جمعه ها

جمعه ها که می رم سر کلاس دینی کلی از بچه ها روحیه می گیرم. درسته که بچه های امروزی باید ها و نبایدها رو نمی دونند و خیلی سر کلاس مودب نمی شینند - هر کار که می خوان می کنند و هر چه که به ذهنشون می رسه فوری به زبون می آرن - اما با تمام این احوال انرژی بخشند- و با تمام این احوال من هنوز با بچه دار شدن خودم مشکل دارم. کاش این قضیه رو می تونستم جوری برای خودم حل کنم.

بچه دار شدن

نشستم اینجااتو فکر ... تو خونه جدیدمون بند نمی شم. ۵۰ متره و من عادت زندگی تو خونه کوچیک رو ندارم. همش می خورم به در و دیوار. از آشپزخونه اش بیزارم. به خصوص که الان به خاطر باردار بودنمون این بیزاری بیشتر شده. همش تو فکر هدفهام و رویاهامم. شوهرم هر شب شکمم رو می بوسه و مدام بهم یادآوری می شه که باردارم. نمی تونم هنوز راجع به بچه دار شدن مثبت فکر کنم. دست خودم نیست. خیلی خودخواهم. هدفهای شخصیم از هر چیز برام مهمترند. حتی از شوهر و بچه هم مهمتر. به خاطر فشار پدر و مادر ازدواج کردم و حالا به خاطر شوهرم و باز هم حرف مردم بچه دار می شم. دلم برای خونه پدریم لک زده. دلم برای همه چیز اونجا تنگ شده.