دیدار

چقدر آدم گاهی دلش برای دوستانش تنگ می شه و چقدر بده که زمان دیدار کوتاه باشه و آدم هنوز سیر نشده باید خداحافظی کنه. از صمیم قلب برای همه دوستان واقعی و خوبم آرزوی شادکامی دارم.

امروز می خوام برم نمایشگاه مطبوعات، صبح متوجه شدم، آخرین زمانش امروزه.

تمرین خانم معلم رو انجام نمی دم با کمال پررویی. سختمه ... رفتم تو حالت مقاومت.

زوج کائناتیم شنبه شعری برام اورد از قیصر امین پور که خیلی خوشم اومده:

سایه سنگ بر آئینه خورشید چرا؟                     خودمانیم بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره شدن        طعن و تردید به سر چشمه خورشید چرا؟
طنز تلخی است به خود تهمت هستی بستن      آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود                   حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم                 دلم از دیدن این آئینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم                     ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

صرف چای با میتو

من و میتو در حال نوشیدن چای هستیم. یه هورت من ... یه هورت اون ... باز یه هورت من ... یه هورت اون ... نوبت من که می شه تحمل نداره ... با منقارش لبه لیوانو می کشه سمت خودش. این طوطیها جز پرندگان جنس خراب محسوب می شن آیا می دونستید اینو؟ ولی من جنس خرابیشو دوست دارم. لذت می برم از بدجنسیهاش. امشب کلی چایی خوردنش گرفته بود.

 

دیگه خسته و کوفته الان از دکتر پوست برگشتم. هی دکتر عوض بکن و نسخه های مختلف بگیر و آزمایشات مختلف بده و دواهای مختلف مصرف کن. دیگه واقعا مردم ... باز باید بدوم دنبال آزمایشات ... و چقدر که از اینکار بدم می آد. خوشحال بودم که از شر آزمایش خون خلاص شدم از شانسم این یکی هم دوباره برام آزمایش خون نوشته + سونوگرافی.

 

زوج کائناتیم دیروز صبح بهم زنگید و باز ۴۵ دقیقه صحبت کرد و واقعا هر بار که زنگ می زنه یک ریز حرف می زنه و امان نمی ده منهم کلامی بگم وقتی هم می گم گوش نمی ده و باز از خودش یکریز می گه. از هنرهاش و جنگاوریها و داستانک ها و مقاله ها و شعرها و شیطنت ها و خاطرات دوران سربازی و مادر و برادر و خصلت های گند اخلاقیش و ... بعد بین اینها هم شعر از سعدی و حافظ و شعرای معاصر می خونه. خلاصه ... دیروز خانم معلم می گفت این زوجهای کائناتیمون رو باید تا آخر عمر نگه داریم اونوقت تاثیر مثبتشون رو در زندگیمون خواهیم دید !!! وای ی ی ی ... یعنی من باید تا آخر عمر با این هم کلام باشم؟ !!! نمی دونم والا...

حالا این به کنار و تمرینات عجیب و غریب خانم معلمون به کنار. دیروز به هممون یک چیزهایی به عنوان تمرین می داد که آدم شاخ و دم در می اورد. همه هی بهونه می اوردیم و مقاومت می کردیم ... به یکی گفت بره سبیل بگذاره برای هفته آینده ... یکی بره سه تا جوک بی ادبی با لهجه یاد بگیره بیاد سر کلاس تعریف کنه ... دو تا خانم متاهل کلاس کل هفته به شوهرهاشون فقط چشم و بله بگن.... یکی بره کل هفته آرایش غلیظ کنه و هفته آینده با همون آرایش بیاد. یکی که همیشه آرایش غلیظ داشته دیگه حق نداره حتی یک رژ کمرنگ بزنه ... یکی دیگه رو گفت برو موهاتو تیفوسی بزن بیا ... و من موندم آخر سر ... هی من و ورانداز کرد نتونست هیچ ضعفی ازم پیدا کنه که بگه اون ضعفمو انجام بدم. یعنی ضعف که دارم اما خوب اون نمی دونست چی بگه. بهم گفت برو کل هفته رو کفش پاشنه بلند بپوش و سر تا پا سفید. گفتم خانم من شاغلم قربونت بگذر ... نمی شه ... گفت باشه ... اشکالی نداره بعد از کلاس بیا تمرینتو بهت بگم ... اگر می دونستم می خواد چی بهم بگه حتما قبول می کردم یک هفته کفش پاشنه بلند و لباس سفید بپوشم. خلاصه ... چشمتون روز بعد نبینه بعد از کلاس رفتم پیشش ... بهم تمرینمو گفت. گفت تا یک هفته نباید از هیچ لباس زیری استفاده کنم؟!!! وای خدای من این دیگه چه تمرینیه ... ؟؟؟ باز خواستم باهاش چونه بزنم اما فایده نداشت. خلاصه ... بیچاره شدیم. حالا دارم خشک خشک تمرینشو انجام می دم ولی خدائیش یه جوریه . مبارزه با یک چیزهایی خیلی سخته و اونهم دقیقا همینو می خواد می خواد سختی بکشیم. می خواد ازمون یک انسان سخت و محکم و آسیب ناپذیر بسازه منتهی به شرط اینکه خودمون بخواهیم و تمریناتشو بدون چون و چرا انجام بدیم.  

...

امروز قرار بود دوباره بریم سفر (قلعه الموت) خیلی دلم می خواست اونجا رو ببینم اما خوب بنا به دلایلی کنسل کردم. البته بهتر شد چون کلی کار داشتم و اینقدر کارهای عقب مانده دارم که یک هفته هم خونه باشم باز موفق به انجامشون نخواهم شد.

 

صبحی رفتم یک گوشی گرفتم . N۷۶ گرفتم. خیلی از ریختش خوشم نمی اد و به خصوص اصلا با صفحه کلیدش حال نمی کنم و سفته. خیلی هم تا شوش سفته. خلاصه هیچ گوشی گوشی خودم نمی شه. دیگه بابام کلی بهم لطف کرد. امروز کلی مهربون شده بود و دست و دلباز ... حتی دعوام کرد که چرا گوشی بهتری نگرفتم با دوربین بهتر. دیگه من دلم نمی اد خیلی ازش پول بگیرم و نمی گذاره خودم هم هزینه هامو بدم. اصرار داشت امروز یک دوربین معمولی هم بگیرم و یک هندی کم!!! گاهی اینهمه دست و دلبازیش ما رو به وحشت می ندازه. به خاطر همین کلی دوست و رفیق دور و برش جمعن. البته دست بده رو تمام سال برای رفقاش داره و برای ما سالی یکبار اینقدر مهربان می شه که معمولا هم رد می کنیم.

 

آموخته های کلاس خودشناسی- جلسه سوم

از هر جریان که می ترسیم باید خودمون رو دقیقا در جریانش قرار بدیم. یا به نتیجه می رسیم و موفقیت آمیز خواهد بود و یا نخواهد بود. اگر نباشه درس می گیریم برای دفعه بعد. اما اگر بشینیم کنار و هی بترسیم واقدام نکنیم اونوقت هیچوقت هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هیچوقت هیچ پیشرفت و تجربه ای نخواهیم داشت و یک عمر در ترس زندگی خواهیم کرد.

 

انسانها دلیل اینکه زنده اند، چون زندگی رو دوست دارند وگرنه خودکشی می کردند.

 

تمام ویژگیهایی که ما از اونها به عنوان نقطه ضعف خودمون یاد می کنیم می تونه نقطه قوتمون باشه.

هر ویژگی رو (تکرار می کنم هر ویژگی رو) اگر در زمان و مکان نادرست داشته باشیمش اونجا اهریمن متولد می شه و جزء نقطه ضعف هامون می شه. حتی مهربانی و رازداری و وفاداری و ...

و می شه اینطوری گفت هر رفتاری که در جای خودش و در زمان و مکان خودش انجام بشه درسته (حتی اونچه که ما به عنوان صفات منفی می شناسیمشون)  و بالعکس ...

کم کم به جایگاهی می رسیم که تقسیم بندی قوت و ضعف در خودمون نداریم و خواهیم دید آنچه در خودمون سراغ داریم همه ویژگیهای ما هستند نه نقاط قوتمون و ضعفمون.

حال چطوری می تونیم متوجه بشیم که هر صفتی و هر گفته ای و رفتاری جاش کجاست؟ وقتی محتوای درونمون پر باشه می تونیم، هر وقت رشد کنیم و ظرفمون بزرگ بشه می تونیم متوجه بشیم که جای هر مسئله ای کجاست و راه رشد هم کسب تجربه و آگاهی است، مطالعه است و آزمون خطا.

 

هیچ وقت در شرح خودمون و در بیان نقاط قوت و ضعفمون نباید صفت به کار ببریم و مثلا بگیم : من مهربانم، رازدارم و ... باید دقیقا شرح بدیم (در غالب جملات). اینکار در شناخت خودمون خیلی کمکمون خواهد کرد، همینطور در ازدواج این قضیه فوق العاده مهمه، چه خوبه که قبل از ازدواج از طرف مقابلمون هم بخواهیم خودشو روی کاغذ شرح بده.

 

نزدیکترین اعضای خانواده بهترین افرادی هستند که می تونند نقاط قوت و ضعفتون رو بهتون بگن حتی از خودتون بهتر شما رو می شناسند.

 

در واقع مشاوری می تونه کمکتون کنه که شما خودتون رو کامل براش شرح بدید. هر چی کامل تر خودتون رو براش تعریف کنید بیشتر می تونه کمکتون کنه.

 

در واقع ما باید بتونیم با تمرینهای خودآگاهانه وارد ناخودآگاهمون بشیم و اون چیزهایی که نمی خواهیم رو نگه داریم و اونچه رو که می خواهیم بیاریم خودآگاهمون.

 

تعصب بدترین لغطیه که می شه به کار برد. حتی اگر منظورتون مثبت باشه هیچ وقت از این لغت استفاده نکنید. وقتی می گید که مثلا من نسبت به فلان موضوع تعصب دارم یعنی یک دیوار غیرقابل نفوذ دارید بین خودتون و طرف مقابلتون می کشید و به طرف القا می کنید که هیچ نظر و اندیشه ای در من کارساز نیست. همیشه بگیم مثلا فلان موضوع رو دوست دارم نه اینکه بگیم تعصب  دارم.

 

اکثر ما طبیعت و کودک رو دوست داریم که دلایل زیادی داره من جمله اینکه ما رو به خودمون وصل می کنند و آزاررسانیشون به ما کمتره.

 

اینکه ما در زندگیمون در هر امری از این شاخه به اون شاخه می پریم طبیعی است، چون درون ما ویژگیهای زیادی هست که باید اونها رو زندگی کنیم و ببینیم آیا این علایق و ویژگیها مال ما هست یا خیر؟ در واقع وقتی یک علاقه ای واقعا مال ماست و نهادینه در وجود ماست که در اون راه دیگه هیچی نفهمیم و هیچی جلودارمون نباشه. مثلا خیلی ها می گن به بچه علاقه دارند اما وقتی ازشون می خوای بچه رو بشورند، اظهار اشمئزاز می کنند، خوب پس اینها اینکاره نیستند صرفا یک علاقه ظاهری دارند به یک قضیه ای و این عشق نیست. همه رشته ها همینه. باید امتحان کرد و دید واقعا از ته دل عاشق چی هستیم در زندگیمون و برای چه کاری ساخته شدیم؟  وگرنه از خیلی از امور لذت می بریم ولی اون امور مال ما نیستند.

 

از خواهر و برادرها در یک خانواده نباید انتظار داشت که مثل هم باشند. علایق و سلایقشون مشترک باشه این طبیعیه که با هم متفاوت باشند. یکیشون ممکنه وقتی مادرش اونو حامله بوده چیزهایی شنیده باشه که دیگری نشنیده و یا در اتاق زایمان همه اینها در شکل گیری علایق و روحیات به جز مسائل موروثی اثر دارند.

 

هیچ وقت در مورد آدمها قضاوت نکنید. این صفت دادن ها (قضاوت کردن ها) کار خیلی غلطیه. نگید فلانی مهربانه و یا آدم خوبیه و یا مثلا حسوده و ... چون همونطور که گفتیم نقاط قوت و ضعفی وجود نداره و همه یک سری ویژگیهایی دارند.

 

هر چه بیشتر نقاط قوت و ضعفمون (اونچه که ما به این نام می شناسیمشون) رو در جمع بیان کنیم، اعتماد به نفسمون افزایش پیدا می کنه و بیشتر رشد خواهیم کرد. بیشتر به ویژگیهای خودمون حتی واقف خواهیم شد و در نتیجه بیشتر در صدد رفعشون برمی آییم.

 

رشد کردن اصلا کار راحتی نیست. حتی کسانی که ده ساله دارند رو خودشون کار می کنند، روی عواطف و احساسات و ویژگیهاشون باز هنوز کامل نیستند و ممکنه خطاهای زیادی رو مرتکب بشند.

 

اگر بخواهیم ماسک بزنیم و ویژگیهای خودمون رو از دیگران پنهان کنیم، اونوقت تا آخر عمر مجبوریم ماسک بزنیم و دروغ بگیم.

 

در هر کاری که تنبلی می کنیم فوری در اون زمینه یک یادداشت یادآوری بگذاریم برای خودمون. یا اگر در مصرف چیزی زیاده روی می کنیم باز یادداشت بگذاریم. به عنوان مثال: اگر شیرینی زیاد مصرف می کنیم روی جعبه شیرینی که می خریم یادداشت بگذاریم که: زیاد نخور. و اگر شبها تنبلیمون می آد مسواک کنیم باز یادداشت بگذاریم و  ...

 

باید در هر کاری که انجام می دهیم تکلیفمان با خودمان مشخص باشد.

 

ما در انجام هر کاری انرژی مثبت و منفی مان را منتقل می کنیم حتی در غذا پختن. بنابراین اگر با عشق اینکار رو کنیم هم غذا خوب خواهد شد و هم مهمانی خوب برگزار خواهد شد.

 

باید سعی کنیم از مشکلات فرصت بسازیم.

 

اگر در زمینه ای زحمت می کشیم و دیگران از این زحمت ما تعریف و تمجید می کنند، باید تائیدشان کنیم و نگوئیم که کاری نداشت و کاری نکردیم.

 

تمرین: دو ساعت در هفته یک وقت خلوت برای خودمون اختصاص بدیم، مثلا تنهایی بریم سینما، رستوران، کتاب بخونیم و ... موضوعی رو انتخاب کنیم که برامون خوشاینده و احساس خوشایندی بهمون دست می ده و بعد اونکار رو تنهایی و بدون دوستان انجام بدیم.

 

تمرین: یک جایی رو در خونه انتخاب  کنیم که مختص خودمون باشه. جایی که احساس خوبی بهمون دست می ده. اونجا رو برای خودمون انتخاب کنیم و یک قالی کوچک بگذاریم اونجا و یا پشتی و کوسن و ... هر چی رو که دوست داریم رو هم بگذاریم مثلا شمع و یا عود و یا یادگاری های خوشگلی که داریم و یا کتاب مقدس و کتاب حافظ و ... و بعد هر وقت حالمون بد بود و دلمون گرفته بود بریم اونجا بشینیم، و کتابی بخونیم و دعایی و شعری و مراقبه ای ... هر چیزی که آروممون می کنه. البته نباید اجازه بدیم کسی بیاد در این حریممون، چون اینجا مختص ماست. اینجا مکان ماست و تنها مکانی است در این کره خاکی که مختص ماست.

در گذشته ها این گوشه داشتنها بود. مثلا پدربزرگها برای خودشون جا داشتند.

 

از سنگ می شه انرژی گرفت. یک جای خونه می تونیم یک مقدار سنگ بریزیم و گاهی روش بایستیم و چند قدمی برداریم.

کلاس آشپزی

دو روزه همش دنبال تحقیقات در مورد گوشی ام. وای دیگه نفسم بند اومد... تصمیم گیری خیلی برام سخته. چون من همیشه همه چی رو با هم می خوام. هم می خوام خیلی مردانه نباشه و هم اینکه امکاناتش بالا باشه و زود هم از مد نیفته و خیلی هم گرون نباشه و ... خلاصه انواع سایتهای ایرانی و خارجی و نظرسنجی و ... رو سر زدم. چند ساعته که درست تنفس نکردم چون همه تمرکزم رفته به این سایتها و مطالبشون ... دیگه ولی خوب انتخابم رو بالاخره کردم.

 

صبح کلاس آشپزی رفتم. بیشتر برای دیدار از دوستم که مدرسش بود رفتم. چون ازدواج کرده و داره می ره کانادا. گفتم از هنرش در لحظات آخری که اینجاست استفاده کنم. خیلی ناراحتم! همه دوستانم رفتند و چند تایی هم که موندند هی دونه دونه دارن می رن. خیلی اینطوری احساس بدی بهم دست می ده... به هر حال ... کلی جلوی خانمها و دخترها تحویلم گرفت و ازم پیششون تعریف کرد و منو حسابی شرمنده کرد. پلوی مکزیکی و پف طلائی (غذای یونانی) و موس شکلاتی (دسر) یاد داد و جاتون خالی آخرش هم ترتیبشون رو دادیم. خیلی غذاهای پردردسری بودند البته و چاق کننده ... نمی دونم واقعا ارزش داره آدم یک شبانه روز درگیر درست کردن اینها باشه و بعد در یک چشم بهم زدن خورده بشه و البته کلی هم به خودش ضرر بزنه. نمی دونم؟!!! ... البته شاید برای مهمونی خوب باشند.

 

شدیدا نیاز به تعطیلات دارم حیف که ندارم. هر روز همش بیرونم. تمرینات کلاس خودشناسی رو هم وقت نکردم انجام بدم و شنبه خانم معلم دعوام خواهد کرد مسلما ... تازه از اون بدتر این هفته اصلا با زوج کائناتیم هم صحبت نکردم. بابت اونهم جدا توبیخ خواهم شد.

 

بابا لنگ درازم و یا بهتر بگم شاهزاده قصه ها دیروز بهم زنگ زد بابت عرض تبریک !!! هنوز نتونستم در مورد ازدواج باهاش تصمیم قاطعی بگیرم ... خیلی برام سخته ... فکر و خیال راجع به این مسئله خیلی اذیتم می کنه ... اصلا نمی تونم تصمیم روشنی بگیرم ... دیگه همه چیز رو به زمان واگذار کردم.

گله شبانه

چند شبه که محیط خونه مون واقعا برام جهنم شده و با گریه و زاری من و ابراز عجز و ناتوانیم و زود خوابیدن من ختم می شه. هر شب تقریبا با مادرم دعوا دارم و این کلاس خودشناسی در رفع این مشکل کمکی بهم نکرده تاکنون. خیلی برام دردناکه. هی هم پشت سر هم بدشانسی می آرم و بیشتر باعث عصبانیت مادرم می شم. یک شب من از دستش ناراحتم و من صدام براش بلنده و یک شب اون ... ولی وقتی اون عصبانی می شه واقعا نمی تونم جلوی خودمو بگیرم واشکهام در می آن و فردا صبحش که بیدار می شم می بینم یک جوش تازه زدم و باز سر اون جوش یک الم شنگه ی دیگری برپاست. هر چی هی می خوام بهش بفهمونم مسبب این جوشها خودشه و انرژی منفیی که از صبح تا شب بهم می ده گوشش بدهکار نیست. به اصرارش پا شدم رفتم یک دکتر پوستی که همه بهم تواتوبوس و مترو و این و اون ور توصیه کرده بودند ... کلی سه بار ازم ویزیت گرفت با مبالغ بالا و کلی جونمو گرفت تا یک نسخه کامپیوتری بدون سربرگ تحویلم داد و حالا که اینو می برم دارو بگیرم بهم نمی دند و می گن این اصلا متخصص پوست نیست خانم ... ایشون بهداشت خوندند. دیگه حال گیری از این بالاتر ... و باز امشب این بهانه ای برای توبیخ مجدد من شد. اینکه چرا به تابلوی دکترا توجه ندارم و ... می دونم که من مقصرم اما خوب شایسته اینهمه توبیخ هم نیستم. مادرم معتقده من زندگی کن نیستم و دو روزه شوهرم اگر اینجوری بخوام زندگی کنم ..... از بس که این نفوس منفی رو زد و انرژی منفی به نامزد قبلیم داد واقعا بینمون بهم خورد و حالا باز این قضایا از سر گرفته شده ... واقعا جرات نمی کنم به ازدواج فکر کنم وقتی می بینم مادرم اینقدر منفی نگره. قدرمو نمی دونه ... هر چی هی می خوام قابلیت هام رو بهش ثابت کنم بی فایده است صاف می ره و می چسبه به منفی ها و اینقدر بزرگشون می کنه که واقعا قابلیت های مثبتم یادم می ره و باورم می شه که به اون بدیی هستم که اون می گه ... اکثر اوقات دعا می کردم کاش پدر و مادری در کار نبود. بعضی از دوستانم یکی از پدر یا مادر رو ندارند و خیلی ناراحتند و در حال سرزنشم. اما دست خودم نیست واقعا گاهی از دستشون بیزار می شم و اونها رو دشمن درجه یک خودم می دونم. احساس می کنم آخر از دست اینها دق می کنم و می میرم. کاش کمی بیشتر پدر و مادرها یک چیزهایی رو می دونستند مثل نحوه برخورد با یک دختر ۲۹ ساله ...

شکست ترس

همیشه از اینکه برم پشت تریبون و برای حضار محترم چند کلامی صحبت کنم می ترسیدم اصلا از اینکه اون بالا برم می ترسیدم. تو دبیرستان هم که گروه نمایش داشتیم وقتی رفتم اون بالا پاک دیالوگهام یادم رفته بود و خراب کردم حسابی. دیشب سر این جایزه مسابقه که بردم مجبورم شدم برم و جایزه مو از نماینده مهربونمون بگیرم. درست یکی دو دقیقه قبلش سرم رو که چرخوندم دیدم خاک وچوک اونهم که اومده. اصلا فکرش رو نمی کردم بیاد. جلوی اون اصلا روم نمی شد. دیگه ضربان قلبم نمی دونم به چند رسیده بود ؟!!! سابقه نداشت اینقدر قلبم تند بزنه . احساس می کردم الانه که سکته کنم در همین افکار بودم که اسمم رو شنیدم که نماینده مون صدام زد و گفت برم بالا. قلبم از اون حرکت تندش یک آن قشنگ ایستاد ، یک نفس عمیق کشیدم و رفتم خلاصه قضیه مسابقه رو برای همه داد و امتیازم رو هم گفت و یک شوخی باهام کرد و سکه رو بهم داد و بعد سوال کرد که آیا حرفی ندارم بزنم؟ منم دیدم بده چیزی نگم و تشکری ازش نکنم و از طرفی یادم اومد که ادم از هر چی که می ترسه دقیقا باید خودشو تو اون قضیه قرار بده یعنی بندازه وسط جریان آب یا شنا می کنه و می رسه اون ور آب و یا فوقش غرق می شه ولی بهتراز اینه که همیشه در ترس زندگی کنه این بود که وقتی گفت حرفی نداری گفتم چرا می خوام صحبت کنم و رفتم پشت تریبون وچند کلامی که واقعا الان ازم کسی بپرسه اصلا یادم نیست چی بود گفتم. خوشبختانه مثل اینکه بد نبود چون وقتی اومدم سر جام خانم پشتیه صدام زد و گفت چقدر خوب صحبت کردی و صدات خوب بود ... خلاصه کلی به زندگانی امیدوار شدم واینکه واقعا باید ترس رو گذاشت. مهلکت ترین زهر کشنده همین ترسه!!!
خلاصه ... زندگی ادامه داره ..............