جاروبرقی

بابام برام (البته برای زندگی آینده ام) رفته سرخود جاروبرقی خریده ... تازه اونهم دو تا یکی بزرگ و یکی کوچیک برای اتومبیل و مبل و این صحبتها ... تازه اونهم رنگ قــــرمــــز ... با چه ذوق و شوقی هم خریده ...  با نیش تا بناگوش باز ... کلی ذوق و شوق داره که من ازدواج کنم هر چند که من تازگیها خیلی چشمم آب نمی خوره این قضیه حالا حالاها اتفاق بیفته ... یک دوست شوخ طبعی دارم که وقتی این جارو برقی رو دیدم یاد اون افتادم که می گفت :

والا ما که همه کارهامون رو کردیم ... خونه و ماشین و اسباب خونه که آماده است ... سالن و لباس عروسیمون رو هم رزرو کردیم و خریدیم ... فقط مونده آقای داماد که باید پیدا کنیم ...

دوستان من خیلی شوهرین ... کلی عشق ازدواج دارند ... و دست رو هر کی می گذارند از شانس بدشون طرف می گذاره می ره با یکی دیگه نامزد می کنه ... خلاصه کلی دوست عاشق دل خسته دارم ... کلی سعی می کنم ارشادشون کنم که زندگی این نیست همش ... بعدش پشیمون می شید و حسرت این دوران مجردی رو می خورید ... اما خوب اونها تمام زندگی رو در ازدواج می بینند ... منم در طول سال یه چند روزیش رو دچار این حالت می شم به خصوص وقتی ماموریت می رم خیلی حس تنهایی بهم دست می ده که باید ازدواج کنم و یا لااقل یک دوست خیلی خوب و مطمئن داشته باشم و تنها بودن به این شکل جالب نیست ... اما مابقی روزها یادم می ره و یا لااقل می تونم بگم به اندازه اونها تو این قضیه مصمم نیستم  ... شاید چون تجربه یک نیمچه نامزدی ناموفق رو داشتم و اون تلخیش هنوز به دلم مونده ...  اما خوب خودم هم نمی دونم تا کی ...؟

دیداری اجتناب ناپذیر

جشن سده ی امسال هم برگزار شد ... خوب بود و فوق العاده شلوغ ... هی خدا خدا می کردم شاهزاده رویاهامو نبینم ... چون فراموشش کرده بودم ... حوصله اینکه دوباره بیاد جلو و خوش و بش کنه رو نداشتم ... اما خوب از اونجائیکه اون و مادرم فوق العاده روابط حسنه ای دارند اینه که این دیدار باز اجتناب ناپذیر شد ... باز دوباره خودشو کلی لوس نمود ... و عشوه اومد برامون ... اما خبر نداره که اینها دیگه در من کارساز نیست ... چون تصمیمم رو گرفتم ...

 

اوضاع قاطی ما ...

سرم بدجور دوباره شلوغ شده ... خدا بگم این آخر سال رو چه کنند که هر چی کاره می افته برای آخر سال ... همه یادشون می افته کارهای عقب افتاده رو انجام بدند ... دیشب تا ۸:۳۰ شب جلسه کمیته انتخابات بود و بعد نشستم دوباره پای کارها چون یکی از مجلات آماده شده و سردبیرش ازم تیراژ می خواد ... دیگه سیستم هم این وسط قاطی کرد و خلاصه ... باز کارها رو اوردم خونه ... امروز رو هم مرخصی گرفتم ... چون دیدم دیگه نمی کشم و هم اینکه امروز جشن سده است ... ولی پاک دوباره قاطی کرده ذهنم ... وقتی کارهام متنوع و زیاد می شن دیگه ذهنم نمی کشه ... دیروز صبح با شلوار خواب داشتم می اومدم سرکار ... که مادرم مچم رو گرفت ... تو راه پله اومد دنبالم که این چه ریختیه؟ چرا شلوارتو عوض نکردی؟ داشتم از خجالت می مردم ... شانس اوردم کسی تو راه پله نبود ... دیروز هم باز تمام مدت قاطی بودم ... گوشی موبایل یکی از اعضای کمیته انتخابات رو انداختم زمین ... خودکارم رو وسط جلسه شکستم ... و بعد نمی دونم چی شد که از دستم پرتاپ شد رو هوا و رفت اون ور میز افتاد رو یکی از اساتید ... بعد بهم دادند ... باز دوباره پرتاب شد و این بار فرود اومد رو خودم و من حین صحبت کردن بودم و این وسط هی دنبالش بودم و دکتر اسکن.. هی راهنماییم می کرد که خودکارتون اینجاست ... افتاده رو مقنعه تون ... خلاصه تمام اعتبار چندین و چندسالم رو پیش اساتیدم به باد دادم ... تو دلشون حتما گفتند ما با چه دختر شلخته و خلی سرو کار داریم ... نمی دونم چرا اینطوری بودم ... راه هم که می رفتم هی می خوردم به در و دیوار و وایت بورد و هر چی کاغذ روش بود ریخت زمین ...  همه هم تو جلسه تمام مدت حواسشون به من بود که دیگه قراره چه دست گلی به آب بدم ... دیگه دیشب تو آژانس که نشستم برای آروم شدنم به خط خطی روی اوردم ... هیچ نوری نبود ... دیدم نه نمی شه اینطوری ... این بود که به لرزه نگاری روی اوردم ... یعنی دستم رو آزاد گذاشتم تا با لرزشهای ماشین خودش هر خط و خوله ای که می خواد بکشه و خودم هم سرم رو گذاشتم و استراحتی نمودم - آخرش دیدم نه اینهم خودش می تونه یک سبکی باشه و کارها بد نشدند ... البته می شه اینها رو تبدیل به طرح های جدی تری کرد ... جدی تر که کشیدم می گذارمشون اینجا ...

