فکر و خیال

تازگیها بر میزان گستاخیم افزودم ... شاید بهتره بگم رودربایستی ها رو اندکی کنار گذاشتم ... به دوستانم اونچه رو که در موردشون فکر می کنم می گم ... چون دیدم دارم اذیت می شم و یک مواردی همینطور داره به دلم می مونه ... اینه که تا بحثش پیش می آد به نحوی سعی می کنم نرم نرمک بهشون بگم ... البته آخرش رنجش هست اما خوب گمونم درک کنند ... و صداقت رو به هر چیز دیگه ای ترجیح بدند ... نمی دونم ... اما خوب مشکلات دوستانم رو همیشه مشکلات خودم دونستم ... نمی دونم شاید واقعا این یک مشکل روانی باشه که دارم ... خدا نکنه دوستی مشکل مالی داشته باشه و یا کسالتی براش پیش بیاد ... و یا صحنه ناخوشایندی  از فقر یا ظلم و یا هر چیز دیگری در اجتماع ببینم ... این می ره تو مخ من و بیرون بیا نیست ... تا دو سه روز همش به اون دوستم یا به اون موضوع فکر می کنم و به فکر چاره ام ... یه جوری از کار و زندگی خودم می افتم ... شاید به همین دلیله که الان اوضاعم اینچنینه ... یعنی نسبت به پتانسیلها و قابلیتهام خیلی پیشرفت چشمگیری در زندگیم نداشتم ... وگرنه خودم که الان فکرشو می کنم هیچوقت در زندگیم مشکل خیلی جدیی که بخواد مانع رسیدن به اهدافم بشه نداشتم ... اما خوب از بس فکر و خیال دیگران همیشه تو زندگیم بوده نتونستم رو اهدافم متمرکز باشم ... باید چاره ای بیندیشم ...

 

                               

یادداشتهای پراکنده

قبل از عید خیلی تبریک گفتنم نمی اومد چون می دونستم با عید تورم هم می آد ... و اون یکی فرخنده بودن این یکی رو تباه می کنه ... اما الان مجبورم هر روز به کلی آدم و اعضامون که باهام تلفنی صحبت می کنند و تبریک می گن تبریک سال نو رو بگم ... خیلی نچسبه برام ... یک تبریک فرمالیته و تصنعی ...

 

همیشه دلم می خواست راننده اتوبوس می بودم ... یا راننده تاکسی ... یا پستچی ... از دیرباز از این نوع شغلها که با جابجایی یک چیزی سروکار داشت خوشم می اومد و هنوز این علاقه حفظ شده ... روز چهارشنبه که یک نظافتچی رو برای نظافت دفتر صدا زدم، یک شغل جدید و لذت بخش (!) دیگه ای به مجموع شغلهای مورد علاقه ام اضافه شد ... نظافتچی !!! جدی می گم ... !!! وقتی اخلاق خوبشو دیدم و با هیئت مدیره دارای مدرک دکترامون مقایسه اش کردم ... واقعا حظ کردم ... تو دلم گفتم باز صد رحمت به درک و فهم این آدم !!! خیلی آرامش داشت ... و با چه عشقی کار می کرد ... حق داره وقتی آدم همه چیز رو برق بیندازه معلومه که حس خوبی داره ... انگار خودتو داری خاکروبی می کنی ...

 

 یک سوالی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول کرده اینه که میتو (طوطیمون) تو این بیست سالی که پیش ما بوده در اینهمه اوقات تنهایی که داره با خودش چی فکر می کنه؟ آیا به گذشته اش فکر می کنه؟ یا تو دلش با چه زبونی صحبت می کنه؟ این سوال رو نه فقط در مورد میتو بلکه در مورد همه حیوونها دارم ...

 

مشکلی که همیشه من با خانواده ام دارم اینه که اونها می گن همه بدند و غیر قابل اعتماد مگر اینکه خوب بودنشون رو به تو ثابت کنند ... اما من برعکس ... همه رو خوب و مثبت می بینم مگر اینکه غیرقابل اعتماد بودنشون رو بهم ثابت کنند! به عبارتی من نسبت به آدمها خوش بینانه نگاه می کنم و اونها بدبینانه ... حالا حق با کیه؟

 

آدمها رو خیلی نگاه می کنم ... به خصوص جوونها رو ... از سر تا پاشون رو ... به خصوص اگر دختر باشند بیشتر نگاه می کنم ... تمام جزئیات مو و آرایش و لباس و اندام و کیف و کفش و حتی ساعت در همون چند ثانیه ای که از جلوم رد می شند ... مردها رو فقط قیافه شون رو می بینم  و فوری قضاوت آغاز می شه ... تازگیها موقع راه رفتن فقط جلوی پامو می بینم تا هم سریعتر قدم بردارم و هم اینکه اینقدر به آدمها زل نزنم و سوء تعبیری از طرفشون به خصوص آقایان صورت نگیره ... اما خوب سخته ...

