روزمره

چقدر زود از سرکار زدن بیرون حال می ده. بی خیال رئیس روسا- همه دلخوشیم تو زندگیم اینه که اونها به من احتیاج دارند نه من به اونها ... واقعا اگر همین دلخوشی رو نداشتم دیگه چی می شد؟ زود اومدم بیرون به کارهام برسم ...

محل پرداخت بیمه ام از خیابان فاطمی (خیابان محبوب من) به خیابان کارگر جنوبی (پایین تر از میدان انقلاب) منتقل شده و چقدر سخت می گذره ... هر ماه که اون مسیر رو می رم خودم رو آماده شنیدن متلک های رنگارنگ از جانب عابرین پیاده محترم می کنم. البته من در کل متلک رو نقد می دونم- لااقل بیشترشون جنبه نقد داره و من از این ها کلی مطلب آموختم. ولی خوب ... به هر حال شنیدنشون سخته ... و احساس انزجار می کنم.

 

راستی فردا افتتاحیه دوسالانه کاریکاتور در نگارخانه صبا (تقاطع طالقانی و ولیعصر) است. به همه توصیه می کنم برن و ببینن. البته باید چند سری رفت تا بشه همه کارها رو دید.

 

دلم می خواست یک سفر می رفتم خارجه ... اونهم تنهایی ... احساس می کنم خیلی به سفری اینچنینی نیاز دارم. مدتی با خودم باشم در جایی غریب و ناآشنا ... با آدمهای تازه ... از محیط فعلی و آدمهای دور و اطرافم خسته شدم. به خصوص از فرهنگمون ... همش احساس می کنم من به این جامعه و این فرهنگ تعلق ندارم ... ساز خودمو هم که می زنم یک انگ هایی به آدم می زنند ... دوست داشتم کمی این ور و اون ور می گشتم تا شاید خودمو پیدا کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد