شادمهر هم اومد ...

شادمهر هم اومد ... به قول دوست مسنی که تو کار مامایی و این صحبتهاست آدم وقتی سزارین می شه خیلی احساس مادرانه ای نسبت به بچه اش پیدا نمی کنه ... چون اون فرآیند تولد رو ندیده ... یک هو چشم باز می کنه و می بینه موجود ناآشنایی کنارش خوابیده ... و فوری این فکر به ذهنش خطور می کنه که "نه! این بچه منه؟ چقدر برام غریبه است؟!!! ... حتما اشتباهی شده ... با نوزاد دیگه ای عوض شده ... این حس بیگانگی تا چند روز دست از سرم برنمی داشت ... هنوز هم با وجود اینکه تمام هم و غمم نگهداری از اونه و تو این دو-سه هفته از همه چیم زدم حتی حمام هم به زور وقت می کنم که برم، اما باز اون احساس مادریی که باید داشته باشم رو ندارم ... گمونم این حس تو پرستارهای بیمارستان بیشتر از من بود ... همچین بقلش می گرفتند و نوازشش می کردند انگار اونها مادرشند ...


شادمهر هم اومد ... اما نه سر موعدش ... نه ماه مهری که من اونهمه سر مهری بودنش با دکترم چک و چونه زده بودم ... یک هفته زودتر از موعد اومد یعنی 28 شهریور ... نمی دونم شاید گریه و زاری و ناراحتی های من سر فوت مادربزرگم که 3 روز قبل از دنیا اومدن بچه از دنیا رفت باعث زایمان زودهنگام شد ... وقتی سر شب دردم شروع شد کلی عزا گرفتم ... هی تو دلم می گفتم آخه الان چه وقت اومدنه ... هی التماسش می کردم آروم بگیره و چند روز دیگه بهم وقت بده و یا حداقل تا فردا صبح ... اما با هر التماس من تکون بیشتری می خورد و پایین می اومد و آه من از درد بلند می شد ... نمی دونم چرا حوصله بیمارستان رفتن رو اونوقت شب و نیمه شب نداشتم ... شاید یکجور ترس از بیمارستان و زایمان بود که مانع می شد برم، چون من برای اون تاریخ خودمو آماده نکرده بودم و یا شاید بی خیالی همسرم بود که خر و پف کنان تا خود صبح خوابیده بود و زجه های من انگار براش حکم لالایی داشتند و نه تلنگری برای  بیدار شدنش و منو به بیمارستان بردن ...


شادمهر هم اومد ... اما نه به راحتی ... فکر می کردم سزارین راحت باشه ... یعنی فکر می کردم قویم و زود بهبود پیدا می کنم ... اگر می دونستم اینطوری می شه به همون طبیعی رضایت می دادم ... بالاخره منکه یه شب تا صبح درد طبیعی رو کشیده بودم و چیزی نمونده بود بچه بیاد دیگه درخواست سزارین شدنم چی بود ... فقط ترس ... همین ... اون ترس و وسواسی که نسبت به بخش زنانگیم داشتم ... و یا بیشترش خجالت از دکتر ... نمی دونم ... در آخرین لحظاتی که منو برای بردن به اتاق عمل آماده می کردند در تردید بودم که این چه درخواستی بود که از دکتر کردم ... چرا سزارین؟ ... و حالا که بعد از گذشت سه هفته جای بخیه ام عفونت کرده و از درد به خود می پیچیم  باز هی می گم سزارین شدنم چی بود دیگه؟ درد طبیعی شاید می صرفید ...


شادمهر هم اومد ... بچه ای که آرزوی خیلی هاست و از داشتنش محرومند ... مدام با دیدنش به خودم یادآوری می کنم باید حسابی قدرشو بدونم و از خدا سپاسگزار باشم که چنین نعمتی بهم داده ...