 

خیلی حرف زدم ... جبران این چند روزه ...  

اینهم یک اثر قدیمی ... تنبل شدم کار جدید نمی کشم ... تقصیر از من نیست ... فرصتی نیست ... الانم که اینجا نشستم زیر پلکهام چوب کبریت گذاشتم ...

 

 

                

 

ورهرام ایزد

عجب کارهام زیادند ... پنجشنبه دوباره جلسه هیئت مدیره است... می خواستم برم برای دفتر تابلو سفارش بدم ... 8 تا از پوسترهای کنفرانسهامون رو ... اما موندم چه مدلی درستشون کنم ... اینها می گن قاب بگیر با چوب کمرنگ ... اما قابل سنگینه و بازتاب نور داره ... باز شاسی بهتره ... اما هنوز نمی دونم ابعاد رو چی در بیارم ؟ البته این جز تفریحات کاری من حساب می شه ... کارهای من خودشون دنیایی دارند ...

 

امروز روز مقدسمون بود (ورهرام) ... مادرم با تور رفت کرج ... یک نیایشگاهی داریم  اونجا... رفتند زیارت ... توام با خوشگذرانی ... یه عالم خانم میانسال و پیر ... که من هر وقت تو جمعشون می رفتم چون تنها جوونشون من بودم این بود که همه منو کلی تحویل می گرفتند و من بدبخت رو تو اتوبوس مبدل به رقاص و جوکرشون می کردند ...  اینه که دیگه توبه کردم باهاشون جایی برم ... خلاصه ... امروز ظاهرا کلی واسه خودشون نذر و نیاز کردند و فال گرفتند ... مادرم با خوشحالی اومد بهم گفت تو کوزه کلید خونه رو انداخته به نیت من ... و بعد که به قرعه درش اوردند یک شعر خیلی خوب که از مال همه بهتر بوده به من خورده ... بقیه هم شونه و جا سوئیچی و چاقو و چیزهای دیگه انداخته بودند ... من این مدل فال رو تا حالا نشنیده بودم ... اسمش هم چک و دوله است ... اسمش هم مثل خودش عجیب غریبه ... همه تو کوزه متعلقاتشون رو با نیت و نام یک شخص می ریزند و بعد از چند ساعت با قید قرعه و توام با شعر (گمونم حافظ) اون شی رو خارج می کنند ... امیدوارم درست تعریف کرده باشم ...

 

روزگار غریبی ست ...

 

                     

تلقینات مثبت

دلم می خواست خیلی کارها می کردم ... دلم می‏خواست امسال یک سفر تنهایی می رفتم فرنگ ... دلم می خواست یک اثر هنری توپ می خریدم ... دلم می خواست برم کتابخانه و از صبح تا شب برای کنکور می خوندم ... دلم می خواست در کلاس زبان دینیمون (دری) شرکت می کردم ... نه اینکه بلد نباشم ... اما روی صحبت کردنشو ندارم ... هر وقت با برادرم صحبت می کنم خنده ام می گیره ... اونهم همینطور ... کم کم همه دارند ما رو تو اجتماعمون چپ چپ نگاه می کنند (چون زبونمون رو بلد نیستیم ... ) خلاصه خیلی چیزها دلم می خواد ... اما اسیرم ... اسیر کار ... خارجه هم که نمی تونم امسال برم ... چون بابام داره برامون خونه سازی می کنه و درگیره بدجور و اگر من برم تفریح حسودیش می شه ... کلی هم تو هزینه هاش مونده ... یک فرقون ناقابل 150 تومن ... حالا بگیرید تا تهش ... یاد جمله ای از برایان تریسی افتادم که می گه: هر کاری که می خواهید انجام بدید خیلی زمانبرتر و پرهزینه تر از اون چیزی است که پیش بینی و برنامه ریزی کرده بودید.

 

امروز تو مسیر رفت و آمد هی به خودم تلقینات مثبت می کردم ... هی به خودم می گفتم: موهام پرپشتند ... پوستم چند درجه سفیدتر شده ... بینیم چند میلیمتری رفته بالا ... پوست صورتم یک نقطه درش دیده نمی شه ... در حال سوزاندن کالری فراوان هستم ...  خودمو دوست دارم ... دوست دارم ... دوست دارم ... موفقیتم روزافزونه .... دارای آرامش عجیبی هستم و  غیره و غیره ... می خوام ببینم آیا واقعا این تلقینات و تمرکز مفیده ... ؟ چند ماه بعد نتیجه شو می آم می نویسم ...البته مطمئنم که مثبته ...

 

اینهم یک اثری از قدیم...

