ماسوله

آه چه روزگاری شده. تازگیها مثل آب خوردن دل می شکنم. قدیمها کلی ملاحظه آدمها رو می کردم اما الان بی ملاحظه شدم. نمی دونم خدا منو خواهد بخشید یا نه؟ اما واقعا چاره ای هم برام نیست وگرنه سبک دیگری رفتار می کردم. همش جلب آدم بدها می شم و از آدم خوبها فراریم. این یعنی گول خوردن. چه معنای دیگه ای می تونه داشته باشه؟ تازگیها بد رو از خوب نمی تونم تشخیص بدم. شمه ام ضعیف شده. عقلم سبک شده. در حال زندگی می کنم. اصلا به فکر آینده ام نیستم. شاید هیچ وقت نبودم اگر بودم الان اوضاع بهتر بود. خوب و بد برام مفهوم واقعیشون رو از دست دادند. به همه چیز با عشق نگاه می کنم حتی به آدم بدها. فقط عشق ... عشق به زندگی و عشق به همه چیز. گاهی فکر می کنم خل شدم.
...
و اما ماسوله. تور خوبی بود. کلی آدمهای جوونتر از ماها اومده بودند وعرصه ای برای ما باقی نگذاشته بودند. بهشون و به اون حال و هواشون کمی حسودیم شد. من اونطور مثل اونها جوونی نکردم. مثل اونها شلوغ بازی نکردم هیچوقت. اینقدر مثل اونها بی خیال و خودم نبودم هیچوقت. همیشه رعایت ادب و احترام دیگران در طول زندگی بوده و بس. شاید الان به همین خاطر اینچنین شدم. ولی دیروز فهمیدم چقدر آدمهای پاک هنوز پیدا می شند. با بودن اینهمه آدم پاک، لکه و بدی رو بیشتر تو اون فضا احساس می کردم تا روزهای معمولی.
...
و اما دوباره ماسوله . حیف چقدر به نظرم بافتش خراب شده. البته من هیچوقت اونجا قبلا نرفته بودم و بار اولم بود اما به نظرم رسید که به اونجا نمی رسند. اون معماری که انتظارش رو داشتم و اینهمه ازش عکس دیده بودم رو اونجا ندیدم و بازارش رو که اجناس چینی تصرف کرده بودند. خیلی دردناکه.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد