چند یادداشت از همه جا ...

دنبال یک دستگاه چهارکاره ام ... و امان از روزی که بخوام چیزی خرید کنم ... کلی همه جا رو زیر و رو می کنم و کله فروشندگان رو کچل ... کلی وبگردی و اخذ اطلاعات از این ور و اون ور ... اما آخرش هم نمی دونم چه کنم ... یه جا خوب اون مدل رو می نویسند و یه جا بد ... دیگه چششمان یاری نمی ده ...

 

دیروز رئیس محترم بعد از دو هفته تشریف فرما شدند ... از بس نیومده بود باورم نمی شد که بیاد ... فکر می کردم چون پنجشنبه جلسه است حالا نمی آد و می گذاره همون پنجشنبه می آد ... به خاطر همین با شال رفتم سر کار و هلک و هلک کنان همه کارهامو تو راه انجام دادم ... وقتی رسیدم دفتر دیدم ای وای! در بازه ... دیگه نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم خرپشته و تند تند مقعنه تا شده ام رو که از شانسم تو کیفم بود و حالا تو سرم زار می زد رو سرم کردم و رفتم تو ... خوشبختانه مهربان بود ... گفتم از مهربانیش سوءاستفاده کنم و با کمال پررویی گفتم ببخشید من از عید به بعد یک در میون می آم سر کار ... چون به خاطر اینجا از کار و زندگانیم افتادم ... می خوام دیگه اینجا رو نیام ولی خوب چون نمی شه یکباره ول کنم اینه که فعلا یک درمیون میام تا فرد مناسب برای اینجا پیدا بشه ... لبخندش یکمرتبه محو شد ... و بعد موعظه سر داد که باشه! ما راضی نیستیم به خاطر اینجا شما از هدفهاتون باز بمونید ... ما هم دوست داریم شما رو در جایگاههای بالاتری ببینیم ... و ... و چه و چه و چه ... ! و در انتها افزود : اما در اینجا رو نمی شه تخته کرد و روزهای اداری باید در اینجا از صبح تا عصر گشوده باشه! خلاصه بعد از دو روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم که منظورش این بوده که باید هر روز حاضر باشم ... خلاصه بدجور گرفتار شدم! کسی رو هم پیدا نمی کنم که بتونم جام بگذارم که خواسته های اینها رو بتونه تامین کنه ... و خودم خلاص بشم ... کسی هم پیدا بشه مطمئنم از بس نوع کارهای اینجا متنوع و دیوانه کننده و قاطی پاطی و با مسئولیت خطیره  دو روز بیشتر طاقت نمی آره ... هر چند که اولش بگن ما حاضریم! تمام بدبختی من هم همینه که این کار یک کار نرمال نیست ... فداکاری می خواد ... آخه من به کی بگم بیا از جون و عمر و زندگیت بزن بیا اینجا ... وگرنه داوطلب زیاده ...

 

زندگانی هم عجیب شده ... آدمهایی بودند که یک زمان به اقتضای سن کلی دلباخته شون بودم و منت کشی از ما و ناز از اونها و حالا زمانه برعکس شده ... اون آدمها خداحافظی کردند و رفتند و بعد از سالها می آن و حالا منت کشی از اونها و ناز از ما ... غافلند از اینکه من دیگه اون دختر سابق نیستم ... دختری کم حوصله شدم در خیلی از مسائلی که زمانی کلی دغدغه ذهنی و زندگیم بود  و بی اعتقاد به خیلی از دوستی ها (البته اگر بشه اسمش رو دوستی گذاشت) ... و متعجب و شاکیند از اینکه چرا تغییر کردم ...! همه چیز در حال دگرگونیه ... چه می شه کرد ... ؟!!! شاید اقتضای سن باشه و شاید حاصل تجربه و  یقینا هر دو ...

 

بهار داره می آد ... و فصل جوجه کشی و شیطنتهای میتو رو به اتمامه (خوشبختانه برای من البته!) خیلی براش ناراحتم که هیچوقت طعم پدر شدن رو نچشیده و احتمالا نخواهد چشید و از اون بیشتر برای حیوونهای ... (بگذریم!) گاهی با خودم فکر می کنم که حیوونها برای بدبختی کشیدن آفریده شدند نه بیشتر ... !