 

                          

غفلت!

بوی تعفن یخچال دفتر که در اثر بی دقتی من به فساد کشیده شده برطرف نشد که نشد ... کل دفتر رو عود باران کردم تا بشه اندکی نفس کشید ... به سرم زد شاید اگر کل بدنه داخل یخچال رو لیمو بمالم بهتر بشه ... خلاصه امروز اینکار رو هم کردم .... درش هم همچنان بازه ... شنبه برم ببینم چطور شده؟ گاهی تو دلم می گم وقتی مواد غذایی ساده اینطوری فاسد و چنین بوی تعفن افتضاحی تولید می کنند پس بوی جنازه چطوریه؟

این بود سوتی من درآخرین روز سال قدیم (به علت مشغله فراوان کاری): خاموش نمودن یخچال و فریزر به مدت 13 روز عید بدون اینکه فریزر رو تخلیه کنم (در اثر غفلت !!!)

در نهایت ببخشید که حالتون رو بهم زدم ...

روز اول کاریم ...

دیروز عجب سیزدهی بود ... خیلی بهم خوش نگذشت ... خیلی سعی کردم به خودم خوش بگذرونم ... کلی با دوستانم بودم ... کلی خوشگل نمودم  ... کلی رقصیدم ... کلی خندیدم ... کلی برای خودم از بوفه باغ آش رشته خریدم ... اما همه اینها باعث نشد که بهم خوش بگذره ... بعضی از آدمها دیدنشون یکجور مصیبته و ندیدنشون یک جور دیگه دلتنگی می آره ... همچنان روزگار آشفته و بلاتکلیفی دارم ... 

 به هر حال ...

 روز کاری من شروع شد ... صبح که دیر بیدار شدم ... و بعد در عالم نیمه بیداری تصمیم گرفتم که امسال سال خونسردیم باشه ... تو همه کارها صبرو حوصله به خرج بدم ... حتی اگر فوریتی باشه هول بازی در نیارم ... این بود که روزم رو کلی با حوصله شروع نمودم ... و یکساعت دیر رسیدم سر کار ... مشکلاتی هم پیش اومد که بماند... یک گندی به دفتر زدم که هنوز بوش تو دماغم هست ... و دستم بو گرفته ... تعریف نکنم بهتره چون آبروریزیست ...

رئیسم زنگ زد ... خونه بود و دانشگاه نرفته بود ... صدای چهچهه قناری ها و مرغ عشق و مرغ میناش از دوردست می اومد و برای بار n ام ازم پرسید: "خوب عید مسافرت نرفتید؟" و خرده اوامر آغاز گشت ... روز شلوغی بود اما بد نبود ... خوب بود در کل ... عصر که اومدم خونه دیدم میتو دور از من دچار افسردگی شده بدبخت ... 13 روز عید رو خونه بودم  و از صبح تا شام کلی بهش رسیدم و حالا باز از هم دور شدیم ... الان چند ساعته که آویزونم شده و خلاصه کلی با همیم ... و ماچ و پاچ به راهه ... خیلی نگران این دلبستگیهام ... شاید به خاطر این دلبستگیش به ماست که رخت از این دنیا نمی بنده ... حالا چشمش نزنم ... شبی دارم هذیان می گم ... برم بخوام ... خدا بزرگه ! ... جدا خدا بزرگه ... بیش از هر زمان دیگه ای بهش ایمان دارم و در اعماق وجودم حسش می کنم ... هر روز بیشتر از دیروز ...

تعطیلات خود را چگونه گذراندم؟

تعطیلات به سر رسید کلاغ ما به خونه اش نرسید ... یعنی اینکه هیچ کار مفیدی انجام ندادم ... دریغا! حتی تلویزیون هم تماشا نکردم ... بیشترشو خواب بودم و در اوقات بیداری هم  یک جا نشسته و از استرس در حال عرق ریختن ... یک بادبزن هم تمام مدت دستمه.

تنها طراحی انجام شده هم این طرح بود که یک پیش طرحیست عجولانه و کلی و ناقص برای یک نقاشی:

 

                  

 

قرار بود امروز با دوستانم برم کوه که اونهم جور نشد ... طبق همیشه ... این کوه رفتن در قسمت ما نیست انگار ... یکی از دوستام تمرینات دانشگاهش رو انجام نداده و در آخرین دقایق می خواد اونا رو انجام بده ... اون دیگری طبق معمول دلشکسته شده و می خواد تو یک اتاق تاریک خودشو حبس کنه ...

نمی دونم بابت پایان یافتن تعطیلات باید خوشحال باشم یا ناراحت ... دوباره از پس فردا استرس های کاریم و کم خوابی شروع خواهد شد ... کلی برنامه دارم ... سال پرکاری خواهم داشت ...