-
آه ...
دوشنبه 14 آبان 1386 19:27
تمام مدت امروز رو آه کشیدم. همش آه ... آه ... آه گوشیم ... کجاست الان؟ نمی دونم چرا اینقدر بی خودی بهش وابسته بودم. نمی دونم منکه نمی تونم از خیر یک گوشی به این آسونی بگذرم چطور می تونم کل این دنیا رو بگذارم و برم!!! واقعا برام سواله ... ؟!!! ولی جدا دلم برای گوشیم خیلی تنگ شده ... عصر رفتم جلوی ویترین مغازه ها و هی...
-
گوشیم رفت ...
یکشنبه 13 آبان 1386 20:40
یکساعت پیش گوشیمو گم کردم. الهی این بلا سر هیچ کس نیاد ! چقدر جوش زدنش بده. تو تاکسی از جیبم افتاد ... و درست همینکه پیاده شدم متوجه شدم ولی دیگه دیر شده بود تاکسی حرکت کرده بود و من مثل خلها داشتم تقلا می کردم. ماشینها هی بوق می زدند چون پریده بودم وسط خیابون ... یک آن آدم که شوک برش می داره خل میشه و نمی دونه چه...
-
عجب کلاسی!
شنبه 12 آبان 1386 22:14
آدم تو این کلاس خودشناسی چه چیزهایی که نمی شنوه!!! هر جمله ای که می گه هی تو دلم هزار چراغ روشن می شه و هی در دلم می گم چه جالب! چه جالب! چرا من زودتر اینها رو نفهمیده بودم؟!!! ... تمرینهاش ولی هی دارند سخت تر و حتی می تونم بگم فجیع تر می شن. امروز ما دخترها رو نشوند یک کنار و پسرها رو گفت بایستند یک کنار و بعد هر...
-
آموخته های کلاس خودشناسی- جلسه دوم
جمعه 11 آبان 1386 18:10
اکثر وقایع به این علت برامون نازیبا و البته ناگوار هستند چون نگاه ما بهشون نازیباست. ما اونقدر صفحه حوادث روزنامه ها رو خوندیم و اونقدر اخبار جنگ و بدبختی و بیماری و ... شنیدیم که از زیباییها دور شدیم و هیچ به زیبایی هایی که اطرافمون وجود داره توجه نمی کنیم. ما زیبایی رو اکتسابی یاد گرفتیم. از بچه گی مثلا آموزش دیدیم...
-
تولد- نمایشگاه نقاشی دهه ۴۰-۵۰
پنجشنبه 10 آبان 1386 14:44
امروز تولد برادرمه- برای بار اول در زندگیم براش هدیه گرفتم- هیچ وقت بهش هیچ هدیه ای نداده بودم و خودش هم کلی متعجب شد و گفت: تو که هیچ وقت از این کارها نمی کردی .... ؟!!! یک کیف پول مردانه از اینهایی طرح سربازان هخامنشی داره براش گرفتم. خیلی تنهاست ... نمی دونم چرا اینقدر تنهاست؟ ولی خوب تنهاست دیگه ... دیروز یک سر...
-
ترس و حرص
سهشنبه 8 آبان 1386 19:45
قرار بود در این هفته دست به کاری بزنیم که هی ازش ترس تو دلمون بود و تعویقش می انداختیم و انجامش نمی دادیم. این خانم معلم همش به ما تمرین های سخت سخت می ده و من همیشه باهاش یکی بدو می کنم که نمی شه انجام داد خوب کاری نیست ... حس خشمی نیست ... دعوایی نیست ... و از این صحبتها و اونهم اصرار که این حرفها حالیش نیست و باید...
-
ای روزگار ... !!!
یکشنبه 6 آبان 1386 19:59
امشب مادرم برای اولین بار در عمرم منو واقعا بوسید. بغلم گرفت سفت و بوسید ... سه دقیقه بعدش دوباره تکرار شد ... و من حسابی شدم. همیشه بوسیدنهاش سالی یکبار و به لحظه سال تحویل خلاصه می شد اونهم خیلی صوری . اما امشب با انرژی تمام ماچهای گنده می داد بهم . نمی دونم نفر اول شدن در یک مسابقه کتابخانی اینقدر یعنی خوشحالش...
-
زوج کائناتی من ...
