شمارش معکوس

زندگی ادامه داره ... 

 

 شمارش معکوس من برای رخدادی  بزرگ در زندگیم ...

 

رفت و آمدهای روزانه ام با خط تیزروی ‌BRT

 

 

و انتظار بی پایانم در راهروی دانشگاه تهران برای اتمام کلاس رئیس محترم ... و تشریف اوردنش و تحویل گرفتن محموله ...

 

 

یه جورایی بریدم ... کامل هنگ کردم ... روزی هزار بار می گم خدایا کی من از شر این کار خلاص می شم ... درسته که هر روزش برام کلی تجربه است اما داره ذره ذره آبم می کنه ... می خوام برم پی زندگیم ... علایق واقعیم و اونچه که براش بدنیا اومدم ... وقتم به تمام معنا داره تلف می شه ...

 

به قول دوستی که می گفت اسم وبتو عوض کن بگذار طوطی ناله یا ناله نامه ... بدینوسیله از همه خوانندگان محترم بابت ناله های پی در پی ام عذر خواهی می کنم ... فقط الان هنگ هنگم ... انشااله به زودی ویندوز با ورژن جدید می ریزم درست می شم ... زود زود ...

 

برادرم دوستی داره که همسن منه ... و این آقا در سن بیست سالگی ازدواج نمودند و الان یک پسر هشت ساله داره ... خانمش هم خیلی از من کوچکتره ... فوق لیسانس معماریش رو همینجا گرفته و الان دکتراش رو دانشگاه میلان قبول شده ... خلاصه این دوست داداش ما کلی روشنفکره و به خانمش گفت پاشو برو درستو بخون و برگرد - بچه هم با من و اصلا نگرانمون نباش ... دیروز هم خانمش تنهایی رفت ایتالیا ... خلاصه کلی کف نمودم که کاش ما هم چنین آدمی نصیبمون بشه که مانع پیشرفتمون نباشه هیچ تازه کلی مشوق و همراهمون باشه ...

ولی خوب واقعا رها کردن بچه و شوهر سخته ... نمی دونم آیا من بودم می تونستم این کار رو بکنم؟

 

این میتوی (طوطی) ما هم پیر شده و بر میزان غرزدنهاش افزوده ... روزی نمی دونم چند هزار بار نق می زنه ... دستشویی هم شده خونه اش ... دوست داره حتما اونجا بخوابه ... خلاصه اخلاقهای عجیب و غریبی داره و هر چند ماه یکبار مودش تغییر پیدا می کنه ... مثلا پارسال میز اتو شده بود خونه اش ... هر جا می گذاشتیمش راه می افتاد و کل مسیر خونه رو طی می کرد و خودش رو هر جور بود به میز اتو می رسوند و پایه اش رو می گرفت می رفت بالاش می نشست ... الان دیگه این عادت رو ترک کرده ... عصرها که می آم خونه از دستشویی می آرمش بیرون و خلاصه کلی خوشحال می شه که من اومدم و حالا حسابی لوسش می کنم ... راه می افته دنبالم ... هر جا می رم تاتی تاتی کنان و البته نفس زنان و البته به سرعت تمام دنبالم می آد (درست مثل یک سگ) تا اینکه بلندش کنم بگذارمش رو دوشم و در خوراکیهای که می خورم سهیمش کنم ... و البته کارهای خلاف هم بکنه ... خلاصه اینهم جریان ما با میتو ....  ادامه داره ....

نمایشگاه صنایع دستی

سری به نمایشگاه صنایع دستی بانوان زرتشتی زدم. این نمایشگاه سالی یکبار برگزار می شه و همه کارهای دستیشون رو می آرن به نمایش می گذارند ... بد نبود فقط تا چشم کار می کرد همه چیز سبز بود ... چون سبز در دینمون رنگ مقدسیه اینه که همه وسایل سبز بود ... اینهم یک نمونه از میزی که چیده بودند که کار یکی از همکلاسیهای کلاس خودشناسیمه:

 

 

دلم گشت وگذار می خواد ... امروز یک سری از دوستانم رفتند دیزین ... هی گفتند بیا ... اما من اینجا خسته و بیجان در بستر سرماخوردگی افتادم ... و تو فکر کارهام  که مثل بختک افتادند روم ...

 

لرزه نگاری (۲)

سرم بدجور شلوغ شده ... از همه طرف کار ارجاع می شه ... فردا باید مدارک انتخابات رو بفرستم اعضای محترم رای بدند ... تا چند ماه دیگه خوشبختانه (یا بدبختانه از جهاتی) رئیسم عوض می شه ... حالا شانس بیارم بدترش نیاد ... باز حداقل این رئیسم مهربونه کلی ... فقط مشکلش اینه کنده - هر حرفی رو در عرض پنج دقیقه چندبار تکرار می کنه (درست عین طوطی) و وقتی می بینه از ناراحتی و خشم اشک به چشمهام اومده دیگه تکرار رو قطع می کنه ... حرفش رو نمی شه فهمید ... منطقش با همه موجودات کره زمین تفاوت داره ... کمی کثیفه (ولی به جاش خانه داریش خوبه) ... کارهای بیخود به آدم ارجاع می ده و برای انجامشون اون لحظه پافشاری می کنه اما فرداش فراموش می کنه ... فراموشکاره ... و یه چیزهایی عجیب و غریب و بی اهمیتی رو همیشه به خاطر داره ... قدرت تصمیم گیریش یه چیزی در حد صفره (از منم بدتره) ... و ادامه ندم بهتره چون از حوصله این بحث خارجه ... ولی خوب خدائیش مهربونه ... حالا ببینم دوره بعد کی می آد رو کار ...

 

سری به چند نمایشگاه نقاشی و طراحی زدم ... نمی دونم چرا حالا که عزم خرید آثار هنری و کلکسیون داری رو کردم قیمت کارها رفته بالای یه تومن ...

 

اینهم یک لرزه نگاری دیگه ... این یکی خیلی شلوغ پلوغ از آب دراومده ...

 

لرزه نگاری (۱)

 این یک نمونه از همون خط خطی هامه که در چند پست قبل نوشتم ... اسمش رو لرزه نگاری گذاشتم ... چون از تکون خوردنهای ماشین ثبت شده بدون اختیار خودم ... البته رنگ آمیزی بعدا و با اختیار خودم انجام شده ... از قضا شبیه یک پیرمرد قوزی دماغ گنده ی کچل شده .... (چه فاکتورهای مثبتی!) ... 

بقیه شون رو بعدا خواهم گذاشت .

می گم شما هم امتحان کنید مطمئنم خوشتون می آد  ...

 

 

جریان آب تو انبار افتادن ما به خوبی و خوشی حل شد ... به سلامت از جلوی نگهبانان عبور کردم و صاف با آقای ن... خدمه پرکار سازمان برخورد کردم گفتم با گاریت دنبالم بیا ... بعد رفتیم دو طبقه زیر زمین ... پارکینگ شماره دوی سازمان ... و دو ساعتی به بیچاره کار دادم ... شانس اوردم که سازمان همچون خدمه ای داره ... یک پیرمرد خیلی زحمتکش و زرنگ و پرکاره که با اون سنش به جای بازنشستگی نمی دونم چرا اینقدر کار می کنه تازه کلی کارهای سنگین و جابجایی و گونی بلند کردن ... البته منم هر وقت ازش کار می خوام بعد از خجالتش درمی آم و کلی دست به نقد می شم ... بعدازظهری هم از خجالت خودم در اومدم و خودمو بوفالو مهمون کردم ...

بیکار بودن لوله ها

من نمی دونم این لوله ها بیکارن می ترکن؟ ... تازه از یک بدبختی رها شده بودم که دوباره صبح از دفتر قبلیمون که در یک سازمان دولتی واقع شده تلفن زده شد که کجایید که انبار و مجلاتتون رو آب برد ... بیا و رسیدگی کن ... رئیس محترم هم که ول کن ماجرا نبود که یااله پاشو برو ببین چی شده ... حالا منهم این وسط کلی کارهای رنگاوارنگ دارم ... دیگه بهش گفتم نمی رسم باشه برای فردا -ضمنا رفتن یا نرفتنم خیلی مهم نیست چون نشریات به هر حال خیس شدند ... خلاصه خواستم متقاعدش کنم که نرم اما ولکن ماجرا نبود ... حالا من اینجا نشستم و عزا گرفتم که باز فردا باید کلی بدبختی بکشم ... آخه کی تو دنیا اینهمه کارهای رنگاوارنگ تخصصی و غیرتخصصی در زمینه شغلیش انجام می ده که من باید بدم ... جای هزار جور کارمند با سمتهای مختلف فعالیت دارم...  از شانسم اون دفترمون در یک سازمانی واقع شده که واقعا آدم می ترسه از یک کیلومتریش حتی رد بشه ... از بس که انتظامات و حراست سفت و سختی داره ... به همه چیز آدم کار دارند و نگاههاشون از هزارتا فحش بدتره ... منم که شش ماهه اونجا نرفتم خلاصه پاک موندم چطور فردا اونجا از مرحله انتظاماتش رد بشم؟ ...

هر وقت تو دلم از این مدل غرها می زنم ... یاد حرف یکی می افتم که بهم می گفت کاش همه مشکلات دنیا مثل مشکلات تو بودند ...