چهارشنبه سوری ...

یادمه از زمانی که مدرسه می رفتم چهارشنبه سوری که می شد بچه ها و دوستانم مدام از من سوال می کردند که شنیدیم چهارشنبه سوری مال زرتشتیاست. من اون موقع ها خیلی حالیم نبود چی به چیه و جواب خیلی روشنی نداشتم بدم ...

اما حالا کاملا متوجه شدم جریان از چه قراره چه بخشی از این مراسم مال ایرانی ها بوده و چیش نبوده ... توجهتون رو جلب می کنم به این لینک ...

امروز دوباره برمی گردم خونه خودم ... راستش به خاطر حال و روزگار ریسکیم که فعالیت برام ممنوعه نتونستم خونه تکونی کنم ... هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که سال اول عروسیم و اولین عیدش بخوام تو خونه کثیف به سر ببرم ... مردها هم که همشون در این زمینه مشترکند ... تا می گی خونه تکونی می گن: --- بابا ااااااا ... ولش کن ن ن ن  ... خوبشه ه ه ه  ... تمیزه ه ه ه ... بی خودی وسواس داری ... چشه مگه خونه به این تمیزی!!!!!! --- گمون کنم اینو می گن تا از کار شونه خالی کنن ... خلاصه امروز دارم می رم به هر قیمتی شده شوهرمو بگیرم به کار ... چه خوشش بیاد ... چه نیاد ... ولی خوب دلم هم براش می سوزه ... این چند وقت خیلی کار و فعالیت داشته و الان نیاز به استراحت داره ... چه می شه کرد؟ ... کارگر آشنا هم سراغ نداریم صدا کنیم ...

جشن ...

برنامه جشن پایان سال کلاس دینی ما هم به پایان رسید ... بیچاره شاگردهام سر این تئاتره دچار استرس شده بودند ... پنجشنبه اش که اومده بودند تمرین و باید جلوی مدیر تمرین می کردند کلی جملات رو فراموش کرده بودند و همه رو پس و پیش می گفتند ... من هم تو دلم مدام از دستشون حرص می خوردم ... اما نمی دونم چی شد که جمعه ای معجزه شد و به قدری خوب ایفای نقش کردند که اشکم دراومد و بالعکس اینبار من بودم که هنگام مجری گری تپق می زدم ... اولش که صدام می لرزید و احساس می کردم هر آن ممکنه بزنم زیر گریه و بعد وسط های جشن هم اسم ها یادم می رفت ... هی فکر می کردم تا یکی بهم می رسوند ... خلاصه هر چی بود تمام شد ... اما واقعا از شاگردهام ممنونم ... خیلی دوستشون دارم و بهشون افتخار می کنم ...



متن نمایش هم این بود ... اگر حوصله داشتید بخونید ... بد نیست از نظرم ...مال کتاب درسیشونه که کمی تغییرش دادیم و به صورت نمایشنامه در اوردیم ...



ادامه مطلب ...

طعم خیلی چیزها ...

دو روزه که استراحت بی استراحت ... همش بدو بدو دارم ... و بعدش  مدام از بچه ام خواهش می کنم حالش خوب باشه ... هی عزیزم عزیزم می کنم ... خونه ام تو سنایی هست و از جلوی این مغازه های لباس بچه فروشی که رد می شم مدام باهاش صحبت می کنم که عزیزم قراره از این لباسهای ۲۰ سانتی خوشگل برات بخرم ... خلاصه ... دلمان را خوش نمودیم به این چیزها ... ولی نمی دونم چرا شکمم اومده جلو ... مگه سه ماهه آدم این شکلی می شه ... به قدری جلو هست که مجبور شدم برم شلوار بارداری بخرم ... فروشنده می گفت ۵ ماهمه ... خلاصه خدا رحم کنه به ۹ ماهگی و این صحبت ها ... دلم نمی خواد خیلی قلمبه بشم ...  

تنها دلیل بچه دار شدنم شوهرمه ... بیچاره هیچوقت طعم داشتن یک خانواده رو نچشیده ... نه پدری و نه مادری ... به قول خودش همیشه تو زندگیش احساس مهمون بودن داشته ... از بس تو فامیلش پاس کاری شده ... تنها دلیلی که رضایت دادم به بچه دار شدن اینه که این طعم رو بچشه ... معنای یک خانواده واقعی رو ... خیلی خوشحاله ...

خلق ...

بالاخره این تابلو رو بعد از یکسال تموم کردم ... نتیجه اونچه که می خواستم نشد ... از روی عکسی کشیدمش ... این آخرین باری خواهد بود که تابلویی با این شیوه کار می کنم ... عکسی کار کردن فایده ای نداره ... هم زمان بره و هم اینکه توش خلاقیتی نیست ... طبیعت یکبار به این شکل زیبا توسط خالق خودش خلق شده و خلق مجددش توسط ما به همون شیوه و شکل امکان پذیر نیست و اگر باشه لطفی نخواهد داشت و فارغ از زیبایی طبیعی شون هست ... وظیفه هنرمند اون نیست که طبیعت رو بیاد مثل خالقش خلق کنه ... بلکه باید اونو از دید دیگری بیان کنه ... از دیدگاه خودش ... با روش خودش ... خلق از نوع دیگه ای انجام بده ... به هر حال اینهم تجربه ای بود ... فردا قابش حاضره ... تقدیم مادرم خواهم کرد چون اون دوستش داره ... 

 

زندگی حرفه ای ...

هنوز هم فکر می کنم یک زندگی حرفه ای داشتن با ازدواج و بچه داشتن جور در نمی آد ... یعنی نمی شه هر دوشو کنار هم داشت ... به خصوص زندگی حرفه ای هنری که نیاز به ارتباط با ناخودآگاه انسان داره و ارتباط با ناخودآگاه وقتی ذهن درگیر مسائل مختلف زندگی و شوهر و بچه است ممکن نیست ... کسانی هم که زندگی حرفه ای رو در کنار ازدواج دارند به نظر من از اون طرف از خونه زندگی و رسیدگی به بچه و شوهر کم می گذارند ... اما اگر ما مملکتی مثل هند داشتیم شاید می شد ... اونجا برای هر کاری خدمتکاری دارند (با حداقل دستمزد) ... صبح که می شه زنگها پشت هم به صدا در می آن ... مسئول نظافت می آد ... بعد دوباره زنگ ... آشپزباشی تشریف می آرن ... دوباره زنگ ... مسئول گرداندن سگهاشون ... خلاصه تا ظهر همه کارها انجام شده است ... من هر روز تو این یکی دو ماهه که از اونجا برگشتم یاد جاریهام می کنم که خوش به حالشون ... حسابی خودشونو از شر کارهای روتین خلاص کردند ... و چسبیدند به کار ... تازه بچه های بزرگشون رو هم می فرستند مدرسه شبانه روزی (البته خیلی با اون بخش قضیه موافق نیستم) ... بگذریم که ممکنه این سرنوشت نصیب بچه منهم بشه چون هر کس که مدرسه شبانه روزی اونجا رو می ره آنچنان دلی می ده و به اونجا و سیستمش اعتقاد می آره که می گه تحت هر شرایطی بچه من هم باید اونجا درس بخونه ... از جمله شوهر و برادرشوهرهام ... و ما زنهای بدبخت باید صبح تا شب با این نظرشون و این که بچه هامون رو ازمون دور نکنند باهاشون مبارزه کنیم ... اما آخرش زور اونها غالبه ...