شمارش معکوس تا رهایی ...

دوستان خوب و مهربونم ... ببخشید نمی نویسم ... و از اون بیشتر خیلی خیلی ببخشید نمی آم پیشتون ... یه دو روز دیگه که از شر کارم خلاص شدم (انشااله) ... دیگه هم تند تند می نویسم هم تند تند می آم خونه هاتون ... یه دو روز دیگه مونده ... خیلی دیر می گذره بهم ... خیلی جالبه ... کارمند پیدا کردیم جام بیاد ...  از راه دور بدون اینکه کارها رو ببینه گفته باشه می آم ... رئیسم هم اصلا نگاه نکرده چقدر توانایی داره چون محجبه بوده (برعکس من که مقنعه ام تا فرق سرمه و تازه تل سرم هم همیشه مشخصه) و با اخلاق به نظرش رسیده خوشش اومده و استخدامش کرده ... می دونم که نیومده انصراف می ده چون این کاره نیست ... اینها هم که ول کنم نیستند ... می گن یه روز در هفته هم شد بیا (سیاستشونه) ... اما من در یک اقدام انتهاری تا دختره اومد کلید و مدارک مهم رو می دم دستش و تا بفهمه چه خبره من زدم به چاک ... نه شوخی می کنم من اینقدر سنگدل نیستم ... می شینم با حوصله همه چیو براش توضیح می دم ... ریز و بم همه چی رو ... همه  کارهایی که انجام شده و کارهایی که باید انجام بشه ... و اونوقته که اون می زنه به چاک (به همین سادگی)‌ ... نه پس بهتره که هیچی بهش نگم و بگم  خودت تو جریان کارها بیفتی دستت می آد منم تلفنی در خدمتم و بعد بزنم به چاک ... حالا اینکه دیگه اون بزنه به چاک یا نه به خودش مربوطه ...

کلی واسه رهاییم نذر کردم ... کلی می خوام شیرینی بدم این ور و اون ور ...

می دونم که هرگز برخلاف نظر دوستانم از تصمیمی که گرفتم پشیمون نخواهم شد ...

 

یاد دوستان ...

زندگی ادامه داره ... با خیلیها و بدون خیلیها ... من نمی تونم بدون خیلیها زندگی کنم ... مدام یادشون می کنم ... مدام یاد خاطرات گذشته می افتم ... دلم می خواد همه همزمان تو زندگیم باشند ... ولی این امکان نداره ... می شه؟ نه نمی شه ... من به همه دوستانم چه دختر و چه پسر همیشه نیازمندم ... نیازمند بودن با اونهام ... دیدنشون و هم صحبتیشون ... دلم تنگ می شه ...

 

امروز جلسه بود و من نرفتم ... بار اولی بود در این سه سال که در جلسات تهرانمون شرکت نمی کردم ... خدا کنه با استعفام موافقت کرده باشند ...