یکشنبه 6 آبان 1386 10:44
عجب زوج کائناتیی ... !!! خانم استاد می گفت نباید زوج کائناتیمونو تغییر بدیم. سر کلاس دیروز قرعه کشی کرد و دو بدو بهم افتادند که زوج هم باشند وطی هفته با هم در ارتباط ... حامی هم باشند و رازدار هم ... وقتی اومدم سر کلاس و فهمیدم زوج من کیه داشتم پس می افتادم. دقیقا اون کسی که با هم لجیم حالا شده زوج من ... اتفاقا...
-
آموخته های کلاس خودشناسی
جمعه 4 آبان 1386 12:36
مطالبی که شنبه گذشته در جلسه کلاس خودشناسی فراگرفتم رو برای استفاده همه می گذارم اینجا: تمرین: 1- کارهایی که باعث می شه حالمون بد بشه رو یادداشت کنیم. (در واقع ثبت کنم و بپذیریم). در واقع زندگیمون رو باید آگاهانه بهش نگاه کنیم. 2- نکات منفی منفورترین آدمها رو ببینیم و بهشون بگیم ___ در واقع با اینکار می خواهیم تئاتر...
-
هفت ماهی که گذشت ...
پنجشنبه 3 آبان 1386 17:53
عصر داشتم به غم و غصه های دوستام فکر می کردم. این چند وقت خیلیهاشون ناراحتی کشیدند و غصه دار بودند و شدند. خیلی براشون متاسفم و کاش از دست من برای تخفیف درد روحی و جسمیشون کاری برمی اومد...... همینطور که داشتم به اونها فکر می کردم بعد رسیدم به خودم ... و امسال خودم. هنوز سال تموم نشده نمی دونم چرا به مرور سالی که گذشت...
-
چقدر کار؟
سهشنبه 1 آبان 1386 18:50
این چند وقته از شدت کار نمی دونم چه کنم؟ هی از همه طرف کار می آد برام ... امروز هم که روز آمار بود رئیس روسا هی بهم تبریک تعارف می نمودند. یک کار برام پیدا شده موقعیت و حقوقش توپه و کار دولتی هم هست اما من با جسارت تمام رد کردم. هرچند که حقوقش دوبرابر حقوق فعلیمه و اسم و رسم بالاتری داره اما نمی دونم چرا نمی تونم جای...
-
...
دوشنبه 30 مهر 1386 19:10
درس خودم تموم شده شش سال پیش اما گرفتار صدبرابر بدترش شدم. کار و درس های برادرم... باز صد رحمت به دوران دانشجوییم. آدم دلش می خواست درس می خوند و دلش نمی خواست نمی خوند فوقش این بود که آدم پاس نمی کرد چیزی بالاتر از این نبود ... اما کار اصلا نمی شه یک دقیقه رهاش کرد باید در قبال یک دقیقه غفلت به هزار نفر جواب بدی ......
-
یک روز خدا
یکشنبه 29 مهر 1386 18:50
پس فردا روز آماره. خوشبختانه کسی ما رو دعوت نکرده جایی بریم نمایشگاه و امن و امان خواهم بود. به جاش فردا باید برم در دادگاه بیمه شرکت کنم و در حقیقت دفاع کنم. خیلی از این کار بدم می آد اما مجبورم. انجمن به خاطر من کلی جریمه شده ... این بار دومه که می رم دفاع کنم و اونها هم البته تحویل نمی گیرند چون توقع دارند رئیسم...
-
شرکت در کلاس خودشناسی
شنبه 28 مهر 1386 20:23
از خستگی نایی برام نمونده اما چه کنم؟ می آم اینجا و می نویسم ... نمی خوام تعطیلش کنم چون اگر یکروز هم ننویسم اونوقت پشتم باد می خوره و می دونم دیگه نخواهم نوشت. بالاخره قسمتم شد در یک کلاس خودشناسی ثبت نام کنم. خیلی اتفاقی ... البته نه خیلی هم زیاد ... در واقع جوینده یابنده است. دنبالش بودم و یافتم. اما خدائیش خیلی...
-
حافظ
جمعه 27 مهر 1386 18:01
به حافظ معتقد شدم. هر وقت مرددم و سراغش می رم خیلی قشنگ جوابمو می ده و من هر بار حرفشو پشت گوش می اندازم و می رم کار خودمو می کنم و بعد که با شکست مواجه می شم می بینم حق با اون بوده بعد اشکم در می آد... امروز همش به اس.ام.اس بازی گذشت. به کسی که اصلا نمی شناسمش کیه فقط می دونم دوست دوست دوستمه و به کاری گماشته بودیمش....
