دوباره ...

 - بعد از مدتها (ماهها) دوباره اومدم سروقت کامپیوتر ... چند ماهی بود که حس و حالی نبود برام ... نه حس و حالی و نه وقتی ... حتی میلهامو چند ماهه چک نکردم و کلی از دوستانم رو گمونم به این خاطر دلخور کردم ...  

 

- انقدر سر خودم رو با کلاسهای مختلف شلوغ کردم که اون زمانی که سرکار می رفتم اینقدر مشغله نداشتم. همه رو هم لازم دارم باید برم ... نمی تونم از هیچکدومشون بگذرم ... مثل احمقها هم هی مسئولیت قبول می کنم ... کارهایی که اصلا تخصصشو ندارم ... مثل تصویرگری کتاب دینی راهنمایی ... نمی دونم چمه که تو همه چی دخالت می کنم و خودمو می اندازم تو مخمصه و فکر و خیال ...  

 

-  هفته پیش یزد بودم ... به سلامتی ارتقای مقام گرفتم از امسال تدریس کلاس اول دبیرستان رو دادند بهم ... خلاصه خدا رحم کنه ... به همین مناسبت هفته پیش برامون اردوی آموزشی تو یزد گذاشته بودند ... معلمان دینی زرتشتی از سراسر ایران اومده بودند ... اکثرا هم جوون بودیم ... کلی دوست یافتم ... از شیراز و اصفهان و زاهدان و کرمان و ... پربار ترین سفر زندگیم بود ... هنوزم نمی تونم از فکرش بیام بیرون ...   

 

- عید تا حالا گیر این طراحیه ام (یک فیگور دیگه سمت راست داره) ... از کارهام خوشم نمی اد ... دلمو می زنند و با اینکه خیلی روشون وقت می گذارم نزدیکهای آخرش که می شه رهاشون می کنم ...