تغییر داد ... یعنی شاید بده ... الان منقلب اینجا گرفتم نشستم ... نمی دونم چرا این اخبار این قدر متحولم کرد ...
-
پرنده ها رو از یاد نبریم
پنجشنبه 13 دی 1386 20:42
از اول صبح نشستم آهنگ و ترانه دانلود کردن ... تمام اونچه که می خواستم رو پیدا کردم من جمله آلبوم عشق ممنوع مکابیز . از نوجوانیم یک خواننده ایده آل بود برام . زنگ تفریح ها با بچه ها ترانه های این آلبومشو می خوندیم ... یک رویایی بود برامون ... با اون حس و حالهای تینیجریمون جور در می اومد ... امروز که آلبومشو یافتم واقعا...
-
حس استقلال
پنجشنبه 13 دی 1386 10:00
خبر خیلی خاصی ندارم ... اگر بخوام بنویسم شاید بیشتر غر زدن باشه ... برف بارانه ... دیروز کلی تو ترافیک موندم و دیر رسیدم سر کار ... رئیس محترم هم که هی زنگ پشت زنگ می زد ... دستکشم هم تو راه پله جا گذاشتم که همسایه طبقه بالائیمون لطف کرد و برام اوردش تحویل داد در حالیکه نیشش تا بنا گوش باز بود ... دیگه دم ظهری رئیس...
-
بساط بنائی
دوشنبه 10 دی 1386 19:07
این دو روزه کلی دوستانم بهم محبت کردند و بهم زنگ زدند ... فوق العاده خوشحالم کردند ... ازشون ممنونم ... دفتر همچنان بساط بنائی برپاست ... هر روز عمله بناهای مختلفی می آن و می رن و من متاسفانه همیشه با همه خوش برخوردی می کنم انگار که پسرخاله ام باشند ... و بعد هی خودم رو سرزنش می کنم که خوبیت نداره ... اینها که جنبه...
-
نامزدی ناخواسته
شنبه 8 دی 1386 08:32
چقدر بده که پاشی بری مراسم نامزدی (اونهم خونه عروس) و غریب باشی تو جمعشون و ببینی هیچکس تحویلت نمی گیره ... خانواده عروس که فقط خودشون خودشون رو تحویل می گرفتند و خانواده و مهمونهای بدبخت داماد رو که ما باشیم رو نیم نگاه هم نمی کردند چه برسه به خوشامدگویی ساده و یا تحویل گرفتن و خانواده داماد که ما دوستشون بودیم نمی...
-
تجمع ضد سیرک
پنجشنبه 6 دی 1386 12:12
صمیمانه از همه خوانندگان محترم می خوام به این لینک مراجعه کنند و چنانچه براشون امکانش هست حتما در تجمع ضد سیرک که روز ۷ دیماه برگزار می شه شرکت کنند. جزئیات و دلیل این تجمع در لینکی که براتون گذاشتم قابل مشاهده است.
-
سری به پدربزرگ
چهارشنبه 5 دی 1386 15:49
مرخصی امروز خیلی خوب بود. امروز سالروز درگذشت پیامبرمون بود ... همیشه این موقع ها یک حس و حالی داره ... کریسمس و درست روز بعدش درگذشت پیامبرمون ... هواش یک جوریه ... طبق رسممون رفتیم آرامگاه بر مزار رفتگان و درگذشتگان ... رفتم سر خاک پدربزرگم ... بار اولی بود که می رفتم ... خیلی دلم کباب شد ... مرد به اون بزرگی ... به...
-
انتظار
سهشنبه 4 دی 1386 19:29
بالاخره برای فردا مرخصی گرفتم که نرم ... اما اینقدر بد عنوان کردم که رئیسم که همیشه می گفت مسئله ای نیست کلی به دیوار جلوش خیره مونده بود و بعد خیلی به زور گفت باشه ... می خواستم اون لحظه بمیرم ... تو دلم گفتم برعکس شده ... اصلاخودش بدون اینکه من بگم با اون صدای خروسکیم باید متوجه بشه به خاطر اوضاع نابسامان این چند...
-
چه بگویم که دل تنگیم از میان برخیزد
دوشنبه 3 دی 1386 19:37
چه بگویم که دل تنگیم از میان برخیزد نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن؟ کاش حداقل یک گوزن کوهی داشتم ... همچنان سروکله زدن با عمله بناها ادامه دارد و رئیس روسا عینا خیالشان نیست ... رئیس کل روزی یکبار یک زنگ می زنه و فقط می پرسه چه خبر؟ همین ... خیلی نامردند ... نامرد به کی می گن دیگه؟ دیگه چه مفهوم دیگه ای می تونه داشته...
-
چا ... چا ... چائیدیم
شنبه 1 دی 1386 19:18
متاسفانه باز می خوام غر بزنم ... مریض شده ام بدجور ... امروز تو دفتر بکن بکنی بود ... یک سوم آشپزخونه نازنینمون رو کارگره کند. صدای کلنگش هنوز تو گوشم می پیچه ... دیگه منم در خاک و سرما نشسته بودم و کار می کردم ... تا اینکه کارش تموم شد و رفت ... دفتر ریخت نداره ... انگار زلزله اومده باشه ... دیگه اومدم خونه دیدم وای...
-
لوله کشی
جمعه 30 آذر 1386 17:16
امشب شب یلداست (این اسم راستی از کجا اومده؟) به هر حال ... غمگین اینجا نشستم ... هر وقت مراسم شادی می رم بعدش دچار غم بدی می شم. دیشب جشن بودم ... چه جشن شلوغ و خ ... ای بود. هزار و صد نفر آدم رو یکجا چپوندن شوخی نیست ... نه جای نشستنی ... نه چیزی ... ولی خوبیش این بود که اکثرا جوون بودند و من تا به حال اینهمه جوون یک...
-
به دور از جماعت
سهشنبه 27 آذر 1386 18:26
عصر اومدم خونه دیدم مامانم اینها میتوی بیچاره رو تو توالت زندونیش کردند- البته یک پارچه هم کشیدند رو قفسش تا نفهمه کجاست ... فوری درش اوردم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بکنه ... چه کنم دلم می سوزه براش ... دیروز تنهایی رفتم سینما ... من اصولا زیاد سینما نمی رم ... هر چند سال یکبار اونهم اگر یک فیلمی رو هی بگن خوبه ......