مادر بزرگ ...

مادربزرگم دیشب برگشت کشورش ... مونده بودم چطور باهاش خداحافظی کنم ... دلم گرفته بود ... دل اونهم ... وقتی بوسیدمش احساس کردم این بار آخریه که می بوسمش ... آخرین کلمات رو نتونستیم رد و بدل کنیم ... اون در رفت تو اتاقش و منهم در رفتم تو اتاق خودم و اشکهام روان شدند ...  

دوستم پدربزرگها و مادربزرگهاشو ندیده هیچوقت و بهم می گه حاضر بودم همه چیمو بدم اما یکبار یکیشونو می دیدم ... اما من دیشب به این نتیجه رسیدم که کاش من پدر بزرگ و مادربزرگی نداشتم تا مجبور نشم برای بار آخر ببنمشون و باهاشون خداحافظی کنم و یا شاهد مرگشون باشم ... خیلی سخته ...   

 

                                                 

روزها می گذرند ...

 

روزها می گذرند ... به سرعت تمام ... طبعا برای همه اینچنینه ... کاش یه ذره فقط یه ذره کندتر می گذشت ... غمم می گیره از اینهمه سرعت و اینهمه عدم استفاده ... روزی سه ساعت در ترافیک موندن و 8 ساعت خواب بودن و دو ساعت صرف صبحانه و ناهار و شام و عصرانه و میان وعده و ... بقیه هم به کار کارمندی بیهوده می گذره ... مدتهاست می خوام دعا کنم ... نمی شه ... دعا کردنم نمی آد ... فکرم منحرف می شه همون اولش ... نمی تونم چیزی از خدا بخوام ... دیگه خواستن برام مفهمومی نداره ... تو دلم میگم هر چی صلاحه خودش محقق می کنه من این وسط چه کاره ام که بخوام ... فقط می تونم دعا کنم برای آمرزش روح درگذشتگان که خیلی بهشون معتقدم ... هفته پیش رفتم آرامگاه ... کلی آروم شدم ... روز قبلش رفتم موزه تا مثلا با دیدن آثار هنری اساتید آروم بشم اما نتونستم کارها رو تماشا کنم ... حسش نبود اصلا ... دو ساعت تمام اونجا نشستم و به بازدیدکنندگان خیره شدم ... مثل همیشه فضولی تیپ و قیافه و بعد حدس زدن اینکه این چه جور آدمی می تونه باشه؟ چه ها بر او گذشته و اگر دختر و پسری می دیدم شروع می کردم به حدس زدن اینکه ایندو چند وقته با همند؟ چقدر همو دوست دارند؟ کدومشون بیشتر؟ آیا همینطوری با همند یا قصد ازدواج دارند؟ اگر دارند آیا بهم می رسند یا نه؟ فکرم شده پر از این افکار پوچ ... بعد از کلی کلافگی ... نگاهم یکباره افتاد به اثر حجمی سعید شهلاپور ... درست جلوم بود و من دو ساعت تمام ازش قافل بودم ... یه یک ساعاتی هم محو اون شدم ... به تمام جزئیات  اثر و کنده کاریهاش نگاه کردم ... بعد پاشدم رفتم نزدیکش ... دلم می خواست بوش کنم ... تازگیها دلم می خواد بو کنم؟ ... همه چیو ... اعم از انسان و نبات و جماد و حیوانات  ...  احساس می کنم با بو کردن حس عمیقتری نسبت به اون موضوع  پیدا می کنم ... حیف که نمی شد؟ کلی دوربین مدار بسته و آدم بود اونجا ... اما الان میتو اینجاست و من می تونم بوش کنم ... بوی پرنده می ده ... یه بوی خوبی داره ... بوی پر ... بوی رنگ سبزش ... بوی گوشت ماکارانی که قاچاقی بهش دادم ... اونهم سرشو اورده جلو و داره دهنمو بو می کنه ... بوی آدامس نعنایی که در حال جویدنم و بهش نمی دم ... تقلا می کنه ... با منقارش لبمو مزه می کنه شاید بهش بدم ... بالاخره تسلیمش شدم ... یه ذره شو دارم بهش می دم ... داره می گیره و می کشه ... داره کش می آد ... هر دومون سر کاریم ... سر کار اساسی ...