Mark Ryden

به مناسبت اینکه امروز روز هفتم ماه بود و اینکه عدد ۷ عدد مقدسیه و ... اینکه امروز در تقویم ایران باستان روز تیر بود و تیر ستاره باران و در نتیجه مایه بخشش و فراوانیه ... خلاصه اینکه به مناسبت تلاقی روز تیر و روز هفتم ماه این روز رو خیلی گرامی و پربرکت دونستم و خلاصه راه افتادم هر چی حساب بانکی داشتم عدهاشو به هفت رسوندم ... و یک حسابی هم افتتاح نمودم و یک حسابی رو تعطیل نمودم و الی الاخر ... خلاصه روز پرتکاپویی بود ...

 

دیروز تو کتابخونه داشتم مجلات مختلف رو می دیدم تا یک ایده ای برای طراحی یک بروشور بگیرم  برخوردم به یکی از شماره های مجله Communication Arts. تصویر رو جلدش توجهم رو جلب کرد, ورقی زدم و دیدم نه کارهای این آقای Mark Ryden خیلی مورد پسندمه... اومدم سری به سایتش زدم ... ممکنه کارهاش کودکانه به نظر بیان ... اما سوژه هاش اصلا کودکانه نیستند و مضامین خاص و تلخی دارند ... یک نوع سورئالیسم (به طور خلاصه: قرار گیری اشیای نامربوط و نامتجانس در فضاهایی خاص و بعضا بی ربط- ترکیب بندیهای بدور از ذهن متعقل یا تداعی های نامانوس و اوهام و رویاهای بیمارگونه و سرانجام تجسمی که از منبع ضمیر ناخودآگاه آدمی بیرون تراود) خاص خودش رو داره ... دوست داشتید می تونید برید سری بزنید (اینجا) ...

 

چهره شهر

چند وقتیه که چهره شهر رو متاسفانه خیلی زشت می بینم. زمستان و آلودگی هوا ... برفهای پارو نشده و دودگرفته ... زباله های ولو شده در جوی ... ماشینهای سیاه و سفید و خاکستری کثیف ... لباسهای تیره رنگ ملتمون ... و از همه بدتر ... بدخلقیها و عصبانیتها و ... فحاشی ها ... همه اینها چهره بدی به شهر بخشیده ... نشد یک روز بیام بیرون و ببینم جایی دعوایی نباشه ... اول از همه صف اتوبوس ... بعد داخل اتوبوس ... بعد اداره پست ... تو پیاده رو ... داخل سوپری و خلاصه ... هر روزه هر جا می رم با این صحنه ها مواجهم ... به نظرم هیچ عاملی نباید باعث بشه که اینقدر اخلاق ها بد بشه ... نمی دونم به کجا خواهیم رفت؟

 

 

سوپخوری ...

می خوام به سوپخوری روی بیارم ... دیگه از جویدن خسته شدم ... البته عشق فست فود جای خودش باقیست ولی خوب مابقی روزها می خوام سوپ بخورم ... اینجا دستور تهیه همه نوع سوپ تقریبا موجوده ...

سوغاتی

جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ... خوشبختانه امروز همه اعضای هیئت مدیره حالشون خوش بود ... خوش و بش کنان اومدند و دوستانه و خوش و بش کنان هر کدوم به شهرهاشون برگشتند ... فقط اول جلسه کمی تنش بود که با عقل و منطق و درایت یکی از اعضا (مثل همیشه) حل شد ... شیرینی ها هم خوشبختانه (!) کم نیومد هیچ نصف جعبه زیاد هم اومد ... حقوق دو ماه منهم پرداخت شد ... و حق الزحمه معمارباشی و عمله بناهاش که دو هفته پیش اومده بودند دفتر بنایی پرداخت نشد ... چون پول زور می خواست ... خوشحال شدم که خزانه دار زیر بار زور نرفت برعکس رئیسمون که همیشه زیر بار می ره و این مشکل عمده و اساسی من با اونه...

امروز کلی منو شرمنده نمودند ... دو تن از اعضای هیئت مدیره از سفرهاشون برام سوغاتی اوردند ... خزانه دارمون ... دکتر ط. از مکه برام یک روسری شال صورتی خیلی خوشگل اورد... اصلا در مخیله ام هم این قضیه نمی گنجید ... البته گفت از طرف خانمشه  ... از بس سورپرایز شدم از جام بی اختیار پریدم و یک جیغکی به نشانه خوشحالی کشیدم و گفتم ووووااااای ی ی ی !!! حالا اونهم متعهد به مسائل اخلاقی ... و بالاخره هر چی باشه رئیس دانشگاه هست و مردی سنگین ... کلی خلاصه سوتی دادم با اون هوار کشیدنم ... خانم دکتر ت. هم زحمت کشید و از هند برام نمی دونم چی چیک اورد ... چون خونه جا گذاشته بود اینه که نمی دونم چیه ... حالا موندم این محبت هاشون رو چطور تلافی کنم ... می گم برگردم پست های قبلی و هر کجا بدشون رو نوشتم پاک کنم ... یا اینکه یک نقاشی بکشم (البته از نوع گل و بوته ای) و قاب بگیرم بهشون بدم ... نمی دونم خلاصه باید فکر کنم ببینم چطور می تونم محبتشون رو جبران کنم ...