پرواز ...

رفتیم پارک پرواز ... دلم می خواست از اون بالا خودمو بیندازم پایین ... بال بال بزنم ... شاید بتونم طبق اونچه که همیشه تو خوابهام دیدم پرواز کنم ... ولی جدا داشتم پرواز می کردم ... یه سری از خوشحالی پرواز می کنند و من از ناراحتی ... ادامه مباحثه و گفتگو و از سلایق و اخلاق و آداب گفتن ... صحبت از رویاها و محالات ... صحبت از اون لقمه های گنده ای که هر کس دوست داره تو زندگیش برداره ... باهم پرواز کردیم ... رفتیم اون بالاها و برگشتیم ... وقتی برگشتم دیگه زمین و زمانی نمی شناختم ...

چی می شد این آدم چند سال زودتر تو زندگی من می بود ؟ چی می شد اگر من بزرگتر از اون نمی بودم ؟ چی می شد منهم دیپلمه می بودم ... یه دیپلمه موفق مثل اون تا فکر نکنه دارم کتابهامو و مدرک لیسانس ... امو و شرکت در کنکور ارشد رو دارم به رخش می کشم ؟ چی می شد اگر منهم عشق مسابقات رالی و شکار و گشت و گذار با خیلی از دوستان و بریز و بپاش رو می داشتم؟ چی می شد اگه ... دارم می میرم ...  

 

                        

خدا امشب نزدیک ماهه ...

همیشه تو زندگیم از بچگی طبق اونچه تو فیلمها دیده بودم عشق و علاقه رو مسئله ای دو طرفه می پنداشتم ... فکر می کردم در عالم واقع عشقها دوطرفه اند ... اما بزرگتر که شدم ... اینو هیچوقت نیافتم ... همیشه یا من عاشق طرف بودم واون نبود و یا بالعکس اون برام می مرد و من نبودم ... تو دلم می گفتم پس کجاست اون جریاناتی که تو فیلمها دیده بودم و تو داستانها خونده بودم ... همیشه حسرتشو داشتم ... سالهای سال گذشتند و من در حسرت این قضیه موندم  ... بالاخره رسیدم ... یه حس عجیبیه ... همیشه فکر می کردم  وای چه شود اگر اینطور شود؟ چه حس شیرینی خواهد بود اگر  از صبح تا شب قربون صدقه هم بریم ... اگر یه شب یکیمون به اون یکی شب خوش نگه از شب تا صبح خوابمون نبره ... تا کمی نسبت بهم سرد بشیم مریض بشیم و بیفتیم تو خونه ... برای هم هر کاری که لازم باشه بکنیم ... به طرف بگم دلم برات تنگ شده و بعد از چند دقیقه ببینم در این وقت شب با سرعت جت از اون طرف تهران اومده اینور تهران بیرون خونه مون وایستاده و من یواشکی برم پای پنجره برای هم دست تکون بدیم ... همیشه دلم اینها رو می خواست ... الان که بهش رسیدم می گم نه نمی خوام ... پس چمه چی می خوام؟  

 

     

بام سبز ... چمخاله ...

بالاخره قسمت شد این چمخاله و بام سبز رو برم ببینم ... تورمون چند ماه پیش حد نصاب نرسیده بود و خوشبختانه دیروز به حد نصاب رسید ... با دوستان یکروزه رفتیم و برگشتیم ... خیلی خوب و لذتبخش بود ... جای دوستان همگی خالی ... من عاشق فضاهای وسیع و خلوتم ... خط افق دریا و دشت ... اینها موجود بودند ... به وفور ... و دل من روشن از این همه آرامش ... و امیدوار به آینده ... 

متاسفانه همین دو عکس رو دارم ... از اون افقهایی که گفتم عکسی ندارم ...

 

 

یعنی ممکنه ...

دلم می خواست امروز و امشب چیزی بنویسم ... به مناسب این روز ... نمی دونم تو رویام یا واقعیت ... گیج شدم ... چه حرفهایی قشنگی شنیدم ... رویایی ... ترسیدم ... از حرفهایی که وعده زندگی رویاییم رو بهم می ده می ترسم ... تو چه تنگنایی قرار گرفتم فقط خدا می دونه ... هی می خوابم ... خوابم نمی بره ... منگم ... قادر به انجام هیچ کاری نیستم ... این کنفرانس رو خدا بگم چه نکنند ... در این شش سال اخیر درست بعد از برگزاری هر کنفرانس وقتی به تهران برگشتم یه طوری شده ... کلافگی ... بی حوصلگی و سردرگمی و خیلی حسهای دیگه به سراغم می آن ... در این بین از اینکه اینهمه برای مهمانانمان (مادربزرگ و خاله ام) وقت و انرژی بگذارم خسته شدم ... رهاشون کردم ... دیدم باز داره پای دخالتشون به مسائل شخصیم و احساسیم باز می شه ... دیگه تحویلشون نمی گیرم ... دیگه انرژیی برام نمونده که نثارشون کنم ... مهمانداری خیلی سخته ... هفته اولش خوبه ... همه چیز تازه است ... اتاق بوی چمدان و اون کشوری که از اونجا اومدند رو می ده اما بعد حوصله ها سر می ره ... حوصله اونها از دست ما و نحوه به قول خودشون کسالت بار زندگیمون و حوصله ما از دست اونها و اخلاقهای عجیب و غریبشون که با خودشون برامون سوغات اوردند ... کاش می تونستم به نحو بهتری مهمان نوازی کنم ... اما نمی تونم ... درگیر کارم ... نمی تونم ببرم بگردونمشون ... تنها کاری که از دستم بر می آد ... خرید کلی سوغاتی های رنگارنگه که با خودشون ببرند ...

اما امروز ... چه حرفهای قشنگی شنیدم ... حرفهای قشنگ زیاد شنیده بودم ... اما اینهمه حرف قشنگ نه ... دو ساعت تمام حرفهایی که تمام از فضایل اخلاقی و مهربانی و صبوری و باسلیقگی و فهمیدگی و حمایت طرفم باشه نه ... می ترسم ... در جائی خوندم که "بزرگترین گناه ترسه – عیسی مسیح" ... حالا هر بار که احساس می کنم این حس داره به سراغم می آد مدام این جمله رو با خودم تکرار می کنم ...

امیدوارم هر آدمی تو زندگیش بتونه راه درست رو تشخیص بده ...

اما پس دلم چی می شه؟

بازگشت از ماموریت ...

دیروز برگشتم ... هم سخت گذشت هم اینکه دراوج سختی و بدو بدو های فراوان و کار با اعمال شاقه خوب بود ... رئیسم اینقدر منو شرمنده کرد که هنوز از شرم در حال عرق ریختنم ... در مراسم اختتامیه کنفرانس رئیسم ایستاده بود اون بالا و دبیر کنفرانس هم از طرف اون به حضار توضیح داد که من کارمند نمونه ای هستم و ازم تقدیر شد و به رسم یادبود سکه ای تقدیم شد ... کلی شوکه شده بودم ... نمی تونستم برم اون بالا ... دلم نمی خواست رئیسم این کار رو بکنه ... منو با این کارش در شرایط سخت و بدی قرار داده ... خیلی خیلی حالم بد شده بود ... اما مجبور شدم برم و هدیه رو ازش بگیرم ... اما کاش اون لحظه تو آمفی تئاتر نمی بودم ... ترجیح می دادم از کار اخراجم می کردند تا اینکه ازم تقدیر می شد ... کاش می دونست اونطوری خوشحالتر می شدم و بیشتر دعاش می کردم ... در حال حاضر به اخراج شدن نیازمندم ...