الان آروم رو شونه ام نشسته ... خودشو هم کلی سنگین کرده ... وقتی رو شونه امه تعادلم موقع راه رفتن بیشتر حفظ می شه ... کاش می شد همیشه اینجا باشه ... هم خودش آرامش داره و هم به من آرامش بیشتری می بخشه ... کاش می شد همینطوری برم تو خیابون و برم سر کار ... !  بهم انرژی مثبت می ده ...

نظرات 4 + ارسال نظر
دلارام سه‌شنبه 30 بهمن 1386 ساعت 11:31 ب.ظ http://dellarramm.blogfa.com/

سلام طوطی بانوی عزیز٬

به من البته ربطی نداره ها ولی نزار کارت همه زندگیتو بگیره چون بعدا شاید آدم افسوس این روزا رو بخوره... یعنی طبق گفته خودت کارتو یکی در میون کن ولی بازم تصمیم با خودته عزیزم... چون حداقل میتونی به جای فقط کار به نقاشی و ورزش و این جیزا برسی.

اون دیگه فکر کنم مشکل خودشونه که یکی رو به جات پیدا کنن ... آخه خانوم گل معلومه که خیلی زیاد وجدان کاری داری ها..

به نظر منم بده که حق مسلم حیونا رو ازشون میگیریم ولی خب عادت میکنن اونام بعضی موقع ها به موقعیتشون عادت میکنن .. مثل میتو که تو رو این هم دوست داره و بهت انرژی میده.

گفتی که اینجا تو جمهوری هست باید بگم که من دبیرستانم همون حوالیا بود و از جلو اون کلیسا خیلی زیاد رد شده بودم.

فروردینی چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 10:17 ب.ظ http://farvardiny.blogsky.com/

سلام طوطی بانوی عزیز
در واقع تغییرت به سمت بهتر شده. این دوستها ارزش این ناز کشیدن رو نداشتن و شاید هنوز ندارن.
من هم این حالت رو تجربه کردم. کم حوصله‌گی نیست، بلکه حیف وقت و نیروییه که برای این گونه افراد صرف بشه.

مه سا اسلامیه پنج‌شنبه 2 اسفند 1386 ساعت 12:31 ق.ظ http://mahsatodd.blogfa.com/

امیدوارم هرچه روزدتر یکی از راه برسه و جاتو تو محل کارت بگیره!!!
راستی مادرت چطورن؟

یاس ارغوانی پنج‌شنبه 2 اسفند 1386 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام
به به عجب دوستای نازی داری( حالم به هم خورد) از بس که تعریف میکنن. انگار تو به تعریف اونا احتیاج داری ( داری مگه؟)
ولی دوستای مهربونی داری!
من الان تو کافی نت نشستم چون باید یه ساعت آنلاین بشم کمی سر درد هم دارم.
اما در مورد کارت
دارم فکر میکنم.. اولا که فکر نکنم اونجا رو به راحتی به کس دیگه ای بسپری دلیلشو خودت میدونی یه دلیل هم اضافه کن به همه اونا و اون اینه که تو کمی حسودی!
من هم بودم نمیدادم یادت هست که دفتر مشاوره رو ندادم و ...
چون براش زحمت کشیدی.
متاسفانه تو در زندگیت ( تقریبا تمام دخترا ) آزادی انتخاب ندارن یعنی تو هرچی نقشه بکشی هر چی دلیل بیاری آنی به بادش میدن پس تو باید این موانع رو در نظر بگیری.
خیالپردازی نکن...
خوب امیدوارم موفق باشی با واقعیتها زندگی کن. بای

ممنون از نظرات امیدوارت کننده ات ... ولی خوب به هر حال تو داری از دید دیگه ای به موضوع می نگری و شاید تو منو بهتر از خودم بشناسی ... ممنون و موفق باشی ... کمی هم برای ما آرزوی موفقیت کن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد