-
تولدت مبارک
یکشنبه 25 آذر 1386 19:27
کثیف بودن هم برای خودش عالمی داره ... دارم تمرین می کنم که مثل قدیمها هر روز حموم نرم. یکی از تمرینهای کلاس خودشناسی این بود که به کاری که همیشه عادت داریم انجام بدیم در واقع اجبارا انجام ندیدم. یعنی به خودمون عادت بدیم که عادتهامونو ترک کنیم. این یکی از روشهای دستیابی به ناخودآگاهمونه ... منم دارم این تمرین رو انجام...
-
بی مهری
جمعه 23 آذر 1386 16:38
شاید تو دنیا چیزی بدتر از بدخلق بودن یک مرد نباشه ... زن ها یک جورایی یاد گرفتند که نصف ماهیت و موجودیتشون رو یک مرد تکمیل می کنه ... خودشون به تنهایی چیزی نیستند ... وابسته اند خلاصه ... لااقل تا نسل گذشته و پدرو مادرانمان که اینطور بودند ... حالا ما باز کمی دم از استقلال می زنیم ... اما وقتی می بینم که زنها از طرف...
-
میتو
پنجشنبه 22 آذر 1386 22:16
میتو دیگه داره منو به سرحد جنون می کشونه ... بیست و چهارساعته باید در اختیارشون باشم (البته دست و پام در اختیارشون باشه) و یا رو دوش مبارکم بهش سواری بدم ... خلاصه کلافه مان کرده ... غرغرهاش هم به کنار ... نمی دونم مواقعی که خونه نیستم چه می کنه؟ مادرم از همین گله منده که وقتی نیستی اصلا بند نمی شه همش دور خونه می...
-
جون آخر هفته شد
چهارشنبه 21 آذر 1386 20:45
سلام- به دلیل اینکه میتو سوار بر اون یکی دستمه اینه که یک دستی و با سختی و مرارت وافر این چند خط رو می نویسم. دیگه فصل شیطنتشه و نمی شه کاری کرد ... تا عید باید شیطنتهاشو تحمل کنم ... باز آخر هفته شد (چه به سرعت!!!) ولی خوب من خیلی خوش به حالم می شه آخرهای هفته ... حس شیرینیه ... هیچ کاری نکردن ... چای و کیک خوردن و...
-
ادامه بازدید از دوسالانه
دوشنبه 19 آذر 1386 19:54
تو این دو روز بعد از کار دوباره رفتم دوسالانه کاریکاتور. چهره ها رو چندین و چند بار دیدم ... اما هنوز سیر نشدم ... در بخش موضوعی و آزاد خیلی کارها رو دوست نداشتم ... دوسالانه ۵ ام (سال ۸۰) خیلی بخش موضوعیش برام جالبتر بود (موضوع های مهاجرت و گفتگوی تمدنها) . مال سال گذشته رو هم دوست داشتم (با موضوع سالمند). امسال بخش...
-
زندگی
شنبه 17 آذر 1386 21:18
تو هوای بارونی سر کار رفتن خیلی حال می ده. صبح کلی داشتم زیر چترم و زیر اون بارون تند حال می کردم که یکی از دوستان دوران دانشگاهمو دیدم. یاسمن گل بانو بود ... مجبور شدم تعقیبش کنم تا بهش برسم ... داشت وارد مهدکودکی می شد. محل کارش درست کوچه پایینی محل کار منه ... داد زدم یاسمن ... برگشت ... نمی دونم خوشحال شد منو دید...
-
...
جمعه 16 آذر 1386 21:19
خرید ... خرید ... همش خرید ... یکیمون یک چیزی می خره و باز میبینیم چیز دیگری لازمه... باز مراسمی پیش می آد ... و باز بی لباسی و باز از نو خرید ... و این درحالی است که چند وقته با کسی آشنا شدم که حتی یک پلور نداره ... و دخترش یک لباس برای گرم شدن ... نمی دونم تا حالا و این همه مدت چطور زنده موندند و زندگی کردند؟ ......
-
نظم کاری
سهشنبه 13 آذر 1386 21:27
ریز ریز دارم می رم کارهای دوسالانه کاریکاتور رو می بینم. روزی یک ربع. تا هم کمردردم افزوده نشه و هم اینکه بتونم کارها رو هضم و جذب کنم ... امروز که داشتم کارها رو می دیدم رسیدم به یک آینه که قاب کرده بودند و کنار کارها زده بودند به دیوار از این آیینه ها که آدم رو دفورمه می کنه و به اصطلاح کاریکاتوری. یه ده دقیقه ای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آذر 1386 21:27
ریز ریز دارم می رم کارهای دوسالانه کاریکاتور رو می بینم. روزی یک ربع. تا هم کمردردم افزوده نشه و هم اینکه بتونم کارها رو هضم و جذب کنم ... امروز که داشتم کارها رو می دیدم رسیدم به یک آینه که قاب کرده بودند و کنار کارها زده بودند به دیوار از این آیینه ها که آدم رو دفورمه می کنه و به اصطلاح کاریکاتوری. یه ده دقیقه ای...
-
ضیافت
یکشنبه 11 آذر 1386 22:06
زندگی ادامه داره حتی اگه تو نباشی آره حتی اگه تو نباشی دیشب کلاس خودشناسی به خیر و خوشی تموم شد. البته ضیافت داشتیم تهش که چه ضیافت شلوغ پلوغی بود ... و مادرم چه خوب و تمیز منو جلوی ۷۰ نفر آدم ضایع نمود. هی ما آجر می چینیم و طبقه طبقه می ریم بالا بعد در چنین مجامعی مادرم می اد و با یک پتک همه رو می آره پایین. آره ......
-
سرزدن به دانشکده
پنجشنبه 8 آذر 1386 10:18
همیشه زمانی که دانشجو بودم و یا بعدش وقتی مدتی در دانشکده مشغول کار بودم با خودم فکر می کردم که من هرگز نخواهم تونست از اینجا و در و دیوارهاش دل بکنم. همه چیم وابسته به اونجا بود ... از خونه مون هم بیشتر دوستش داشتم ... اما دیروز که با خودم حساب کردم دیدم بعد از مدتهای مدیدی دارم سر می زنم و چقدر فرق کرده بود ... همه...
-
زندگی ادامه داره
سهشنبه 6 آذر 1386 21:39
زندگی ادامه داره حتی اگه تو نباشی اگر آشنا بمونی یامثل غریبه ها شی اول صبح رئیس محترم و معاون طبق قرار سه شنبه ها اومدند و من هم یک چای فوق العاده بدمزه براشون درست کردم. نمی دونم چرا این چاییه این مزه رو داشت. مزه علف می داد ... مزه این چایی های گیاهی ... گمونم حالشون بهم خورد چون نخوردندش ... خلاصه پاک آبروم رفت ......
-
دوستان
دوشنبه 5 آذر 1386 19:40
امروز دوستام خیلی بهم لطف کردند. آ.س و صبا جان بهم زنگ زدند و کلی خوشحال شدم + اینکه آ.س. عکس عروسی برادرش رو که خیلی دلم می خواست ببینم برام فرستاد (ازت ممنونم). صبا جون از تو هم خیلی ممنونم تو همیشه بهم لطف داری ... دیگه خبر خاصی نیست ... بجز کار خبری نیست ...
-
یک روز در دفترخانه
یکشنبه 4 آذر 1386 18:42
دیروز خوشبختانه برای اولین بار با آرامش کار کردم و به کارهام نسبتا رسیدم. بعد رفتم کلاس خودشناسی ... خواهر رقیبم رو هم تازه کشف کردم - نمی دونستم اینهمه مدت تو کلاسم بوده و خبر نداشتم- این بود که ناخودآگاه ولش نکردم ... کلی در مورد خواهر گرامیش (دخترک) تحقیق کردم ... تمام مدت کلاس هم به طور ناخودآگاه حواسم به خواهره...
-
کمی درد و دل
جمعه 2 آذر 1386 21:16
دو روزه که خونه ام و نصفش رو خواب بودم. هم به خاطر مریضی و هم ناراحتی و بی حوصلگی ... این وسط فقط میتو هست که خوشحاله . خوشحاله چون من خونه ام و بهش بها می دم. می گردونمش و کلی بهش خوراکی می دم ... هر وقت بیدارم همش وبال گردنمه. ازم جدا نمی شه و مهربانانه منو نگاه می کنه. به خاطر گلوم همش آب جوش می خورم و با کمال تعجب...
-
گردهم آیی
پنجشنبه 1 آذر 1386 11:00
از شدت استرس مریض شدم. دیشب تو گردهم آیی داشتم از گلو درد می مردم و از دل پیچه به خود می پیچیدم ... هی تو دلم می گفتم باید مقاومت کنم تصمیم عقلائیم رو دیگه گرفتم و دیگه باهاش کاری نخواهم داشت و اگر زمانی باز بحث ازدواج شد می گم نه ... ما بهم نمی خوریم! تصمیم گرفته بودم دیگه نگاهش هم نکنم ... تا متوجه نظر منفیم بشه ......
-
فردا شب ...
سهشنبه 29 آبان 1386 20:00
یک حس عجیبی بابت فردا شب دارم. انگار حالا فردا چه خبره؟ نمی دونم کی ها بیان گردهم آیی ... به هر حال لباس پرو کردن من همچنان ادامه داره ... برای اینکه صدای مامانم در نیاد شبی پریدم تو حموم با شصت تا شلوار و کفش و مانتو و هی بپوش ... دیگه مامانم دید که صد ساعته اون توام شکش برده بود که چه خبره و اومد دستگیرم کرد ......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آبان 1386 19:57
جوشهام ذره ای بهبود نیافتند. دلم خنک شد که طرح مادرم با شکست مواجه شد. هی اصرار پشت اصرار که الا و بالله روآکوتان رو بخوری خوب خواهی شد. رفتم دکتر و روآکوتان رو برام تجویز کرد، اما تا به حال که فقط برام عوارض سوء داشته و هیچ بهبودی در کار نیست. عوارضش طوریکه که نمی تونم بنویسم. همه جام خشک شده حتی چشمام و ... حالا...
-
روزمره
یکشنبه 27 آبان 1386 21:19
چقدر زود از سرکار زدن بیرون حال می ده. بی خیال رئیس روسا- همه دلخوشیم تو زندگیم اینه که اونها به من احتیاج دارند نه من به اونها ... واقعا اگر همین دلخوشی رو نداشتم دیگه چی می شد؟ زود اومدم بیرون به کارهام برسم ... محل پرداخت بیمه ام از خیابان فاطمی (خیابان محبوب من) به خیابان کارگر جنوبی (پایین تر از میدان انقلاب)...
-
چقدر گوریل شدن کار سختیه!!!
شنبه 26 آبان 1386 20:38
چقدر گوریل شدن کار سختیه!!! این کلاسه تمریناتش هی داره برام سخت و سخت تر می شه- از طرفی اون مدتی که در کلاسم بهترین لحظات عمرمه- با بچه ها و در کنارشون خیلی احساس خوبی دارم. همه با هم جور شدیم و خیلی ناراحت کننده است که دو جلسه بیشتر به پایان کلاسش نمونده. به هر حال ... امروز به ماتمرین تخلیه خشم رو داده بود. خیلی سخت...
-
بلاتکلیفی
جمعه 25 آبان 1386 22:41
شبهای جمعه خونه مون سروصداست. بابام و مامان و برادرم دور هم می شینند و بحث می کنند از هر دری و گاهی این وسط بحثشون بالا می گیره و کمی هم به هم نیمچه بد و بیراهی می گن ... صبح به اتفاق خانواده رفتم رای دادم. رای انتخاب اعضای هیئت مدیره ی انجمنمون رو ... تازه فهمیدم نه انگار منهم خاطرخواه کم ندارم. خوب حس خوبیه وقتی آدم...
-
رقص، جلسه
پنجشنبه 24 آبان 1386 19:38
اومدم خونه تصمیم گرفتم تا می تونم برقصم و دق دلم رو خالی کنم. مدتها بود نرقصیده بودم و من وقتی نرقصم می پژمرم و احساس خشکی و پیری بهم دست می ده ... اما خوب تا رسیدم خونه باز طبق معمول نشستم پای خوردن و بعدم که ماهواره یک فیلم خشانت آمیز نشون می داد که همش توش دست و پا و کله قطع می شد و هی خون فواره می زد. نمی دونم چرا...
-
نمایشگاه مطبوعات
سهشنبه 22 آبان 1386 18:13
سری به نمایشگاه مطبوعات زدم. هی می خوام کارهام دقیقه نود نباشه اما نمی شه. دقیقا آخرین روز و آخرین لحظات نمایشگاه رفتم. وقتی که همه غرفه دارها رو بیرون کرده بودند. نمی دونم به چه دلیل؟ همه تو خیابون و پیاده رو ولو بودند. قرار بود رئیس جمهور بیان برای مراسم اختتامیه. از شانسم یک سالن باز بود هنوز و باز از شانسم تمام...
-
دیدار
سهشنبه 22 آبان 1386 10:23
چقدر آدم گاهی دلش برای دوستانش تنگ می شه و چقدر بده که زمان دیدار کوتاه باشه و آدم هنوز سیر نشده باید خداحافظی کنه. از صمیم قلب برای همه دوستان واقعی و خوبم آرزوی شادکامی دارم. امروز می خوام برم نمایشگاه مطبوعات، صبح متوجه شدم، آخرین زمانش امروزه. تمرین خانم معلم رو انجام نمی دم با کمال پررویی. سختمه ... رفتم تو حالت...
-
صرف چای با میتو
یکشنبه 20 آبان 1386 21:22
من و میتو در حال نوشیدن چای هستیم. یه هورت من ... یه هورت اون ... باز یه هورت من ... یه هورت اون ... نوبت من که می شه تحمل نداره ... با منقارش لبه لیوانو می کشه سمت خودش. این طوطیها جز پرندگان جنس خراب محسوب می شن آیا می دونستید اینو؟ ولی من جنس خرابیشو دوست دارم. لذت می برم از بدجنسیهاش. امشب کلی چایی خوردنش گرفته...
-
...
جمعه 18 آبان 1386 19:55
امروز قرار بود دوباره بریم سفر (قلعه الموت) خیلی دلم می خواست اونجا رو ببینم اما خوب بنا به دلایلی کنسل کردم. البته بهتر شد چون کلی کار داشتم و اینقدر کارهای عقب مانده دارم که یک هفته هم خونه باشم باز موفق به انجامشون نخواهم شد. صبحی رفتم یک گوشی گرفتم . N۷۶ گرفتم. خیلی از ریختش خوشم نمی اد و به خصوص اصلا با صفحه...
-
آموخته های کلاس خودشناسی- جلسه سوم
جمعه 18 آبان 1386 19:34
از هر جریان که می ترسیم باید خودمون رو دقیقا در جریانش قرار بدیم. یا به نتیجه می رسیم و موفقیت آمیز خواهد بود و یا نخواهد بود. اگر نباشه درس می گیریم برای دفعه بعد. اما اگر بشینیم کنار و هی بترسیم واقدام نکنیم اونوقت هیچوقت هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هیچوقت هیچ پیشرفت و تجربه ای نخواهیم داشت و یک عمر در ترس زندگی...
-
کلاس آشپزی
پنجشنبه 17 آبان 1386 20:44
دو روزه همش دنبال تحقیقات در مورد گوشی ام. وای دیگه نفسم بند اومد... تصمیم گیری خیلی برام سخته. چون من همیشه همه چی رو با هم می خوام. هم می خوام خیلی مردانه نباشه و هم اینکه امکاناتش بالا باشه و زود هم از مد نیفته و خیلی هم گرون نباشه و ... خلاصه انواع سایتهای ایرانی و خارجی و نظرسنجی و ... رو سر زدم. چند ساعته که...
-
گله شبانه
چهارشنبه 16 آبان 1386 20:11
چند شبه که محیط خونه مون واقعا برام جهنم شده و با گریه و زاری من و ابراز عجز و ناتوانیم و زود خوابیدن من ختم می شه. هر شب تقریبا با مادرم دعوا دارم و این کلاس خودشناسی در رفع این مشکل کمکی بهم نکرده تاکنون. خیلی برام دردناکه. هی هم پشت سر هم بدشانسی می آرم و بیشتر باعث عصبانیت مادرم می شم. یک شب من از دستش ناراحتم و...
-
شکست ترس
چهارشنبه 16 آبان 1386 10:03
همیشه از اینکه برم پشت تریبون و برای حضار محترم چند کلامی صحبت کنم می ترسیدم اصلا از اینکه اون بالا برم می ترسیدم. تو دبیرستان هم که گروه نمایش داشتیم وقتی رفتم اون بالا پاک دیالوگهام یادم رفته بود و خراب کردم حسابی. دیشب سر این جایزه مسابقه که بردم مجبورم شدم برم و جایزه مو از نماینده مهربونمون بگیرم. درست یکی دو...