معلم دینی ...

از ابتدای امسال معلم دینی شدم ... این یکی از آرزوهام بود که خوشبختانه با شروع سال جدید برآورده شد ... تدریس در مقطع دوم راهنمایی ... اما کار راحتی نیست ...  یه جوری تو برزخند ... خیلی هنوز بالغ نشدند ... از طرفی هم مثل دبستانیها بچه نیستند که بشه باهاشون کودکانه صحبت کرد و یا آسون درس داد ... دخترها در کمین نشستند تا اشتباهات منو بگیرند ...  معلم قبلیشون اینقدر بهشون سخت گرفته بوده که به اون سیستم عادت کردند ... دوست دارند مدام ازشون درس بپرسم (تازه اونهم از نوع پای تخته ایش) ... امتحان بگیرم ... فقط از روی کتاب درس بدم ... حرف اضافه نزنم ... اطلاعات اضافه ندم ... خیلی ملالغتی و نمره ایند ... برعکس پسره، خواهرزاده شاهزادمه ... همین باعث می شه ناخودآگاه بدون اینکه بخوام بهش توجه بیشتری نشون بدم ... به خصوص اینکه می دونم یتیمه ... این ناخودآگاه رو رفتارم باهاش تاثیر می گذاره ... دخترها حساس شدند ... چپ چپ نگام می کنند ... سعی می کنم به اونها هم توجه مساوی داشته باشم ... اما بی فایده است ... اونها از من فاصله دارند ... اما این بچه به من نزدیکه ... ناخودآگاه مدام نگاهش می کنم ... نگاهش ... حرفهاش ... حتی سوالاتی که ازم می پرسه همش منو یاد اون می اندازه ... کاملا به دائیش رفته ... روزگار عجیبیه ... همه چیز عجیبه ... معلم خودشناسیمون همیشه می گفت: "هیچ چیزی تو این دنیا تصادفی نیست (بی حکمت نیست)" ... هیچ چیز ...

زیارت ...

احساس تنهایی رهام نمی کنه ... با رفتنش منو دچار فراغ زیادی کرده ... رفتن اون و خیلیهای دیگه ... با هر خبر مهاجرت این احساس در من شدت می گیره ... بوی انقراض به مشامم می رسه ... انقراض یک نسل ... یک قوم ... یک سری اعتقادات ... غیرت ... همه چیز ...

حتی شرکت در تور و مراسم جمعیمون هم نمی تونه حالمو بهتر کنه ... می خندم ... به پیرزنهای محترم شرکت کننده در تور زیارتیمون چای تعارف می کنم ... می رم وسط با دوستم می رقصم تا این پیرزنها رو شاد کنم ... می رم در چیدن میز ناهار به مسئولین برگزارکننده کمک می کنم ... اما همش بی فایده است ... دلم شکسته ... این شکستگی رو نمیتونم بندش کنم ... جلوی اشکهامو می گیرم ... می گم بگذار برای وقتی رفتی خونه ... اینجا جلوی اینها جاش نیست ... دوباره می رم زیارت ... زیارت شاهورهرام ایزد ... صبح چون شلوغ بود دعا بهم نچسبید ... پیرزنهای کناریم با صدای بلند اوستا می خوندند و نمی تونستم تو حال خودم باشم ... دم رفتن یادم اومد خالصانه دعا نکردم ... خواسته هامو نگفتم ... نذر نکردم ... حالا همه سوار اتوبوس که برگردیم من دوباره رفتم داخل برای دعا ... هیچ وقت نمی تونستم ازخدا چیزی بخوام ... همیشه موقع دعا فقط تشکر می کردم و می اومدم بیرون ... اما اینبار ول کن نبودم ... داخل شاهورهرام ایزد هم کسی نبود این بود که تا تونستم خواستم ... روشن و واضح ... خجالت هم نکشیدم ... فقط آخرش اشکهام دراومدند ...


 

تنهایی ...

عید که می شه اساسا هیچ کار مفیدی نمی شه انجام داد، بهترین راه گشت و گذاره که متاسفانه برای من امکانش نیست ...

 

چند مثل در خصوص تنهایی توجهم رو جلب کردند:

 

تنهایی بارگاه خداوند است. (لندر)  

...

وای بر کسی که هنگام مرگ تنها باشد (کتاب مقدس، عهد عتیق)  

...

کسی که تنها سفر می کند، از همه تندتر می رود. (کیپلینگ)  

...

تنهایی بهترین پرستار عقل است.  

...

کسانی که افکار اصیل دارند هرگز تنها نیستند.  

...

مرد تنها یا حیوانی درنده است و یا یک فرشته. (ایتالیایی)  

...

در تنهایی کمتر از هر موقع دیگر احساس تنهایی می کنم. (لاتین)  

...

وای بر کسی که نمی تواند تنهایی را تحمل کند.  

...

نیرومندترین فرد کسی است که تنهایی را تحمل می کند. (ایبسن)   

... 

آزمایشات الهی ...

 بقال محله بند کرده می خواد با قوم و قبیله اش اعم از عروس و داماد بیاد منزلمون عیددیدنی ... خلاصه ... ما هم که اینها رو اصلا نمی شناسیم نشستیم داریم عزاداری می کنیم ... هر سال هیچ مهمونی نداریم ... فقط یک مهمون داریم اونهم آدمهایی هستند عجیب و غریب که هیچ انتظارشونو نداریم ... دو سال قبل که کارگر بابام اومده بود عیددیدنی با یک کارت تبریک که توش ریز ریز کلی جملات محبت آمیز و قربون صدقه نوشته بود و کلی از دستش خندیدیم ... پارسال شاهزاده ام با یک جعبه شکلات تنها اومد که ما رو غافلگیر کرد ... شکلاتهاش بعد از گذشت یکسال دست نخورده تو یخچالند و پدرم دستور دور انداختنشون رو صادر کرده ... چون هر بار که در یخچال رو باز می کنه اعصابش بهم می ریزه نگاهش به اینها می افته ... خیلی دور انداختنشون برام سخته ... همونقدرکه نگهداشتنشون برام سخته ... امسال هم که اینطوری ...  با بقال سر و کار داریم ...  

کاش می شد این مهاجرتها نبود ... بدجور دچار احساس ناراحتی می شم وقتی یکی از دوستانم می ره ... کاش اون قاره کشف نمی شد ... چی می شد؟  

در معرض آزمایشات الهی قرار گرفتم اول سالی ... همه دارند خوشی می کنند (گمونم) من نشستم غرق در فکر و خیال و اینکه چه کاری درسته و چه کاری نادرست ... سخته ... در مورد همه هم بدبختی باید تو همین عید تصمیم بگیرم ... تصمیم گیری همیشه برام سخت بوده و هست ...  

اینهم دو هفت سین از مراسم دید و بازدید عمومی زرتشتیان که دیروز رفته بودیم ...   

...