کنفرانس بد نبود ... مدعوین خارجی مهم و خوبی داشت که خوشبختانه افتخار دادند و اومدند ... تو فرودگاه مجبور شدم یکیشونو تحویل بگیرم ... با این انگلیسی ناقصم ... پیرمرد نازنینی بود این پروفسور کول ... با اینهمه دانش کلی مهربان و خوش برخورد و فروتن بود ... خود کنفرانس نواقصی داشت ... دیگه گذشت ...

خوشبختانه پریروز فرصتی دست داد که برم چند جا رو ببینم ... اما خیلی سریع و هولکی ... باغ گلها و پل خواجو و نقش جهان (فقط میدونشو) رفتم ... صبح هم رفتم کلیسای وانگ ... از اونجا بیشتر از بقیه خوشم اومد ... بار اولی بود که اصفهان می رفتم دوست داشتم بیشتر می دیدم و با فراغ خاطر بیشتر ... اما خوب نشد ... اما کلا اونچه که آدم تصور می کنه با اونچه که می بینه و در اون محیط حس می کنه متفاوته ... گاهی اوقات در عکس مکانها زیباتر و رویائی تر از واقعیتشون به نظر می آن ... البته گاهی ... در مورد اصفهان هم این نظر رو داشتم ...

با دو تا از خانمهای هیئت مدیرمون هم اتاق بودم در مهمانسرای دانشگاه اصفهان … از شانسم و زبانم لال هر دو پیردخترند … یکی 67-68 ساله و دیگر 45 ساله … سر کردن باهاشون فوق العاده برام سخت بود … یکی پرحرف و با اخلاقهای فوق العاده عجیب و غریب و دیگری بی حوصله و فوق العاده ساکت … یک تخت دو نفره داشتیم و یکی یک نفره … اون خانم 65 ساله که در تمام سفرها با هم اتاق هستیم و خوب کلا یک جور دوستی با هم داریم کلی از این قضیه ناراحت بود … مدام می گفت معنی بد می ده الان با هم رو تخت دونفره بخوابیم … می گفت تحت هیچ شرایطی این کار رو نمی کنه و می ره به مسئولین شکایت می کنه که چرا عقلشون نرسیده به ما تخت جداگانه بدند … کلی خنده ام گرفته بود … یه یک ساعتی طول کشید تا تونستم متقاعدش کنم که بد فکر نکنه و به این قضیه رضایت بده … البته برای خودم هم کار راحتی نبود … چون تمام مدت شب مواظب پاهام بودم که یک وقت تو خواب شلنگ تخته نبندازم (بنا به عادت همیشگی) و پاهام خدای ناکرده بهش اصابت نکنند … چون می دونستم در اون صورت کار به شکایت کشی ختم خواهد شد … اینه که کلی با بی خوابی مواجه شدم … هر چی بود به خیر گذشت …

شب آخر که از هر جهت بریده بودم شیشه در مغازه ای رو از شدت تمیزی اون شیشه و البته خستگی و بی دقتی خودم ندیدم و در حالیکه حالت بدو داشتم با سر و یا بهتر بگم با بینی رفتم توش … اون لحظه تو دلم گفتم دیگه همه چی تموم شد و دماغم شکست … از درد در حال بی هوش شدن بودم … اما خوشبختانه نشکست … و الان با یک بینی متورم و دردناک که قابل تحمل برای هیچکس نیست دارم می سازم … خوشبختانه تورم پیشانیم خوب شده ولی بینی ام نه …

اینهم از خاطرات سفرم … و اینهم از عکسهای سفر (خیلی نتونستم عکسی بگیرم، الان که دارم دقت می کنم می بینم همش از وردیها عکس گرفتم):

                                                        ورودی باغ گلها

                               

ورودی کلیسای وانگ

ورودی مسجد امام

نمایی از یک فروشگاه صنایع دستی میدان نقش جهان

نمایی از مراسم اختتامیه کنفرانس