...

درس خودم تموم شده شش سال پیش اما گرفتار صدبرابر بدترش شدم. کار و درس های برادرم... باز صد رحمت به دوران دانشجوییم. آدم دلش می خواست درس می خوند و دلش نمی خواست نمی خوند فوقش این بود که آدم پاس نمی کرد چیزی بالاتر از این نبود ... اما کار اصلا نمی شه یک دقیقه رهاش کرد باید در قبال یک دقیقه غفلت به هزار نفر جواب بدی ... خسته و مونده هم که می ام خونه برادرم می آد سروقتم که در درسهاش کمکش کنم و پروژه هاش رو براش انجام بدم و بعدش هم تایپ کنم و بعدش هم ... خلاصه ... بدجور گیر افتادم ... درس برای فوق هم که بی درس با این اوضاع و احوال ...

 

دفاعیه بیمه انجام شد. تنها خانم مدافع من بودم. دیگه ... ببینم نتیجه چه خواهد شد.

 

اون خانم روانشناس همیشه تاکید داره که باید خودمون رو زندگی کنیم همش انرژی مثبت بدیم به کائنات تا برامون بیاد و مطلقا کار به قضاوت اطرافیان نداشته باشیم. حرفهاش جالبند اما هر کار می کنم نمی تونم کار به قضاوت اطرافیان راجع به خودم نداشته باشم ... خیلی سخته ...

یک روز خدا

پس فردا روز آماره. خوشبختانه کسی ما رو دعوت نکرده جایی بریم نمایشگاه و امن و امان خواهم بود. به جاش فردا باید برم در دادگاه بیمه شرکت کنم و در حقیقت دفاع کنم. خیلی از این کار بدم می آد اما مجبورم. انجمن به خاطر من کلی جریمه شده ... این بار دومه که می رم دفاع کنم و اونها هم البته تحویل نمی گیرند چون توقع دارند رئیسم بره. اما من همیشه حق به جانب حرف می زنم و سعی می کنم جلوشون رئیس مابانه باشم تا کمی باورشون بشه که منهم می تونم وکیل کسی باشم.

 

- اگر همواره تلاش کنید هیچوقت بدترین ها رخ نخواهد داد.

- جمله من خودم را دوست دارم! را بارها و بارها (حدود پنجاه دفعه در روز) تکرار کنید.

- اهدافی که نوشته نشده اند فقط آرزو و خیال هستند.

شرکت در کلاس خودشناسی

از خستگی نایی برام نمونده اما چه کنم؟ می آم اینجا و می نویسم ... نمی خوام تعطیلش کنم چون اگر یکروز هم ننویسم اونوقت پشتم باد می خوره و می دونم دیگه نخواهم نوشت.

بالاخره قسمتم شد در یک کلاس خودشناسی ثبت نام کنم. خیلی اتفاقی ... البته نه خیلی هم زیاد ... در واقع جوینده یابنده است. دنبالش بودم و یافتم. اما خدائیش خیلی سخته. تمرینهای کلاسه سخته... مدام باید سر کلاس حرف زد از احساسات گفت از چیزهای منفی ... از احساسهایی که خودتم نمی دونی دقیقا چی هستند. تازه چی ......!!!! جلوی کلی آدم آشنا و تازه جلوی پسرها ... جلوی آدمهایی که یک عمر باهاشون رودربایستی داشتیم. خیلی سختمه ... اما خوب ثبت نام کردم. بی خیال ! هدفم در واقع این بود ... اینکه در این یکسال و یا کمتر کمی بیشتر به خودم بیام. خودمو بیشتر بشناسم. قبل از هر اقدام جدی در زندگیم به این نیازمندم. قبل از ازدواج ... قبل از دوست یابی حتی و قبل از ادامه تحصیل و حتی اینکه به کار فعلیم ادامه بدم یا نه ؟ در همه چیز برام کلی سوال پیش می اد. کلی درآمیختگی ... کلی اختلاط حس و شعور و خلاصه درهمی است اوضاع ... نقطه ضعفهام اذیتم می کنند. این عدم ارج و احترام خودم برای خودم که بزرگترین معضلم در زندگیمه ... بالاخره اینها الان حل نشند کی حل بشند؟!!!

به هر حال ... رفتم و برای مبصر شدن اعلام آمادگی کردم. کلی باید فردا به همه تلفن کنم و تکلیف بدم انجام بدند. شیرینی هم باید جلسه بعد بخرم. خلاصه کلی کارم در اومده ولی نه ... دوست دارم. عشق شیرینی خریدنم و البته خوردنش ...

 

حافظ

به حافظ معتقد شدم. هر وقت مرددم و سراغش می رم خیلی قشنگ جوابمو می ده و من هر بار حرفشو پشت گوش می اندازم و می رم کار خودمو می کنم و بعد که با شکست مواجه می شم می بینم حق با اون بوده بعد اشکم در می آد...

امروز همش به اس.ام.اس بازی گذشت. به کسی که اصلا نمی شناسمش کیه فقط می دونم دوست دوست دوستمه و به کاری گماشته بودیمش. بیچاره از صبح تا به حال در شهر دیگه دنبال کارمونه و آخرش نتیجه ای نگرفتیم و کلی شرمنده اش شدم...

روز پرمشغله

چه روز پرمشغله ای بود امروز!  از اول صبح بدو بدو ... خوشبختانه امروز تونستم ریخت هیئت مدیره رو تحمل کنم هر چند که میزان حرص خوردنم از همیشه بیشتر بود چون یک لیوان رو یک سانت تکون نمی دند و خیلی ... تشریف دارند. بعد از جلسه به اتفاق خانم دکتر ت. که از اعضای هیئت مدیره است و پیرزنی است مجرد و قدکوتاه رفتم خونه اش تا به درخواست خودش چون دستش نمی رسه کانال کولرشو ببندم. خونه سوت و کورشو که می بینم دچار شک می شم! آیا اگر منم مثل اون مجرد بمونم اینطور خواهم شد. اخلاقهام و  زندگیم اینطور می شه؟ اون همش چشم به راه اینه که یکی بیاد خونه اش تا از تنهایی در بیاد. ۲۴ ساعته هی التماس می کنه برم پیشش. دلم واقعا برای تنهاییش می سوزه.

به هر حال  ... بالاخره قولنامه خونه بسته شد و خیالمون راحت شد. حس عجیبی داشتم. یک عمر بود که آرزوی صاحبخونه بودن رو داشتیم و امروز حس و حال عجیبی داشتیم هممون. البته بیشتر به مهمونی شباهت داشت تا مجلس قولنامه بستن. تا شب کلی گفتیم و خندیدیم و خلاصه کلی رفیق شدیم با فروشنده ها یا بهتره بگیم اونا با ما رفیق شدند ...

از خستگی در حال وا رفتن هستم. یک هفته است و بلکه بیشتر دو هفته است در تکاپوی دائمی هستم...

جلسه

فردا جلسه است نمی دونم چرا اینقدر عزا گرفتم. عزای دیدنشون رو ... گمونم یک روز باهاشون دعوام بشه. سر هیچ ... بیچاره ها اینقدر باهام خوبند و هوامو دارند پس چمه ؟ ... مشکلم اینه که احساس می کنم داره وقتم عمرم و زندگیم اینجا حروم می ره. مشکلم باهاشون اینه که نمی گذارند برم پی کارم ... هر بار خواستم برم سرم گول مالیدند و به تمام معنی خرم کردند. از طرفی خودم جرات رفتن ندارم. محل کارم حکم خونمو داره خونه ای که هیچوقت نداشتم و یا بهتره بگم قلمروی که هیچوقت نداشتمش.

باز بابت جلسه خدماتچی پیدا نکردم. نمی دونم چرا ملت اینقدر ناز می کنند؟ به غریبه ها هم جرات نمی کنم بگم بیان ... می ان راه و چاه یاد می گیرند و از اون گذشته ... به آدم نمی چسبه یک غریبه بیاد و حرفهای محرمانه جلسه رو گوش بده. سری پیش به یک یاروی لات گفته بودم بیاد ... همه جور شغلی بهش می خورد بجز آبدارچی بودن. سرو وضعش از هیئت مدیرمون هم بهتر بود. کلی هیکلی و سرحال و خوش تیپ و سیبیل گربه ای و  ... خلاصه ... اومد ... وسط جلسه که دعوا شد کلی تو آشپزخونه حال می کرد واسه خودش انگار هیجان زده شده بود اونقدر که در اوج دعوا زد و لیوان شکوند و آخرش بدون هیچ معذرت خواهی پاشد رفت... دیگه فردا دوباره باید همه نوبتی کار کنند. ... هیئت مدیره محترم یک ذره کار کنند خانه داریشون قوی بشه ... امیدوارم مثل اون دفعه سوسک حمام تو قوری جا نمونه ...

...

 سری به نمایشگاه فرهاد گاوزن زدم. آگهی شو دیروز در مجله خوندم و بیدرنگ امروز با کله رفتم نمایشگاهش. این تنها طراحی هست که همیشه قسمتم می شه نمایشگاههاشو برم . به سبک کاریش فوق العاده علاقه مندم. چند تا از کارهاشو اینجا می گذارم. انسانهایی دفورمه شده اند.

 

به دوستی زنگ زدم و دوستی بهم زنگ زد. همه به نوعی گرفتاری در زندگیشون دارند. نوع ها متفاوته. شاید واقعا من بیگرفتارترین انسان روی کره زمین باشم که از بس بیگرفتارم برای خودم دردسر می تراشم ... شاید واقعیت همین باشه.

راستی می خوام وبلاگ رو حذف کنم ...