سال نو ...

دوستان گلم،

       سال نو رو به همه تبریک می گم،

                می دونم که الان خیلی از دوستام غرق مشکلاتند،

                           می دونم که خیلیها ناامیدند و شاید سال رو با غم شروع کردند (مثل خودم

                                          اما یه چیزی هست،

                                                         و اون قانون جذبه،

                                                                    خواهشاً همه بیایم در این سال جدید این قانون رو جدی بگیریم تا نتیجه بهتری از زندگیمون بگیریم،

خدا صدای همه رو می شنوه ... قربانش برم ... باز خودشو به من اثبات کرد ... از خدا باید خواست ... فقط از خدا ... نه از بنده خدا ... به جز اون هیچ کس و هیچ چیز شایسته دلبستن نیست ...  


شروعی دوباره ...

پایان امسال برام مصادف شد با پایان خیلی چیزها ... کارم ... دوستیها و آشناییها و .... یک دفعه همه چیز با هم تموم شد ... و البته همه هم با انتخاب و تصمیم خودم ... یک جورهایی خودمو صفر حساب می کنم ... یک آدمی که الان در موقعیت صفر قرار داره و میخواد با سال جدید تازه شروع کنه ... سال جدید به معنایی واقعا برام سال جدیده ... دیگه ماجراجویی بسه برام ... بدون فکر وارد حیطه ای شدن ... بعد یک جماعتی رو ترک کردن در حالیکه همه انگشت به دهان موندند و غرق احتیاجند ... قلبهای شکسته ای که هیچ جوری نمی شه بندشون کرد ... دیگه بسمه همه این مسائل ... می خوام عاقل باشم ... همین ...

رنگها ...

تابستون که خاله و مادربزرگم داشتند می اومدند پیشمون برای دو ماه بمونند، اتاقی که مثلا کارگاه کارم بود رو دادیم بهشون ... اما پر از خرت و پرتهای من بود ... مامانم هر روز می گفت بیا اینجا رو مرتب کن، وسایلتو جمع کن تا بتونند اقامت کنند ... اما خوب من هی امروز و فردا کردم تا اینکه خودش دست به کار شد ... الان که تصمیم گرفتم دوباره مشغول به طراحی و نقاشی بشم هیچ کدوم از وسایلم رو پیدا نمی کنم ... خودش هم یادش نیست کجا گذاشته اونها رو ... خلاصه مصیبتی دارم ... تا اینکه تابلوهامو تو خونه متروکه عموم پیدا کردم ... اما رنگهام ... چند روز تمام به دنبالشون بودم ... اما هیچ جا نبود ... در اثر زیر رو کردن خونه دیدم به به! مادر جانم همه رو ریخته تو یک جعبه کفش خالی و قاطی بقیه جعبه کفشها گذاشته تو کمد ... حالا خوشحال بودم که پیداشون کردم ... اما افسوس اگر می دونستم همه شون در اثر زیاد موندن خراب و داغون شدند و همه روغنهاشون از از تیوپ زده بیرون اینهمه زحمت به خودم نمی دادم بگردم دنبالشون ... خلاصه کلی افتادم تو خرج و باید برم یک عالم رنگ بخرم ... اما باشه از این مخارج باشه ...

طرح زیر رو تموم کردم ... اما خیلی فانتزی از آب دراومد ... یک زمانی که جوانتر بودیم از کارهای فانتزی خوشم می اومد اما الان دیگه این چیزها از سرم رفته و چنگی به دلم نمی زنه، حالا چطور شد این اینقدر فانتزی شد خدا داند ... برعکس گذاشتم چون گمونم حداقل اینطوری بهتره و یک مقدار از اون جنبه فانتزیش کم می شه ...   

...

بهم صبر بده ...

من واقعا نمی دونم دیگران چطور گذشته ها رو فراموش می کنند و در حال زندگی می کنند ... من تا می آم اینکار رو کنم و در حال زندگی کنم مدام نشانه های گذشته جلوم ظاهر می شن ... مدام حرفها زنده می شن ... نمی دونم چطور می شه فراموش کرد ... طبعا زمان می بره ... فقط تا اون موقع خدا بهم صبر بده ...

 

کاش ده تیر تکرار می شد ... کاش ده تیر تکرار می شد ... کاش ده تیر تکرار می شد ...

 

خوشحالم ... چون کار دندونم به عصب کشی نکشید ... خیلی خوشحالم ...

 

خوشحالم چون می تونم بشینم و طراحی کنم ... فقط بازگشت سخته ... وقتی مدتی آدم دور بوده باشه بازگشت سخت میشه ... به خصوص اینکه تو خونه هیچ حامی در کار نباشه و همه وقتی مشغول کاری با خصومت نگات کنند و به چشم یه آدمی که مخش عیب کرده ... از نظر بابام این فاجعه است که من بیکار شدم ... نمی دونم چه عشقی داره که من حتما تو زندگیم کارمند باشم ...

 

کاش ده تیر تکرار می شد ... کاش می شد ...

 

امیدم به نوروزه ... اسمش نوروزه، امیدوارم نوروز امسال واقعا برام نوروز باشه ... خیلی منتظرشم ...