پایان تعطیلات

سه روز تعطیلات من هم تمام شد و دو هفته آینده رو بدون تعطیلات خواهم بود و یک نفس بیرون. این پاییز و حال و هواش هم حسابی حال من و اعضای خانواده مو گرفته. این مهاجرت دوستانم هم واقعا داره اذیتم می کنه. نمی دونم ... کار به کجا خواهد کشید؟ اعتقاداتی دارم که به هر کسی می گم بهم می خنده. اعتقاداتی ناسیونالیستی که مجبورم پنهانشون کنم. ای کاش اینقدر همه به خصوص نیروهای خوب و متخصصمون نمی رفتند ...

ظهری هر کار کردم خودمو بکشم نشد. حسرت اون موقع هایی رو می خورم که بدون وقفه نقاشی و طراحی می کردم بدون ترس از قضاوت اطرافیان ... اما الان همش در هر کاری یاد قضاوت ها می افتم و از انجام کار باز می مونم. حقا که نباید هیچ امری رو رها کرد اونوقت برگشت بهش سخت می شه. هر هنری ... هر چیزی رو ... باید با پشتکار دنبال کرد و گرنه آخر و عاقبت مثل کار من خواهد شد.

روز دوم تعطیلات

تازه متوجه می شم این غمبادی که می گن چیه!!! چون خودم بهش مبتلا شدم. غصه ها واقعا تو گلوم گیر کردند و گردنم شده عین چی ... دندونهامو همش به هم می فشرم ... هیچ چیز نمی تونه دردمو کم کنه بجز خوندن کتابهای روانشناسی. اینه از اول صبح یکیشو به دست گرفتم و کمی بعد دیدم حالم بهتر شد. من تا چند ماه پیش فکر می کردم خیلی انسان بالغ و عاقلی شدم. فکر می کردم که به اندازه کافی رو خودم و احساساتم کار کردم و دیگه هر چیزی رو می تونم مهار کنم. اما الان متوجه می شم خیلی بیشتر از اینها باید رو خودم کار کنم. خیلی بیشتر ...

کارهای اینترنتی انجمن زیادند. دو روزه که تو خونه نشستم پاش اما تمومی نداره این ارسال ایمیلها و آپ دیت سایت ... تعطیلات برام نگذاشته این کارها ...

شدیدا به اینکه خودمو بکشم نیازمندم. هیچ وقت تا این حد خودم رو نیازمند چیزی ندیده بودم. احساس می کنم اگر خود الانم رو نکشم خواهم مرد. گاهی به سرم می زنه فقط رو بیارم به خودنگاره کار کردن ... خودم بهترین سوژه برای نقاشیهام هستم. اما در اون صورت جرات نشون دادن کارهام رو به کسی نخواهم داشت ...

باز گمونم هفته آینده برم سفر... یک همایش راجع به موضوع روز یعنی مهاجرت ... امروز زنگ زدم تور و رزرو کردم. دیگه از سفر می ترسم ... هر سفری برام کلی مشکلات به دنبال داره ... واقعا دیگه می ترسم ... اما گریزی نیست ... باید رفت.

چه کنم؟

از شدت فکر و خیال دارم خودمو از بین می برم. خیلی نگرانم. قیافه ام دفورمه شده و باز جوشها ... مدام آه می کشم و چه چه کنم چه کنم سر می دم؟ دعا می خونم اما فایده ای نداره. زندگیم مختل شده. دارم کم کاری می کنم. هر وقت صحبت جدی در مورد ازدواج می شه اینطوری می شم. دفعه قبلم یادمه اینطوری شده بودم. یکماه زندگی نداشتم. همش فکر و خیال ... و شب بله برون هم همش مواظب بودم بغضم نترکه. نمی تونستم باور کنم که به این زودی به مرحله بله برون رسیده باشم. و باز احساس می کنم این قضیه دوباره داره تکرار می شه. خیلی از رخدادها را خارج از اختیار خودم می بینم. انگار دست الهی درست مثل اون دفعه داره خیلی چیزها رو پیش می بره. بی خودی ... انقدر بی خود که ... همش هم مقصر رو خانواده ام می دونم. چرا اینقدر خانواده ها (لااقل خانواده من) آرزوی ازدواج بچه هاشون رو دارند؟ مگه چه عجله ای هست؟ اصلا فکر خوشبختی و بدبختی رو نمی کنند فقط اینکه بچه هاشون ازدواج کنند براشون کلیه؟ فکر می کنند این یک افتخار و سربلندیه حتی اگر با سر برم ته دره ...

جریمه- قولنامه

من و مادرم هر کدوم ۵۰ تومن جریمه بدحجابی شدیم. ماشین هم یکماه ضبط خواهد شد. بالاخره این چتری های من کار دستم داد. خلاصه ... بابام هم که عادت داره تا یک چیزی می شه وکیل می گیره و چند برابر اون پول جریمه رو می ده وکیل ...

قولنامه امروز انجام نشد ولی بزودی ... کلی رفتیم خونه فروشنده مهمونی . شیرینی هم خریده بودیم اما دیگه تو نبردیم (برده بودیم اگر قولنامه بشه تعارف کنیم) دیگه اینه که برگردوندیم خونه. عوضش کلی با فروشنده ها رفیق شدیم. نمی دونم خیر باشه این خرید و فروش ...

دیگه خدا کنه یکسال آینده زودتر سپری بشه. هم تکلیف من تو زندگیم مشخص بشه و هم رئیسم تغییر کنه. واقعا هر روزش داره بدتر از دیروزش می شه. آدمهایی که خیلی درس می خونند و خیلی گرفتارند همیشه اینطوری می شند. فکرشون عجیب و غریب می شه و یکهو می بینی یک تاریخ خیلی تابلو رو نمی تونند به خاطر بسپارند. خیلی دارم از دست این فراموشیش و عدم قاطعیتش تو کارهاش اذیت می شم. زودتر انتخابات بیاد ببینم کی رئیس خواهد شد؟!!!

دیگه همین خیلی ساکت شدم. خیلی زیاد ... متفکرم. خیلی زیاد ...

یک شن به

بالاخره اگر خدا بخواد فردا می ریم قولنامه خونه رو ببندیم. یعنی ممکنه؟ این خونه عوض کردن ما یک طلسم شده. یعنی ممکنه ؟ حالا معلوم خواهد شد. منم باید باشم. شاید این اولین باری باشه که بابام چیزی رو به نامم می کنه. حس جالبیه!


یکبار از جایی شنیدم که مهمترین ارتباطی که یک زن می تونه داشته باشد ... والاترینش ... حتی والاتر از ارتباطش با خدا و بچه اش و ... ارتباطش با خودش هست یعنی با جسم خودش بیشتر. این حرف رو نادیده گرفتم اما الان بهش می رسم. توضیحات بیشتر رو نمی نویسم چون ممکنه متاسفانه سوتعبیر بشه.


دیگه اینا ... کمی بهترم خوشبخانه ... چقدر خوبه که آدم زمین بخوره و یواش یواش دوباره خودش رو جمع کنه و بلند بشه. این بلند شدن یک حس خاصی داره. الان تو این مرحله ام. احساس سبکبالی می کنم. از اینکه دارم به نتایجی می رسم خوشحالم!

حماقت

همیشه به این فکر می کنم که چرا من هیچ وقت در عمر شریفم نتونستم با هیچ پسری مثل آدم دوست باشم؟ همینجوری که همه دخترا هستند حالا چه از نوع سالمش و چه از نوع خلافش. هیچ جوری نتونستم با پسری باشم. همیشه دورادور بودم و فقط بدنامیش که فلانی با فلانی دوسته برام مونده. هیچ وقت هیچ بهره ای نبردم. از هیچ نظر. هیچ وقت این احساس رو نداشتم که مثلا با دوستم دوست هستم.

امروز خیلی آه کشیدم .... خیلی زیاد .... احساس مزخرفی داشتم. احساس عقب ماندگی  ... همیشه خیلی منطقی رفتار کردم ... و یا خیلی احساسامو خوردم و هر وقت به کسی محبت کردم و ذره ای از محبت بی کرانم رو نثارش کردم طرف فکر کرده که نسبت بهش نظر ازدواج دارم و دوست دارم اون منو بگیره و زده حسابی حالم رو گرفته. نمی دونم چرا نمی شه بلاعوض محبت کرد به کسی؟ همش فکر می کنند ازشون انتظاری دارم که محبت می کنم و یا براشون کاری انجام می دم در حالیکه چنین نیست و موندم چطور اینو تفهیم کنم.

نمی دونم! کسی که دوستش دارم بالاخره بعد از کلی انتظار بهم زنگ زد و حرفهاشو بهم زد. چقدر تلخ بود و چقدر شیرین که طرف بیاد و همه رویاهاتو بریزه بهم. همه چیزهایی که خودت می دونی رو دوباره بهت بگه و بهت بگه که اونهم می دونه که تو می دونی... خیلی برام سخت بود. از اینکه چرا اینقدر احقم و اینقدر محبت می کنم از دست خودم خیلی عصبانیم. واقعا انگار ارزشها تغییر کردند. بدها خوب شدند و خوب ها بد. هر چی بدی کنی انگار عزیزتری. ای کاش می شد یک ذره از این اخلاقها و فاکتورهای منفی رو در خودم پرورش بدم. مثل بقیه دخترها بشم. با خلافها بگردند و آخر سر فرشته ای بمونند و با یک فرد خیلی مثبت ازدواج کنند. اینه رسم روزگار که من ازش عقبم و همیشه بالعکس عمل کردم. با مثبتها گشتم و همیشه جذب آدم منفی ها شدم. آخه حماقت از این بیشتر ...

جمعه

بعد از چند هفته این اولین جمعه ای هست که خونه هستم و هیچ برنامه ای نداشتم. حقا که امسال تابستونش خیلی برام پربار بود. همش یک برنامه ای برای بیرون رفتن و گشت و گذار پیش می اومد و منم که هیچ وقت عادت نداشتم اینهمه بیرون باشم. اما در هر حال خیلی خوب بود ... و امروز که خونه هستم دلگرفته شدم. البته می شد باز برم سفر و لاهیجان ... چند تا از دوستام رفتند و هی می گفتند که منم برم اما دیگه دیدم صدای بابام درمی آد. اینه که موندیم خونه ... و عجیبه که هنوز هیچ میلی از هیچ دوستی ندارم و خیلی برام عجیبه. ملت کجایند؟ حتما همه گرفتارند. باز دوباره وب لاگها هم آپ نمی شند.

...

برادرم امروز رفت کوه و باز طبق معمول هر چی التماسش کردم که منو هم با خودش ببره بی فایده بود. دوست داره با رفقاش محفل خصوصی خودشون رو داشته باشند و طبعا من مزاحمشون خواهم بود. اما خیلی دلم می خواست منم برم.

...

فردا باز دوباره روز کاری شروع خواهد شد. این دو روز تعطیلی رو حسابی استراحت کردم و حسابی خوردم. متاسفانه من از خور و خواب و خشم و شهوت به همه امیالم تونستم غلبه کنم بجز این قضیه خوردن. این پرخوری برام معضل بزرگی شده، فقط شانس بزرگم اینه که چاق نمی شم خوشبختانه وگرنه چی می شد؟ ولی جدا چه باید بکنم؟ ناهار رو سه وعده و شام رو دو وعده صرف می کنم و بین غذاها هم کلی تنقلات استفاده می کنم.  گمونم باید برم پیش مشاور !!! خیلی سعی کردم با این خصلتم مبارزه کنم اما نشده که نشده. گمونم اثر طوطی داری ۲۰ ساله باشه. چون اونها همش می خوان بخورن. منم که باهاش رفیقم و مادرم بارها گفته من احساس می کنم تو یک طوطی هستی نه یک انسان و خلق و خوهات مثل طوطی شده. اینه که شاید پرخوریم هم نتیجه این همنشینی باشه. نمی دونم والله ... !!!  گمونم در آینده باید با کسی که به طوطی ها علاقه داره ازدواج کنم تا مشکلی نداشته باشیم.