هفته ای که گذشت ...

در اولین ساعات اولین روز هفته ای که گذشت دوستی بهم زنگ زد (در پی خوندن مطالب اخیرم)، دو بار هم زنگ زد، نگرانم بود، نگران اینکه دارم رو ابرها راه می رم. راست می گفت. یه نکاتی از من گفت که بعد از قطع کردن تلفن همینطور مونده بودم. تو دلم مدام می گفتم عجب! عجب! چرا خودم متوجه نبودم؟!!! می خواستم بدینوسیله به خاطر آگاه بخشیهاش ازش تشکر کنم ...

 

هیئت مدیره جدید رو کار اومده ... معمولا وقتی دور عوض می شه کمی طول می کشه بهشون عادت کنم ... دلم همیشه برای رئیس قدیمیهام تنگ می شه ... اونها هم دلشون برای من تنگ می شه ... وقتی بابت کاری بهشون زنگ می زنم کلی ابراز خوشحالی می کنند که بهشون زنگ زدم (به یاد اون روزهایی که رئیسم بودند) ... هر دومون بغضمون می گیره ... می گم این وابستگی بد چیزیه ... حالا خوبه اینهمه غرشون رو می زنم اما چه کنیم وابسته می شیم ... این احساساتی بودن رو باید کمی تعدیل کنم ...

 

میتو رو دوشم نشسته ... در آرامش و مهربانی کامل ... امیدوارم بتونم با کسی ازدواج کنم که این بدبخت رو هم اندازه من (حالا نمی گم کاملا اندازه من) ولی حداقل یک سوم اندازه من دوست داشته باشه ... براش ناپدری نشه ... این بدبخت گناه داره ... از شانسم تا حالاش که اینطور نبوده ... با هر کی آشنا شدم همیشه میتو  رو رقیب سرسخت خودشون می دونستند و می خواستند سر به تنش نباشه، به یه پرنده بدبخت حسادت می کنند ... همیشه می گفتند "یا ما یا میتو" ... یا اینکه: "منو بیشتر دوست داری یا میتو رو" ؟... یاد نامزد سابقم می افتم ... تا چشم منو دور می دید شروع می کرد به آزار و اذیت میتو ... یکبار که وارد اتاق شدم دیدم داره دمش رو می کشه ... یکبار دیگه هم دیدم داره با پا لگدش می کنه ... این دفعه هم که طرفم اصلا تو این باغها نیست به تنها چیزی که فکر می کنه تفنگ شکاریش و شکاره ... اسم میتو و حیوانات رو می آرم اون پشت بندش خاطرات شکارش رو تعریف می کنه ... و حالا هم که مرغداری و پرورش شترمرغ می خواد راه بندازه ... چقدر ماشااله هم سلیقه ایم ... من اوج حیوان دوستی و اون اوج حیوان کشی  ...

دیو درون ...

تعطیلی زندگیم همچنان ادامه داره ... اما دیروز که جلسه داشتیم به خاطرش یه تحرکی به خودم دادم ... رئیس جدیدم انتخاب شد ... دلم می خواست به هیئت مدیره بگم: محض رضای خدا یه مرد واقعی رو به عنوان رئیس انتخاب کنید ... من دیگه طاقت آدمهای مهربان و بی تصمیم رو ندارم ... یه مرد می خوام که درست تصمیم بگیره و من مدام مجبور نشم بابت کارها حرص بخورم و تصمیمات غلطش رو اجرا نکنم و خودم جاش تصمیم بگیرم ...

 

جریانات شخصیم هم ... چی بگم؟ از کجا بگم؟ خیلی بهم خوش می گذره ... گاهی که خیلی بهم خوش می گذره کامل متوجه می شوم که ناخودآگاهم این خوشی رو پس می زنه ... از پشت صحنه در حال انگولک کردنه که جریانات برعلیهم بشند ... هفته سختی رو پشت سر گذاشتم ... خدا نکنه پای پدر و مادرها به جریانات آدم باز بشه ... این وسط هر کی یه چیزی می گه ... موافقهاش یه جور، مخالفهاش یه جور دیگه ... واقعا آدمو عذاب می دند ... این جریان ازدواج سختترین  مسئله زندگیه ...

 

هیچوقت ...

هیچوقت تو زندگیم تا این حد نیشم باز نبوده ... هیچوقت تو زندگیم اینقدر خودمو خوشبخت احساس نکرده بودم ... هیچوقت ... (حالا خودمو چشم نزنم خوبه) ... اما خوب چه کنم ؟ حس عجیبیه ... آدم گاهی نمی تونه تو دلش نگه داره مجبوره بیاد اینجا بنویسه و جار بزنه ...

جار هم نزنم دیگه تو خونه همه فهمیدند تو دل و روح من چی می گذره ... کار بی کار به سلامتی ... همه چی تعطیل ... زندگی تعطیل ... درس تعطیل ... هنر تعطیل ... کار تعطیل ... تعطیل تعطیلم ! همش دارم لبخند می زنم ... می خندم ... به گمانم خل شده باشم ...