-
روز پرمشغله
پنجشنبه 26 مهر 1386 21:58
چه روز پرمشغله ای بود امروز! از اول صبح بدو بدو ... خوشبختانه امروز تونستم ریخت هیئت مدیره رو تحمل کنم هر چند که میزان حرص خوردنم از همیشه بیشتر بود چون یک لیوان رو یک سانت تکون نمی دند و خیلی ... تشریف دارند. بعد از جلسه به اتفاق خانم دکتر ت. که از اعضای هیئت مدیره است و پیرزنی است مجرد و قدکوتاه رفتم خونه اش تا به...
-
جلسه
چهارشنبه 25 مهر 1386 19:14
فردا جلسه است نمی دونم چرا اینقدر عزا گرفتم. عزای دیدنشون رو ... گمونم یک روز باهاشون دعوام بشه. سر هیچ ... بیچاره ها اینقدر باهام خوبند و هوامو دارند پس چمه ؟ ... مشکلم اینه که احساس می کنم داره وقتم عمرم و زندگیم اینجا حروم می ره. مشکلم باهاشون اینه که نمی گذارند برم پی کارم ... هر بار خواستم برم سرم گول مالیدند و...
-
...
سهشنبه 24 مهر 1386 18:49
سری به نمایشگاه فرهاد گاوزن زدم. آگهی شو دیروز در مجله خوندم و بیدرنگ امروز با کله رفتم نمایشگاهش. این تنها طراحی هست که همیشه قسمتم می شه نمایشگاههاشو برم . به سبک کاریش فوق العاده علاقه مندم. چند تا از کارهاشو اینجا می گذارم. انسانهایی دفورمه شده اند. به دوستی زنگ زدم و دوستی بهم زنگ زد. همه به نوعی گرفتاری در...
-
اخلاق میتو- جلسه
دوشنبه 23 مهر 1386 19:07
از وقتی از سفر برگشتم اخلاق میتو (طوطیم) خیلی خیلی خوب شده. دلش تو اون دو روزه کلی تنگ شده بود و بابام گفت اون دو روزه کلی بدقلقی کرده و به هیچی راضی نمی شده حتی موز و گردو. خلاصه ... دو روزه که بهمون چسبیده و مهربانه و بدنش گرمه ... ولی هر وقت می بینمش یاد اون سگ بدبخت می افتم ... حیوانات همه یک حس مشترک دارند و من...
-
بازگشت از یزد
یکشنبه 22 مهر 1386 19:09
بالاخره خسته و از همه جا رونده از سفر به خونه برگشتم. می گن نباید حس منفی داشت وگرنه بد می گذره ... از اولش هی می گفتم نمی خوام برم ... حوصله ندارم و از این صحبتها و کل سفر بهم تقریبا کوفت شد ... از همسفرم که تقریبا دوستیم + اینکه خواهر شوهر دخترعمومه کلی حوصله ام سر رفت و از اینکه کل سفر از سر ناچاری و بیکاری براش...
-
یادداشت قبل از سفر
پنجشنبه 19 مهر 1386 11:39
امشب می رم سفر و هنوز وسایلم رو نبستم. همیشه قبل از سفر رفتن عزا می گیرم. می چسبم به صندلیم و کامپیوترم و مطالعه می کنم و اصلا دلم نمی خواد از جام تکون بخورم. حالا خوبه که کسی مجبورم نکرده بود ... و خودم رفتم بلیط گرفتم. اما خوب حس جدا شدن از خونه نیست ... چه می شه کرد ؟!!! چند جمله مثبت که به نظر خودم خیلی جالب می آد...
-
فردا می رم سفر ...
چهارشنبه 18 مهر 1386 18:58
دیگه زندگی کار است و بس و خبر خاصی نیست در زندگیم ... جز اینکه فردا شب با تور یزد خواهم رفت. امیدوارم سفر خوبی باشه ... به این دلیل امروز رفتم برای خودم ژاکت خریدم ... دقیقا نمی دونم کدومیک از دوستانم خواهند آمد. باز میتومو (طوطیمو) تنها می گذارم پیش برادرم که چقدر ماشااله میونشون با هم خوبه!!! ... کلی دلم برای میتو...
