بازگشت از تکاب

از سفر بازگشتم. سفر خوبی بود. وقتی همه سلامت می ریم و برمی گردیم یعنی سفر خوب بوده. چهره های اشنا تو تورمون زیاد بودند. سه تا اتوبوس بودیم و روز اول رفتیم غار کتله خور و شب رسیدیم تکاب و صبح رفتیم آتشکده آذرگشسب. در مورد این آتشکده و محوطه دریاچه اش می گن که اونجا سومین چاکراه انرژی دنیاست. اولین چاکراه اهرام مصر و دومین چاکراه کعبه است و سومین هم که این آتشکده است. در اونجا مراسم گهنبارانجام شد (بعدا در مورد این مراسم خواهم نوشت). فضای خوبی بود و همه دعا کردیم. البته اونجا الان به نام تخت سلیمان شناخته می شه و همه جا متاسفانه بیشتر به این اسم می شناسنش. در حالیکه این محیط در اصل آتشکده بوده و در زمان ساسانیان مهم ترین پایگاه مذهبی و حتی اداری بوده. تاجگذاری انوشیروان و خسروپرویز هم اینجا انجام شده.

به هر حال ... با همه تلخیها و شیرینی ها و دوری و نزدیکهاش باعث شد تجربه نویی داشته باشم. اونی که دوستش دارم رو بیشتر بشناسمش و بیشتر با خودش و خانواده اش آشنا بشم و اونهم همچنین. هر چند که این شناخت اندکی تلخه اما احساسموچه کنم؟ همش دارم اینو از خودم سوال می کنم. روزی هزار بار  ...

 

 

 

سفر دوباره

فردا دوباره دارم می رم سفر. اینبار می رم آتشکده آذرگشسب واقع در آذربایجان غربی والبته دوباره غار کتله خور. گمونم سفر خوبی باشه. دوست دارم جاهای مذهبی که به دینم  و گذشتگانم مربوط می شه رو ببینم و با تمام وجود خودم رو در اون زمان ها حس کنم.

دوستام هم هستند. خوش خواهد گذشت. ولی خوب این چند وقت همش به سفر و خوشگذرانی گذشته و می ترسم از این همه این ور و اون ور رفتن. انگار که عادت ندارم. هر بار هر سفری که می رم دیگه کار کردن در این محیط کوچک و بسته که هیچ کس هم دور و اطرافم نیست برام سخت می شه. تا چند روز بدعادتم تا دوباره عادت کنم ووقتی به تنهایی عادت می کنم باز سفر دیگه ای و برنامه دسته جمعی دیگه ای پیش می اد.

شرح مفصلش رو برگشتم خواهم نوشت.

 

هرگز روزتو شروع نکن مگر اینکه قبلا اونو رو کاغذ به پایان برده باشی.

 

تهی

از نظر احساسی خیلی تهی ام. این خلاء داره واقعا منو اذیت می کنه. یک حفره ای رو می بینم در اعماق وجودم. گمونم به خاطر تغییر فصل باشه و یا شاید به خاطر بازگشت از سفر. خیلی حس متغیری دارم. این متغیر بودن داره اذیتم می کنه. زمانی دوست داشتم تنهای تنها باشم اما الان به یک همدم واقعی نیاز دارم. جای خالی یک چیزی رو در زندگیم بدجور حس می کنم. کسی بتونه بال دیگه پرنده خوشبختی باشه. من یک بالم و بال دیگه ای هم لازمه که بتونیم با هم اون پرنده رو به سرمنزل برسونیم. حس بویاییم قوی شده. دارم بو می کشم خیلی چیزها رو، خیلی کسا رو،  اما اون شخص رو نمی یابم. اون زوج روحیم رو ... می ترسم ... از اینکه هیچ وقت نتونم پیداش کنم. اون گمشده ام رو ... نمی دونم شاید همین جاها در نزدیکیم باشه و یا شاید اون سر دنیا در کشوری دوردست! شاید هنوز متولد نشده باشه و یا شاید درگذشته باشه ... اگر این چنین باشه من چه کنم؟

بازگشت از ماموریت

از ماموریت هم برگشتم. خسته و تهی از هر چیزی. اما ماموریت خوبی بود. هر بار در هر کنفرانس و سمینار با افراد زیادی آشنا می شم. آدمهایی که می تونم از اخلاقهای خوب و بد و عجیب و غریبشون کلی مطلب یاد بگیرم. همه رو معلم خودم می دونم حتی بدها رو.
دریا خیلی عالی بود. آرام آرام ... چون فرصتی نبود و طی روز به کار می گذشت صبحها 5 می رفتم ساحل. قدم می زدم، خط می نوشتم و ماهیگیرهای دریاکنار رو می کشیدم.
در ویلامون یک خفاش سکونت داشت که شبها به پرواز در می اومد و همه رو می ترسوند. شرایط سکونت در اونجا کمی سخت بود اما باز خوب بود و همینقدر که در این چند روز مستقل بودم خودش نعمتی بود. اما الان که برگشتم از نظر احساسی خودم رو تهی و تنها تر از همیشه می بینم.
دوستانم رو گم کردم. خیلی گم ...
اما حیف که برای هیچ کسی سوغاتی نیوردم حتی برای خونه و به مامانم برخورد کمی. اصلا تو محیط شهر و خرید نبودم که بخوام چیزی بخرم. همش دریاکنار و دانشگاه بودم و سرویس می برد ومی اورد و فرصتی برای خریدی نبود.
خلاصه ... دیگه احتمالا ماموریت نخواهم رفت تا سال آینده کنفرانس آمار اصفهان.

حس مادرانه

دو روزه که دارم به مطالبی که در کتابی خوندم فکر می کنم- به اینکه 50 درصد مشکلاتی که خانمها با مردهای زندگیشون دارند ناشی از رفتارهای خودشون هست. خانمها نسبت به مردها در اکثر مواقع حس مادری نشون می دند. از بس مادرانمون با پدرانمون چنین رفتار کردند و اونها رو مدام ترو خشک کردند و تمام مدت بدنبالشون بودند تا کارهاشون فراموششون نشه، وسایلشون رو جا نگذارند و لباس مناسب بپوشند و ... و اغلب به این دلایل زیاد هم غر می زنند اینه که گمونم این خواه ناخواه الگوی رفتاری ما دختران نسل جدید هم شده. فکر می کنیم عشق ورزیدن یعنی محبت و محبت یعنی اینکه به یک مرد تا اونجائیکه می تونیم برسیم. اما این اشتباست. باید به جای مادرانه بودن رمانتیک بود. مادرانه بودن به مرور رابطه بین زن و مرد رو لوس و خراب و بی ارزش می کنه و اینه که خیانت پیش می اد. چون بلد نیستیم چطور باید رفتار کنیم. چطور باید رمانتیک باشیم. اینو به ما کسی آموزش نداده. یک عده ذاتا اینچنیند که خوش به حالشون اما اونهایی هم که نیستند باید بدونند که نیستند و باید به دنبال کسبش باشند. گمونم بشه یادش گرفت. باید دونست که در هر زمانی چطور باید رفتار کرد. تا چه حد باید نزدیک شد، کی باید دور شد، کی باید ... به هر حال ... باید بیشتر تحقیق کرد و دونست.

اولین روز تعطیلات سه روزه داره سپری می شه- آه چقدر من به این تعطیلات احتیاج داشتم- چون هفته آینده که می رم بابلسر تعطیلاتی نخواهد بود و از صبح تا دیروقت کار و فکر و خیال خواهد بود اینه که باید از این سه روز نهایت استفاده رو ببرم. می خواستم یک نقاشی جدید شروع کنم- حتما در اینجا خواهم گذاشتش اگر به نتیجه ای رسیدم. از نظر احساسی خیلی بهتر شدم و از این بابت خوشحالم- دوباره دارم عقلم رو به دست می آرم و جرات نه گفتن- نه گفتن به خیلی ها و نه گفتن به خودم و احساسهایی که نباید داشته باشم. این نه ها خیلی برام ارزشمندند.

......

سعی کردم روزم رو با انرژی مثبت سپری کنم. اول صبح رو خیلی خوب شروع کردم اما خانمها مشکلی دارند به نام تغییرات هورمونی که باعث تغییرات خاصی در روح و روان و حتی قیافه و رنگ پوست و تفکرات و ... می شه و می تونه یک روز خوب رو به یک روز بد مبدل کنه-
آه کاش کسی پیدا می شد جای من این سمینار بابلسر رو بره- دلم برای خونه و میتو تنگ میشه.
خزانه دارمون هم غیبش زده ، قرار بود برای مخارجمون چک بفرسته اما خبری نیست و ما کلی هزینه داریم این وسط. می خواستم استند تبلیغاتی و چهار تا تابلو سفارش بدم اما خوب گمونم دیگه به این کارها نرسم، حتی به لپ تاپ خریدن- به قدری افکارم مغشوشه که هیچ کاری نمی تونم انجام بدم- امان از این احساسات خاص. همیشه فکر می کردم این احساسات تعلق خاطر خاص سنین پایین باشه. وقتی 24 سالم تموم شد به ناگاه احساس کردم از این احساسات رها شدم دیگه دچار عشقی نشدم حتی به نامزدم. از این بابت خیلی خوشحال بودم و چند سالی رو بی دغدغه زندگی کردم، معنای زندگی رو فهمیدم معنای دقیقه ها و ثانیه هامو- اما دوباره این احساس (مزخرف!) که فقط درد و اندوه بدنبالش هست برگشته. منو اسیر خودش کرده. هر روز از خدا می خوام بهم عقلی عنایت کنه تا منهم مثل دخترهای هم سن و سالم کمی فکر آینده ام و منافعم باشم اما بی فایده است. یک آن عاقل می شم و لحظه ای بعد احساسی. حالا کاش حداقل از طرف مقابلم مطمئن بودم اما این هم نیست حتی و همین عدم اطمینان فکر و خیالم رو صدچندان می کنه. بگذریم ... اینهم خواهد گذشت و می دونم دوباره خوب خواهم شد فقط امیدوارم خیلی طولانی نشه چون تو زندگیم خیلی وقتی ندارم که بخوام به این امور بگذرونم.