سفر ناخواسته ...

همیشه تو زندگیم از اینکه کارهام دقیقه نودی بشن می ترسم و دچار استرس فراوان ... تمام سعی امو می کنم که این اتفاق نیفته اما در هر زمینه ای باز همین مسئله تکرار می شه ... در این چند روز هم کلی خودمو خفه کردم ... کلی برنامه ریزی و کار اما بی فایده است ... فردا دارم می رم ماموریت اصفهان (کنفرانس) و همه چی مونده ... به زور تونستم کارهای حسابداری رو که کوچکترین ربطی به من نداشت تموم کنم ... همه عدد کم می آرن ... من زیاد اوردم ... گمونم مجبورم تو ارقام یه دست کاری جزئی بنمایم تا ظاهرا همه چیز روبراه بشه ... صبح در اوج کار یادم افتاد چمدان ندارم ... یعنی دارم اما خیلی ابعادش بزرگه ... در این ایام تعطیل راه افتادم بخرم ... اما مغازه ها بسته بود ... بالاخره به دوست بابام زنگ زدیم تو رو خدا بیا مغازتو به خاطر ما باز کن بی چمدان موندیم ... بیچاره اومد سه تا مورد پسند واقع شد  ... هر سه رو اوردیم خونه تا شب من فکرهامو بکنم و یکیشو پسند کنم بابام بقیه رو برگردونه ... این هم از خرید ما ... هر جا می رم کلی اذیت می کنم و مشکل پسندم ... 

مقعنه امو هم گم کردم ... خیلی گشتم اما پیدا نشد که نشد ...  فردا باید سر راه یک مقنعه هم بخرم ...  ساعتم هم از کار افتاده ... یاد کارهای اداریم که می افتم اشکم در می اد ... یعنی ممکنه در این چند ساعت باقیمانده بتونم تمومشون کنم ... اصلا حس رفتن ندارم ... حس کنفرانس رو ندارم ... حس لبخند زدن به مراجعه کنندگان طلبکارمون رو ندارم ... الان نیاز به تنهایی دارم ... خاله ام داره بعد از 20 سال می آد ایران ... خیلی غصه می خورم که نمی تونم ببینمش ... دلمون برای هم یک ذره شده ... چه حیف شد؟ یک هفته باید صبر کنم تا برگردم اونوقت ببینمش ...

از همه بدتر دوری از میتوست (طوطیمون) ... ظهر تا به حال چسبیدیم به هم ... رو دوشم ایستاده و من سرمو گذاشتم روش (مثل بالشت) ... انگاری فهمیده دارم  می رم ... ساکت و مغمومه ... با همیشه اش فرق کرده ... من نباشم هیچکس به این بدبخت توجهی نداره ... امیدوارم تا اومدن من دووم بیاره و خیلی بی طاقتی نکنه ... به هر حال ...

بار اولی نیست که می رم ماموریت ... اما سری های پیش رو راحتتر می رفتم ... اینقدر عزا نمی گرفتم ... اینقدر کارهام نمی موند ... اینقدر سختم نبود ... شاید چون باز یه دلگرمی مختصری از هیئت مدیره داشتم ... اینبار از همه شون زده شدم ... همین انگیزمو خیلی کم کرده ...

خوب من برم به کارهام برسم ...   

تا می تونید ...

ای دوستانی که بیکارید ... کلا بیکارید... و یا کارتون طوریه که وقت استراحتی دارید ... و یا اینکه دانشجوئید و الان زمان تعطیلاتتونه ... خوشا به حالتون ... از این اوقات بیکاری و فراغت نهایت استفاده رو ببرید و جای ما هم استفاده کنید ... خوب (درست) بخورید ... خوب بخوابید ... خوب کتاب بخونید ... خوب فیلم و کارتون تماشا کنید ... تا می تونید کار هنری انجام بدید ... تا می تونید بیاموزید و بیاموزانید ... تا می تونید عشق بورزید ... تا می تونید ورزش کنید و نفس بکشید ... و ...

 

یک نکته: هر وقت دیدید اعصابتون خرابه ... و با وجود کلی برنامه ریزی و هدف داشتن باز یه جور احساس سردرگمی و کلافگی دارید، علتشو در این چند چیزی که می گم جستجو کنید:

ببینید آیا لباسهاتون تمیز و اتو کشیده و متناسب (از نظر سبک و رنگ و جنس) و شیک  و خوشرنگ هستند؟

آیا دکمه افتاده ای و یا زیپ و یا زبانم لال خش... پاره شده ای وجود داره؟

 آیا کشوهای میزتون و یا کمدتون نامرتب و انباشته از خرت و پرت و وسایلی هست که نیاز ندارید؟

 آیا داخل کیفتون مرتبه؟

 آیا موهایی در جای جای بدنتون دیده می شه؟

 آیا دندونهاتون رو مسواک زدید؟

 آخرین دفعه ای که به ملاقات سالمند و مریضی رفتید کی بوده؟

 آیا کار یا برنامه نیمه کاره ای دارید؟

 

باور کنید تک تک اینهایی که می گم می تونه خیلی راحت یه پارازیتی تو اعصاب آدم بوجود بیاره ... یه انرژی منفیی که اصلا نمی فهمید از کجاست و فقط می دونید در شما وجود داره ...

به قول استاد آنالیزمون که روزی صدبار یادش می کنم: نظم کاری، نظم فکری می آره ... 

تمرین ...

دارم تمرین محبت و عشق ورزیدن می کنم ... عشق ورزیدن به مادربزرگ ... مادربزرگی که همه نوع احساس رو همیشه در موردش تجربه کردم به جز دوست داشتن ... شاید دوری باعث شده اینقدر نسبت به هم بیگانه باشیم ... و شاید اختلاف فرهنگی فاحشی که بین ما وجود داره ... اما هر وقت ایران می آد از هزار روز قبلش عزا می گیرم و وقت رفتنش که می شه هم اون از خوشحالی بال در می آره و هم ما ... هر دو از اینکه داریم از دست هم خلاص می شیم خوشحال می شیم ... اینبار قبل از اینکه بیاد تصمیم گرفتم کلی تظاهر کنم ... کلی آویزونش بشم و بهش محبت کنم ... با لبخند همش نگاهش کنم ... جملات محبت آمیز بهش تحویل بدم ... خاطراتم رو تعریف کنم ... از وقایع روزمره براش بگم ... شاید اینطوری مهرش به ما جلب بشه ... گمونم موفق بودم ... یه خورده روابطمون اینبار حسنه تر شده ... گویا این تظاهر کردنها واقعا در خودم هم اثر کرده و دلم نرم تر شده و بهش کمی علاقه مند شدم ... حالا وقتی حرفهای نامربوط ازش می شنوم پکر نمی شم و حرص نمی خورم ... و خیلی مسائل دیگر ...

 

یک نکته مهم: هر زمان قصد خرید کتابی رو دارید، هنگام خرید یکدور کامل ورقش بزنید ببینید همه صفحاتش چاپ شدند یا نه؟ عیب و ایرادی نداشته باشه ... تازگیها دو سه تا کتاب خریدم ... همشون نقص دارند ... شروع کردم به خوندن به حساس ترین لحظه که رسیدم ورق که زدم با دو صفحه سفید روبرو شدم ... گفتم بی خیال رفتم ادامه شو خوندم با اینکه نفهمیدم این وسط جریان چی شد دوباره چند صفحه شو که خوندم باز به دو صفحه سفید برخوردم ... خلاصه اینکه کلی حالم گرفته شد و متوجه نشدم چی شد؟

کتاب دیگری هم گرفتم که یک صفحه وسطش قشنگ پاره شده بود ....

باز کتاب دیگری گرفتم که چند صفحه اش دوبار رو هم چاپ شده در نتیجه نمی شه خوند چون همه نوشته ها دوتائیند ...

 

برای رفتن به ماموریت شمارش معکوس ها شروع شده ... البته نه به خاطر خوشحالی ... از جنبه ناراحتی و عزا گرفتن ...

