اخلاق میتو- جلسه

از وقتی از سفر برگشتم اخلاق میتو (طوطیم) خیلی خیلی خوب شده.  دلش تو اون دو روزه کلی تنگ شده بود و بابام گفت اون دو روزه کلی بدقلقی کرده و به هیچی راضی نمی شده حتی موز و گردو. خلاصه ... دو روزه که بهمون چسبیده و مهربانه و بدنش گرمه ... ولی هر وقت می بینمش یاد اون سگ بدبخت می افتم ... حیوانات همه یک حس مشترک دارند و من نمی دونم چرا اینقدر انسانها این بدبختها رو دست کم می گیرند و یکی که به فکرشونه رو مسخره می کنند و می گن یارو کم داره ... چرا فرهنگمون اینچنینه من نمی دونم.

البته خودم گاهی دچار یاس می شم و فکر می کنم این بدبختها انگار برای زجر کشیدن آفریده شدند.

بگذریم ...

پنجشنبه جلسه هیئت مدیره است و من بعد از دو ماه راحت بودن باید رویتشون کنم. خیلی حوصله شون رو ندارم. سر جلسه ها همش در حال حرص خوردنم. نه می شه آدامس جوید و حرص رو خالی کرد و نه می شه خط خطی کرد چون همه چهارچشمی حواسشون به منه. خلاصه ... خیلی وحشتناکه که آدم شش ساعت مجبور باشه رو صندلی بشینه و هی در و دیوار رو نگاه کنه اما وقتی تحملم از در و دیوار دیدن تموم می شه دیگه زل می زنم بهشون. همونطور که اونها اینکار رو می کنند... حجاب هم که بی حجاب . رعایت آنچنانی نمی کنم چون واقعا نمی تونم. گمونم دیگه می دونند که من نمی تونم رعایت کنم و چپ چپ نگاه نمی کنند. اما پدرم ... متاسفانه خیلی به این چیزها تازگیها حساس شده ... از وقتی جریمه بدحجابی شدم بیچاره ام کرده. حتی تا جایی که می گه نباید جین بپوشی !!!!! .... یا اینکه با مقنعه برو سر کار ... وای برام فاجعه است این مسائل . فعلا دارم تحمل می کنم اما گمونم کم کم تحملم تموم شه و باهاش یک دعوای حسابی کنم. تو زندگیم با بابام یکی بدو نکردم اما بالاخره این ظرفیت روزی تموم خواهد شد. امیدوارم اون روز در آینده ای دوردست باشه. دلم نمی خواد برنجونمش... مادرم رو زیاد رنجوندم و حسابی دلم سبک شده چون احساس می کنم بی حساب شدیم. اصلا هم احساس ناراحتی و پشیمونی نمی کنم ... اما هنوز با پدرم حرفم نشده.

و اما چند نکته دیگه:

 

-     پاداش هایی که در زندگی می گیرید بستگی به این دارد که چه کاری می کنید، چقدر خوب آن را انجام می دهید و چقدر مشکل است که بتوان کسی را جایگزین شما کرد.

 

-          برای اینکه درآمدتان بیشتر شود باید بیشتر چیز یاد بگیرید.

 

-          کلید آینده رشد مداوم شخصی و حرفه ای شماست.

 

-          هر قدر مهارت های خود را بالاتر ببرید بهتر می توانید در مدت کمتری کارهای بیشتری انجام دهید.

 

-          زندگی شما تنها زمانی بهتر می شود که خودتان بهتر شوید.

 

-          همه چیز به حساب می آید. هر کاری که انجام می دهید یا به شما کمک می کند یا آسیب می رساند، هیچ چیزی خنثی نیست.

 

-          یک نقطه ضعف کافی است تا بتواند شما را از پیشرفت باز بدارد.

 

-          یک ایده خوب کافی است تا شما را از انجام سالها کار سخت معاف کند.

 

-          حداقل یک ساعت در روز در حوزه کاریتان مطالعه کنید. این عادت به مرور شما را به یکی از آگاه ترین افراد در حرفه تان بدل می کند.

 

-          هر دقیقه ای که صرف برنامه ریزی می کنید در انجام کار ده دقیقه صرفه جویی می کنید.

 

-          همواره روی کاغذ فکر کنید.

 

بازگشت از یزد

بالاخره خسته و از همه جا رونده از سفر به خونه برگشتم. می گن نباید حس منفی داشت وگرنه بد می گذره ... از اولش هی می گفتم نمی خوام برم ... حوصله ندارم و از این صحبتها و کل سفر بهم تقریبا کوفت شد ... از همسفرم که تقریبا دوستیم + اینکه خواهر شوهر دخترعمومه کلی حوصله ام سر رفت و از اینکه کل سفر از سر ناچاری و بیکاری براش کلی از همه جا گفتم و درد دل کردم کلی پشیمون شدم گمونم اونم همین حس رو داشته باشه و پشیمون از اینکه رازهاشو پیش من گفته باشه. اما من بیشتر رازهامو بهش گفتم و در نتیجه پشیمان ترم ... خیلی دلم می خواست تنها می بودم و حواسم پی اطراف و مناظر و حس و حال خودم باشه ... اما نشد ... این همسفرم باهام بود و همش دوست داشت با هم صحبت کنیماما چون صحبتهاش تکراری و بیشتر دوبله صدای بچه بودند و چیزی به من نمی افزودند دیگه واقعا داشت حوصله ام رو سر می برد و رو اعصابم راه می رفت. تا یک ذره از پنجره بیرون رو تماشا می کردم بنای شکوه رو سر می داد که چرا بداخلاق شدم و از این صحبتها ... بگذریم ...

سه روزه که نخوابیدم. از وقتی حرکت کردیم تا الان شاید مجموعا 4 ساعت خوابیده باشم. خلاصه اوضاع بی ریخته. تورمون هم این سری خیلی باحال نبود. جوون کم داشتیم. 10 نفر در کل بودیم و بقیه میانسال و مسن ... سمینار مهاجرت کلی مفید بود. و من که این چند روز اخیر سر مهاجرت به کشور خارجی کمی دودل شده بودم و نزدیک بود تمام ارزشهام و عقایدی که یک عمره دارم روشون پافشاری می کنم زیر پا بگذارم،  دوباره بهم برگشتند و از رفتن منصرف ... تمام حرفهای دل من اونجا زده شد ... مشکلات مهاجران و عواقب اینکار طی تئاتر و سخنرانی ارائه شد. روز بعد هم مراسم روستاگردی و بازدید از روستاهای خالی از سکنه بود ... روستاهایی که جز مخروبه ای بیش نبود. دلم می خواست اون لحظه وسایل نقاشی همراهم می بود و فرصتی می داشتم تا این مناظر رو ثبت کنم.

اما یک اشتباه (نمی دونم اسمش رو چی بگذارم) بزرگ مرتکب شدم. دل نازکیم کار دستم داد .... البته مادرم می گه اعصابم ضعیفه ... نمی دونم شاید حق با اون باشه. اما بعد از مدتهای مدید بالاخره اشکهام سرازیر شدند و کلی آبروم رفت ... اصلا دلم نمی خواست جلوی اعضای تور و جلوی اونهمه آشنا آبروریزی کنم، اما این ویژگی گریه ای بودنمو هنوز نتونستم درست کنم.

خواهر نامزد سابقم رو با همسر و پسرشون رو دیدم. فوق العاده این دختر رو دوستش داشتم و البته دارم و متقابلا اونهم چنینه.  اگر خواهر شوهرم می شد گمونم مهربانترین خواهر شوهر دنیا می بود. یک حس دو طرفه ای بین ما بود که بیشتر می شد گفت دوست بودیم. متاسفانه اون اومد جلو و کلی منو تحویل گرفت کلی مهربانی ... و من اته پته ... و بعد اشکهای هر دومون به خاطر این پیوند شکسته شده سرازیر شد و بدون کلامی رفت ... حالا سخنرانها اون بالا داشتند صحبت می کردند و من این وسط حالم بد شده بود ... و هق هق ... خاطرات نامزد سابقم و خانواده اش برام ناخودآگاه زنده شده بود و ناراحت از اینکه چرا اینطور شد؟ ...

دیروز باز کمی آرامش یافته بودم اما باز جریان ناراحت کننده ای پیش اومد ... ما رو برده بودند بازدید از باغ نمیر در تفت. باغ بزرگی که دو عمارت داشت. در عمارت ته حیاط صدای گریه سگی می اومد. نیم ساعت تمام... دیگه طاقتم تموم شده بود ... رفتم انتهای حیاط و منبع صدا رو پیدا کردم دیدم بدبخت یک سگ خیلی کوچولوی خیلی خوشگل که یک سگ تزئینی و نژاددار هم بود تو یک اتاق مخروبه کاملا تاریک حبس شده. جلوی درش بشکه و میله و این وسایل رو گذاشته بودند ... دیگه نفهمیدم چطور در اونجا رو باز کنم ... تا در به اندازه چند سانت باز شد بیچاره با تمام قوا اومد بیرون و ... دلم براش کباب شده بود ... جای یک چنین سگ خوشگلی آخه اینجا نبود که ... اونهم زندانی به خاطر تنبیه (!) بدون آب و غذا ... خلاصه چشمهاش از بس گریه کرده بود خیس خیس بود ... بردیم بهش آب دادیم و دو بشقاب تمام با اون جثه ریزش آب خورد ... اما متاسفانه غذایی نداشتیم بهش بدیم ... همینطور تو بقلمون بود تا اینکه چند تا عمله بنای اونجا اومدند جلو ... پرسیدیم صاحبش کیه یکیشون اومد جلو با خنده تمسخر آمیزی گفت منم ... حالم از ریخت اون مردک بد می شد ... و باورم نمی شد اون عمله صاحبش باشه ... نمی خوام تهمت بزنم اما شک نداشتم که بدبخت رو دزدیده بودند ... خلاصه کلی دعواش کردم و اونهم انگار کیف می کرد از این دعوا کردن ... همه دورمون حلقه زده بودند ... بعد مصمم شدم اون سگ رو هر طور شده از اون خراب شده خارجش کنم. پرسیدم سگ رو از کجا اورده و اون گفت خریده ( با تمسخر تمام گفت 120 تومن) منظورش این بود نرخ بالاتری باید بهش پیشنهاد بدم. از حرص داشتم می مردم اما حاضر بودم به هر قیمتی خریداریش کنم حالت التماس آمیز اون سگ بدبخت داشت منو می کشت اما با مخالفت شدید مادرم مواجه شدم و بعد اعضای تور که مخالف بودند این بدبخت رو بیارم تو اتوبوس چون معلوم نیست مریض نباشه و این صحبتها ... داشتم از حرص می مردم . صدام می لرزید و بعد که مخالفت ها بالا گرفت سگ بدبخت رو گذاشتم زمین و دیگه نفهمیدم چطور از اونجا بیام بیرون. دیگه اشکهام امان نمی دادند و تا صبح روز بعد قطع نشدند از تصور اینکه اون عمله های خطرناک سر این بدبخت که همش گریه می کرد چه بلایی بیارند تنم می لرزید... اما هیچکس نمی فهمید این مسائل رو ... خبر نداشتند ... فقط فکر می کردند من برای خودم می خوام اونو بخرم و حالا به خاطر مخالفت مادرم اشکهام در اومدند. کل نظرها نسبت بهم برگشته بود .... تا چند دقیقه قبلش همه قربون صدقه ام می رفت از پیر تا جوون و برام کلی احترام قائل بودند و به ناگاه همه از دیدن اشکهای من دهانشون باز مونده بود و بعد دیگه تا آخر سفر چیزی نگفتند بهم جز حرفهای بیخود ... فکر می کردند من از این دختر لوسهام که به محض اینکه با درخواستشون مخالفت می شه اشکشون در میاد. این برام فاجعه بود که اینچنین درباره ام فکر کنند اما یاد حرف روانشناسی افتادم که می گفت اصلا نباید نگران قضاوتها بود باید خودمون رو زندگی کنیم. ..

صبح 5 رسیدیم تهران و من یکراست اومدم سر کار ... به فکرم رسید زنگی به کانون دوستداران حیوانات بزنم و ببینم کسی در یزد دارند که بتونه اونو از اون خراب شده خارج کنه یا نه؟ ... خوشبختانه استقبال کردند و گفتند بهم خبرشو می دند یک دامپزشک سراغ دارند که می تونه به اون باغ بره و ببینه سگه آیا باز زندانی هست یا نه؟ اگر بود حتی می تونه بدون خرید و با مجوز اونو از باغ خارج کنه ... خدا کنه اون آقا اینکار رو بکنه ... متاسفانه دیشب تا حالا که همه هی بهم می گفتند باید این قضیه رو فراموش کنم نتونستم ... اصلا نمی تونم از فکرش در بیام. همه می گن در روز اینهمه حیوان در دنیا اذیت می شن و یا کشته می شن حالا اینم روش ارزش اینهمه ناراحتی رو نداره اما ... من به این صحبتها اعتقاد ندارم مثل اینه که بگیم اینهمه آدم بدبخت تو دنیاست پس به کسی که الان به کمک ما احتیاج داره کمک نکنیم و بگیم پس بقیه چی می شند اینهم همینه ... خدا حالا اینو سر راه قرار داده نمی شه بی اعتنا بود ... اینهم عکسش ... 

                                       

 

یادداشت قبل از سفر

امشب می رم سفر و هنوز وسایلم رو نبستم. همیشه قبل از سفر رفتن عزا می گیرم. می چسبم به صندلیم و کامپیوترم و مطالعه می کنم و اصلا دلم نمی خواد از جام تکون بخورم. حالا خوبه که کسی مجبورم نکرده بود ... و خودم رفتم بلیط گرفتم. اما خوب حس جدا شدن از خونه نیست ... چه می شه کرد ؟!!!

چند جمله مثبت که به نظر خودم خیلی جالب می آد واز کتاب برایان تریسی خوندم براتون می گذارم:

 

-- مدیریت زمان مهارتی است که می توان آن را با انضباط و تمرین فرا گرفت.

 

- مدیریت زمان در واقع مدیریت شخصی- مدیریت زندگی و مدیریت خودتان است.

 

- اکثر مردم سرگرم فعالیت هایی هستند که بیشتر آرامش بخشند تا هدفمند.

 

- بدترین نوع هدردادن وقت این است که کارهایی را که اصلا نیازی به انجام دادنشان نیست به بهترین نحو ممکن انجام دهیم.

 

- همیشه از خودتان بپرسید: «با ارزشترین استفاده ای که در حال حاضر می توانم از وقتم بکنم چیست؟»

 

- مدیریت زمان وسیله ای است که می تواند شما را از جایی که هستید به جایی که می خواهید باشید برساند.

 

- قانون حذف گزینه ها می گوید: انجام یک کار مستلزم صرف نظر از انجام کارهای دیگر است.

 

- قانون حد توانایی می گوید: همیشه برای انجام ضروری ترین کارها وقت کافی وجود دارد.

 

- آرامش ذهنی را بالاترین هدف خود قرار دهید و وقت و زندگی خود را حول محور آن تنظیم کنید.

 

- افراد موفق هم کارهای درست را انجام می دهند و هم کارهایشان را به درستی انجام می دهند.

 

ادامه دارد ...

فردا می رم سفر ...

دیگه زندگی کار است و بس و خبر خاصی نیست در زندگیم ... جز اینکه فردا شب با تور یزد خواهم رفت. امیدوارم سفر خوبی باشه ... به این دلیل امروز رفتم برای خودم ژاکت خریدم ... دقیقا نمی دونم کدومیک از دوستانم خواهند آمد.

باز میتومو (طوطیمو) تنها می گذارم پیش برادرم که چقدر ماشااله میونشون با هم خوبه!!! ... کلی دلم برای میتو تنگ خواهد شد. ماهیهای عیدمون هم که جدا ... هر کار کردم آخر نشدم هیچ جا ولشون کنم و همینطور بدبختها دارند در طشت به زیست خودشون ادامه می دند. ببینم می تونم تا عید نگه شون دارم؟!!! یکیشون که رنگ قرمزش کامل رفته و سفید شده. نمی دونم این دیگه چه نوع مرضیه. یکماهه که اینطوری شده ولی زنده است و سالمه ... میتو الان رو دوشمه و داره به حرکات دستم روی کیبرد نگاه می کنه. غمگینه بچه ام ... خیلی تنهاست... حالا که منم می رم دیگه خیلی تنها می شه. براش از دفتر رادیو اوردم این دو روز گوش بده حوصله اش سر نره ... داره پلک می زنه گمونم خوابش می آد از سرما ... داره خمیازه می کشه... دلش موزیک می خواد ... خیلی بدعادتش کردم ... عصرها که می آم خونه هنوز مانتومو در نیورده می رم سراغش برش می دارم می گذارم روی صندلیم و براش موزیک می گذارم ... امروز براش نگذاشتم چون حالش نیست. ولی خوب دم به دقیقه سینشو می بوسم تا کسل نشه... خیلی بوس دوست داره ...

امتحان خوشنویسیُ- راز

بالاخره در این دو روز از دوستان و فامیل ایمیل و کلی عکس داشتم و کلی خوشحال شدم. من خیلی حال و روزم به ایمیلهام و مسیجها بنده. یک روز که دریافتی نداشته باشم کلی حالم گرفته می شه.

به هر حال ...

دیروز امتحان خوشنویسیمو دادم. عجب امتحانی. هر خطش رو یک مدل نوشتم. با اینکه کارم بد نیست اما نمی دونم هیچ وقت نتونستم تو زندگیم هیچ امتحانی رو خوب بدم. مشکلم اینه که همیشه سر امتحان حواسم می ره به اطرافیان. مثلا رنگ جوراب نفر جلویی ... یا مسائل دیگه ... دیروز هم یک آقای خیلی غول پیکر که یک کاپشن غولتر از خودش تو اون گرما به تن داشت اومد صاف نشست کنار دست من ... خلاصه کمی که گذشت وسوسه شدم نگاهی به ورقه اش بیندازم ببینم چطور می نویسه و کلی خشکم زد وقتی ورقه اش رو دیدم. اصلا باورم نمی شد آدمی به این خشنی و غولی با اون دستهای زمخت و خشن بتونه اینقدر ریز و ذره بینی و اینقدر زیبا بنویسه.... دیگه این شد که تا آخر امتحان نتونستم خودمو جمع کنم و پاک اعتماد به نفسم رو از دست دادم و همش نگاهم به ورقه اش بود ...

امروز با خوشحالی و انرژی سعی کردم کار کنم. سی دی راز رو دیشب تماشا می کردم. بد نیست و جالبه. می گن ۲۱ شب باید پشت سرهم دیدش تا مطالبش ملکه ذهن بشه. در مورد این بود که به هیچ عنوان هیچ عنوان نباید منفی فکر کرد. مثلا نباید گفت من نمی خوام چاق باشم باید گفت باید اندامم متناسب بشه. می گفتند که هر فکری یک طول موجی داره که قابل اندازه گیری هست بنابراین هیچ لغت منفی نباید تو ذهن باشه چون همون سرمون می اد. مثلا نباید در تظاهراتی که عنوان ضد جنگ داره شرکت کرد. باید عنوان تظاهرات رو از <تظاهرات ضد جنگ> به <تظاهرات صلح> تغییر داد و مسائلی از این قبیل ...

 

اولین باران پاییزی

کلی از اول صبح خوشحال بودم که زودتر برم سر کار و ساعت ۱۰ به بعد دوباره بشینم و آفتاب بگیرم اما ناغافل ابر شد و حالمو گرفت. به آفتاب و گرماش نیاز دارم. این هم یکی دیگه از روشهای به خود محبت کردنه (بجز خوردن شکلات).

ترم جدید برادرم شروع شده و باز کتاب خریدنها... هر روز با سفارش جدیدی می آد خونه و من بدبخت باید برم براش از انقلاب کتاب بخرم. حالا کاش باز فقط خودش بود. برای رفقاش هم باید کتاب بگیرم. خلاصه ... امروز که دوباره رفته بودم برای کتاب خری که یکی دیگه از کتابهای جیبی برایان تریسی به نام کاب نقره ای خوشبختی رو خریدم. در اتوبوس کمی خوندمش و آروم شدم. قصدم اینه که همیشه تو کیفم داشته باشمش تا هر وقت دلم گرفت در دسترسم باشه.

از صبح تا ظهر هواسم نبود و مثل همیشه گوشی رو بد گذاشته بودم خدا می دونه رئیس چند بار زنگ زده و دیده اشغاله... خلاصه ... خیلی بی دقت شدم... و می ترسم آخر کار دست خودم بدم.

فردا امتحان پایان ترم خوشنویسیم هست. با خودکار نستعلیق کار کردن برخلاف تصورم خیلی جالبه و لذت می برم. الان باید برم  برای امتحان تمرین کنم ...

اولین روز هفته

کلی دلم برای کار کردن تنگ شده بود این چند روز. هم تنگ شده بود و هم نشده بود در واقع. امروز بعد از مدتها رادیو روشن نکردم و در سکوت کار کردم. سعی کردم به کارم متمرکز بشم تا یاد غمهام نیفتم. اما به محض اینکه اتاق آفتابگیر شد. پرده کرکره ها رو زدم کنار و جلوش ولو شدم و حسابی برای خودم آفتاب گرفتم. خیلی حال داد ...

زنگ زدم سی دی های بدنسازی سفارش دادم و سی تومنی پیاده شدم. چند روزه شروع کردم اما خوب تغییری در خودم حس نمی کنم. حالا سی دی های بعدیش که ورزش هاش سنگین تره شاید تغییری در من حاصل کنه.

سری به سایت سنجش زدم دیدم نامردها زمان کنکور ارشد رو یکماه انداختند جلو. حالا خوب شد امروز تصادفی اینو دیدم اگر خبر نداشتم بیچاره می شدم. هنوز برای کنکور شروع نکردم. همش تقصیر این کارهاست ...

دیگه ... بهم گفتند از غم و غصه ننویسم. منم الان خیلی دارم خودمو کنترل می کنم که ننویسم. یک سری مسائل فلسفی فکرمو چند وقته به خودش مشغول کرده. خیلی چیزها در واقع ... خیلی کلافم و جواب سوالاتمو نمی گیرم.