-
امتحان خوشنویسیُ- راز
سهشنبه 17 مهر 1386 17:55
بالاخره در این دو روز از دوستان و فامیل ایمیل و کلی عکس داشتم و کلی خوشحال شدم. من خیلی حال و روزم به ایمیلهام و مسیجها بنده. یک روز که دریافتی نداشته باشم کلی حالم گرفته می شه. به هر حال ... دیروز امتحان خوشنویسیمو دادم. عجب امتحانی. هر خطش رو یک مدل نوشتم. با اینکه کارم بد نیست اما نمی دونم هیچ وقت نتونستم تو زندگیم...
-
اولین باران پاییزی
یکشنبه 15 مهر 1386 18:18
کلی از اول صبح خوشحال بودم که زودتر برم سر کار و ساعت ۱۰ به بعد دوباره بشینم و آفتاب بگیرم اما ناغافل ابر شد و حالمو گرفت. به آفتاب و گرماش نیاز دارم. این هم یکی دیگه از روشهای به خود محبت کردنه (بجز خوردن شکلات). ترم جدید برادرم شروع شده و باز کتاب خریدنها... هر روز با سفارش جدیدی می آد خونه و من بدبخت باید برم براش...
-
اولین روز هفته
شنبه 14 مهر 1386 18:54
کلی دلم برای کار کردن تنگ شده بود این چند روز. هم تنگ شده بود و هم نشده بود در واقع. امروز بعد از مدتها رادیو روشن نکردم و در سکوت کار کردم. سعی کردم به کارم متمرکز بشم تا یاد غمهام نیفتم. اما به محض اینکه اتاق آفتابگیر شد. پرده کرکره ها رو زدم کنار و جلوش ولو شدم و حسابی برای خودم آفتاب گرفتم. خیلی حال داد ... زنگ...
-
پایان تعطیلات
جمعه 13 مهر 1386 19:42
سه روز تعطیلات من هم تمام شد و دو هفته آینده رو بدون تعطیلات خواهم بود و یک نفس بیرون. این پاییز و حال و هواش هم حسابی حال من و اعضای خانواده مو گرفته. این مهاجرت دوستانم هم واقعا داره اذیتم می کنه. نمی دونم ... کار به کجا خواهد کشید؟ اعتقاداتی دارم که به هر کسی می گم بهم می خنده. اعتقاداتی ناسیونالیستی که مجبورم...
-
روز دوم تعطیلات
پنجشنبه 12 مهر 1386 18:41
تازه متوجه می شم این غمبادی که می گن چیه!!! چون خودم بهش مبتلا شدم. غصه ها واقعا تو گلوم گیر کردند و گردنم شده عین چی ... دندونهامو همش به هم می فشرم ... هیچ چیز نمی تونه دردمو کم کنه بجز خوندن کتابهای روانشناسی. اینه از اول صبح یکیشو به دست گرفتم و کمی بعد دیدم حالم بهتر شد. من تا چند ماه پیش فکر می کردم خیلی انسان...
-
چه کنم؟
چهارشنبه 11 مهر 1386 09:48
از شدت فکر و خیال دارم خودمو از بین می برم. خیلی نگرانم. قیافه ام دفورمه شده و باز جوشها ... مدام آه می کشم و چه چه کنم چه کنم سر می دم؟ دعا می خونم اما فایده ای نداره. زندگیم مختل شده. دارم کم کاری می کنم. هر وقت صحبت جدی در مورد ازدواج می شه اینطوری می شم. دفعه قبلم یادمه اینطوری شده بودم. یکماه زندگی نداشتم. همش...
-
جریمه- قولنامه
دوشنبه 9 مهر 1386 18:39
من و مادرم هر کدوم ۵۰ تومن جریمه بدحجابی شدیم. ماشین هم یکماه ضبط خواهد شد. بالاخره این چتری های من کار دستم داد. خلاصه ... بابام هم که عادت داره تا یک چیزی می شه وکیل می گیره و چند برابر اون پول جریمه رو می ده وکیل ... قولنامه امروز انجام نشد ولی بزودی ... کلی رفتیم خونه فروشنده مهمونی . شیرینی هم خریده بودیم اما...
-
یک شن به
یکشنبه 8 مهر 1386 19:00
بالاخره اگر خدا بخواد فردا می ریم قولنامه خونه رو ببندیم. یعنی ممکنه؟ این خونه عوض کردن ما یک طلسم شده. یعنی ممکنه ؟ حالا معلوم خواهد شد. منم باید باشم. شاید این اولین باری باشه که بابام چیزی رو به نامم می کنه. حس جالبیه! یکبار از جایی شنیدم که مهمترین ارتباطی که یک زن می تونه داشته باشد ... والاترینش ... حتی والاتر...