اوج بی شخصیتی

شش سال بود سر کلاس درسی ننشسته بودم ... کلاس عملی هنری چرا ولی درسی نه ... چقدر سخته برام ... با اینکه درسش مثل درسهای دانشگاهم ریاضی و خشک نیست بلکه اون چیزیست که خیلی خیلی دوست دارم و تاریخ هنره اما با اینحال سر کلاس سه ساعته اش قشنگ جون می دم  ... هزار بار سر جام دولا و راست می شم ... گردنم رو به هزار جهت می چرخونم ... مدام نفس عمیق می کشم که خوابم نبره ... مدام تو دلم  نهیب می زنم که استاد داره نگات می کنه ... نخواب ... نخواب ... نخواب ... اما دست خودم نیست ... پلکهام یواش یواش رو هم می رن ... مجبور شدم تو کیفم بگردم ببینم خوردنی چیزی پیدا می کنم یواشکی بخورم تا شاید خوابم نبره ... از شانسم آدامسی هم در کار نبود ... تنها چیزی که پیدا کردم یک بسته چیپس و سه بسته آلوچه بود ... مونده بودم اینها رو چطور بخورم که کسی متوجه نشه ... تو دلم گفتم بی خیال ... ناجوره ... زشته ... کمال بی شخصیتیست اینکار ... راه دیگری برای فرار از خواب پیدا می کنم ... باز نشستم و نت برداشتم ... اما دیدم سرم همینطور داره پایین و پایین تر می آد و دارم می افتم از خستگی ... باز رفتم سراغ کیفم ... مجبور شدم آلوچه رو انتخاب کنم ... چون چیپس صدا می داد ... با کمال دقت به طوری که بقل دستیم هم متوجه نشه یواشکی تو دهنم گذاشتم ... خیلی حال داد ... حالا دیگه استاد به اسلایدها رسیده بود و چراغها رو خاموش کرده بودند و راحتتر می شد چیزی خورد ... دیگه آخرهای کلاس پاک قاطی کرده بودم ... قاطی و ناراحت از خیلی مسائل ...  استاد اومد کاری رو توضیح داد و گفت در این مجسمه نمونه هایی از کژنمایی دیده می شه ...  به نظرم با تعریفی که از کژنمایی ارائه داده بود جور در نمی اومد ... مجسمه دفورمه شده بود اما کژنمایی نبود ... اعوجاجی نداشت ... خدای من چه کار زشتی کردم ... یهو بی هوا و بدون اینکه فکر کنم گفتم: "اجازه؟؟؟!!!" ... بعد که گفت بفرمایید حالا مونده بودم چطور مخالفتم رو با نظرش، با نظر این مرد بزرگ و پرتجربه در تاریخ هنر و سایر مسائل اعلام کنم ... کاملا به اته پته افتاده بودم ... تو دلم گفتم وای این چه غلطی بود کردم !!! حالا چی بگم ؟ بعد با عصبیت خاص در حالیکه صدام می لرزید مخالفت خودمو اعلام کردم ... و اونهم باز نظر خودشو گفت که نه این کژنماییست، گردنشو ببینید و ... خلاصه اینکه توجیه نشدم فقط ضایع شدم همین!

یادداشتهای اولین روز هفته ...

کتاب "آئین زندگی" دیل کارنگی رو به نیمه رسیدم. کتاب خوب و جالبی است و احساس می کنم خیلی کسان دیگه من جمله معلم خودشناسی من از مطالب این کتاب برای آموزشهای خودشون استفاده می کنند. خوندن این جور کتابها به من آرامش می ده و باعث می شه یک سری از مسائل مدام بهم یادآوری بشه. یادآوری مثبت بودن و مثبت نگریستن، امید داشتن و خیلی مسائل دیگه که مدام نیاز به یادآوری دارند ...

 

صبح که تقویم رو نگاه می کردم دیدم دو هفته دیگه باید برم اصفهان ... چقدر برای غرفه و کنفرانس کار دارم اما می دونم باز نمی رسم ...

 

مهاجرت دوستانم اذیتم می کنه ... یه جوری آدم احساس می کنه داره سرش کلاه می ره ... نمی دونم چرا نمی تونم ... از من مهاجرت ساخته نیست ... نمی خوام مهر کشور دیگه به پیشونیم بخوره ... احساس می کنم اگر برم خیانت بزرگی در حق وطنم و از اون مهمتر به آباء و اجدادم مرتکب شدم . اینو به هر کی  میگم به ریشم می خنده ... می گن این توئی که داری اینطوری فکر می کنی ...

 

از کل رویدادهای هفته گذشته 3 تا درس گرفتم:

1.       با هیچ بنی بشری درد و دل ننمایم. حتی اگر اون بنی بشر اعضای خانواده ام باشند. چون روزی همه این حرفها علیه خودم به کار گرفته خواهند شد.

2.       به عنوان تاکسی سوار هیچ ماشین قراضه ای نشم. چون هم رانندگان بداخلاق و کثیف و نامرتبی دارند، هم بد رانندگی می کنند و هم اینکه کرایه هاشون خیلی بالاتر از عرفه ... تازه برای باز و بسته کردن در ماشینهاشون هم باید کلی انرژی مصرف کرد (البته این می تونه مثبت هم محسوب بشه)/

3.       هیچ چیزی رو سخت نگیرم ... اکثر سخت گیریهام و دلواپسیهام به خاطر مسائلی هست که هرگز روی نخواهند داد ... هفته گذشته به عینه نمونه هاشو دیدم ... بنابراین دلواپسی ممنوع!

دیگه همین ...

 

طرحهای نیمه کاره ...

تازگیها در نیمه رها کردن طرحهام تبحر خاصی پیدا کردم ... اینها قرار بوده و هست که کلی کاراکتر دور و اطرافشون باشه ... شاید با کمی بیخوابی کشیدن بیشتر بشه تمومشون کرد ... تا اون موقع مطمئنا دیگه هیچی از این مقواهه نخواهد ماند از بس توسط من تا و مچاله می شن ...

.