......

سعی کردم روزم رو با انرژی مثبت سپری کنم. اول صبح رو خیلی خوب شروع کردم اما خانمها مشکلی دارند به نام تغییرات هورمونی که باعث تغییرات خاصی در روح و روان و حتی قیافه و رنگ پوست و تفکرات و ... می شه و می تونه یک روز خوب رو به یک روز بد مبدل کنه-
آه کاش کسی پیدا می شد جای من این سمینار بابلسر رو بره- دلم برای خونه و میتو تنگ میشه.
خزانه دارمون هم غیبش زده ، قرار بود برای مخارجمون چک بفرسته اما خبری نیست و ما کلی هزینه داریم این وسط. می خواستم استند تبلیغاتی و چهار تا تابلو سفارش بدم اما خوب گمونم دیگه به این کارها نرسم، حتی به لپ تاپ خریدن- به قدری افکارم مغشوشه که هیچ کاری نمی تونم انجام بدم- امان از این احساسات خاص. همیشه فکر می کردم این احساسات تعلق خاطر خاص سنین پایین باشه. وقتی 24 سالم تموم شد به ناگاه احساس کردم از این احساسات رها شدم دیگه دچار عشقی نشدم حتی به نامزدم. از این بابت خیلی خوشحال بودم و چند سالی رو بی دغدغه زندگی کردم، معنای زندگی رو فهمیدم معنای دقیقه ها و ثانیه هامو- اما دوباره این احساس (مزخرف!) که فقط درد و اندوه بدنبالش هست برگشته. منو اسیر خودش کرده. هر روز از خدا می خوام بهم عقلی عنایت کنه تا منهم مثل دخترهای هم سن و سالم کمی فکر آینده ام و منافعم باشم اما بی فایده است. یک آن عاقل می شم و لحظه ای بعد احساسی. حالا کاش حداقل از طرف مقابلم مطمئن بودم اما این هم نیست حتی و همین عدم اطمینان فکر و خیالم رو صدچندان می کنه. بگذریم ... اینهم خواهد گذشت و می دونم دوباره خوب خواهم شد فقط امیدوارم خیلی طولانی نشه چون تو زندگیم خیلی وقتی ندارم که بخوام به این امور بگذرونم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد