آرزوهای محال

حنا جان ... اومدم به بازی ... مرسی از دعوتت ... کلی شاد شدم.

 

اول آرزوهامو بگم بعد برسیم به محالهاش.

آرزوهام مثل اکثر ملت اینها هستند:

 

سلامتی

زیبایی

پول

سودمندی

ازدواج با فردی مناسب

داشتن یک زندگی کاملا مستقل

 

مسلما اولویت اول با سلامتی هست ... بقیه هم برام به یک میزان اهمیت دارند.

 

 

و اما محالهاش

 

1-     هیچ حیوونی مورد ظلم قرار نگیره. البته اینکه چی رو ظلم بدونیم وچی رو ندونیم خودش جای بحث داره ... اما خوب به هر حال این آرزوی قلبی منه که از وقتی خودمو شناختم همیشه این آرزو رو داشتم ... در مورد انساها هم همینطور ... اما خوب حیوونها رو با اولویت تر می دونم ... چون اون بدبختها نمی تونند مثل انسانها از خودشون دفاع کنند و گاهی یک ظلمهایی در حقشون می شه تصورش هم مشکله ...

 

2-     کره زمین همیشه پاک  و سبز بمونه و هیچ جنگی در هیچ کجای دنیا صورت نگیره ... (البته بعضی ها می گن مفیده ... که این عقیده از فهم من خارجه )

 

۳-     کمی عقل تو سر این ایرانیها بیاد ... (من جمله خودم)

 

۴-     برگردم به زمان گذشته ... زمان هخامنشیان بیشتر مد نظرمه ... و چند صباحی در اون دوران زندگی کنم ... (مثل این فیلمهای تخیلی)

 

۵-     دور دنیا رو بگردم (محال بودنش به خاطر اینکه که همه جای کره زمین مد نظرمه با تمام سوراخ سنبه هاش ... و حتی قطب شمال و جنوب)

 

۶-     همیشه جوون بمونم ... (جوونی در حد دختر 14 ساله مد نظرمه)

 

 

  

بدینوسیله از همه خوانندگان محترم و همه کسانیکه در پیوندهام هستند دعوت می کنم این بازی مهیج و مخ کار انداز رو انجام بدند ...

خنده تلخ

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است

کارم از گریه گذشته به همین می خندم

 

*** نمی دونم آیا این طرحم خنده اش تلخه یا نه ... به هر حال منظور ما تلخی بوده و بس ...

 

اوضاع آخر سال ما ...

همیشه آخر سال که می شه اوضاع من یه جوری قاطی پاطی می شه ... کارهای دفتر و انتظارات روسا جدا و کارهای خونه و انتظارات پدر و مادر گرامی و برادرم با اون پروژه های تمام نشدنیش جدا ...  این وسط دوستانم هم انتظار دارند بهشون زنگ بزنم ... امسال نرسیدم برای هیچ کس کارت بفرستم ... حتی برای خانم ص. مهربون (مسئول دفتر دانشگاه) ... تبریک گفتنم نمی آد اصلا ... الان بیشتر تسلیت گفتنم می آد ...

 

خلاصه الان اوضاع قاراش میشه ... مثل طرح زیره ...

 

اعتراف

یکی از زشت ترین کارهایی که ممکنه یک نفر بتونه انجام بده اینه که بره ایمیل یکی رو چک کنه و تمام ایمیلهای شخصی و غیرشخصیشو بخونه (بدون اینکه طرف کوچکترین اطلاعی از این قضیه داشته باشه) ...  چون یک زمانی خودم قربانی این قضیه بودم اینه که می دونم چقدر این مسئله ناراحت کننده است ... و حالا ...

 

می خوام یک اعترافی بکنم:

 

خودم مثل آب خوردن دارم این کار کثیف رو انجام می دم ... یک مدت رها کرده بودم ... اما باز این میل چک کردن یک دوست قدیمی به صورت اعتیاد روزانه دراومده ... 

 

ایلیا

بچه ای که قرار بود هفته آینده به دنیا بیاد ... منکه کلی منتظر اومدنش بودم ... عجیب حالم گرفته ...

دوستم ندا بچه شو از دست داد ... خیلی برام سخته و واقعا نمی دونم الان چقدر برای اون سخته ... ؟ بیمارستان بستریه ... از شنیدن این خبر واقعا قلبم درد گرفت ... کلی ذوق داشتم ... انگار خاله واقعی بچه باشم ... چقدر ندا این مدت سختی کشیده بود  ... چه دوران سختی و چه بارداری سختی داشت و حالا هم در لحظات آخر اینطوری شد ... آدم دلش می سوزه ... واقعا دلم می سوزه ... خیلی حیف شد ... ! خدا بهش صبر بده ...

 

 

 

گذر عمر ...

هر چی التماس برادرم کردم که منم همراهشون برم کوه فایده ای نداشت ... کی باورش می شه من تا حالا دربند و درکه و ... رو ندیده باشم !!! رفته چهارتا عکس گرفته با خودش اورده می گه بیا! اینهم کوه! ببین هیچی نداره ... خلاصه داره بچه گول می زنه ...

دلم می خواد جایی برم که بتونم از مناظرش نقاشی کنم ... این یکی از آرزوهای منه که برم در دل طبیعت یکروز کامل رو  فارغ از هر دغدغه ای نقاشی کنم ... اما خوب تا به حال نشده ...

 

در آستانه سی سالگیم ... البته هنوز سه ماهی مونده و عجیب فکرم مشغوله ... دچار یکجور بحران روحی شدم ... همش حس می کنم سن وحشتناکیه ... یا بهتر بگم وارد دهه خاصی از زندگیم می شم ... دچار یکجور افسوس شدم ... اینکه چرا در هر مقطعی که بودم از سنم استفاده نکردم ... بچه که بودم بچگی نکردم ... خیلی بزرگونه فکر می کردم و کارهایی می کردم که خاص بزرگسالان بود ... بازیهام کودکانه نبودند ... شیطنتهام مال کودکان نبود ... و حالا که بزرگسال شدم  تازه دارم کودکی می کنم ... برای خودم اسباب بازی می خرم و با ذوق و شوق اونها رو در مخفیگاهی قایم می کنم و هر از گاهی درشون می آرم و با ذوق خاصی وراندازشون می کنم ... و ... از همه بدتر ... اینکه ازجوونیم استفاده ای نکردم، این موضوع خیلی آزارم می ده ... دخترهای هم سن من جوونیشون رو کردند هیچی هفت، هشت ده تا شوهر هم کردند و بچه هم دارند ... و من هنوز اول خط هم نیستم... تازه دارم دوران کودکیمو طی می کنم ...

 

 

ادامه یک طرح ...

یک طرحی رو دیماه شروع کرده بودم ... دارم کم کم ادامه اش می دم ببینم چی از آب در میاد ... ولی خوب متاسفانه خیلی به دلم ننشسته ... چون هول هولی دارم پیش می رم ... مثل سابق وقت ندارم و سریع یه چیزی می کشم تا زود به نتیجه برسم اینه که به نظر خودم چنگی به دل نمی زنه ... البته اگر بعدا به صورت نقاشی اجراش کنم مطمئنم بهتر خواهد شد ... به هر حال هنوز کلیش مونده و ادامه داره ...