آه ...

تمام مدت امروز رو آه کشیدم. همش آه ... آه ... آه گوشیم ... کجاست الان؟ نمی دونم چرا اینقدر بی خودی بهش وابسته بودم. نمی دونم منکه نمی تونم از خیر یک گوشی به این آسونی بگذرم چطور می تونم کل این دنیا رو بگذارم و برم!!! واقعا برام سواله ... ؟!!! 

 ولی جدا دلم برای گوشیم خیلی تنگ شده ... عصر رفتم جلوی ویترین مغازه ها و هی نگاهش می کردم و هی در دلم به اون دزد نامرد که با اون حالت ... اش می گفت اشتباه گرفتید ... و به درخواستها و التماسهام توجه نکرد لعنت می فرستادم. چرا به خاطر چندر غاز ملت اینقدر پست شدند؟ مگه چند ازش می خرن که نمیخواد پس بده . خیلی برام دردناکه ...  بدینوسیله همه دوستانم رو هم گم کردم. شماره هیچکدوم رو جایی ننوشته بودم و همه اون تو بودند. حالا باید صبر کنم تا بهم زنگ بزنند وگرنه هیچی ...

 

 

گوشیم رفت ...

یکساعت پیش گوشیمو گم کردم. الهی این بلا سر هیچ کس نیاد ! چقدر جوش زدنش بده. تو تاکسی از جیبم افتاد ... و درست همینکه پیاده شدم متوجه شدم ولی دیگه دیر شده بود تاکسی حرکت کرده بود و من مثل خلها داشتم تقلا می کردم. ماشینها هی بوق می زدند چون پریده بودم وسط خیابون ... یک آن آدم که شوک برش می داره خل میشه و نمی دونه چه داره می کنه... یک تاکسی گرفتم و رفتم دنبالش اما بیفایده بود تاکسی رو گم کرده بودم. دیگه ... خلاصه ... اشکهام دوباره دراومدند و برادرم هی می گه تو اگر بچه ات گم می شد پس چه می کردی؟

چقدر بده آدم به گوشیش وابسته باشه و توش پر از عکسهاش و فیلمهای خودشو و محبوبش و عزیزانش باشه ... چه مسیجهایی توش داشتم ... ! یادش به خیر همشون یادگاری بودند و برام خیلی مهم بودند ... الهی خدا از دزدها نگذره ... کاش قانون دست قطع کردن تو مملکت ما هم بود. خودم اصلا اجراش می کردم. مادرم هم به خاطر تنبیه من گفت حق ندارم فعلا گوشی بخرم و باید گوشی عهد دقیانوس برادرم رو که بازنشسته اش کرده بود بردارم. دیگه آدم وقتی صبح دنده چپ بلند بشه بهتر از این نمی شه. واقعا این قانون جذبی که می گن حقیقت داره...

عجب کلاسی!

آدم تو این کلاس خودشناسی چه چیزهایی که نمی شنوه!!! هر جمله ای که می گه هی تو دلم هزار چراغ روشن می شه و هی در دلم می گم چه جالب! چه جالب! چرا من زودتر اینها رو نفهمیده بودم؟!!! ... تمرینهاش ولی هی دارند سخت تر و حتی می تونم بگم فجیع تر می شن. امروز ما دخترها رو نشوند یک کنار و پسرها رو گفت بایستند یک کنار و بعد هر کدوم از پسرها انتخاب کنند که می خوان بین کدام دو دختر بشینند و خلاصه هی سرخ شدیم و زرد و قرمز که کی کی رو انتخاب می کنه و البته اونها هم با این درخواست معلمون کلی غافلگیر شدند و مونده بودند آیا انتخاب حقیقی کنند و خودشون رو لو بدند که بیشتر به کی متمایلند یا اینکه تظاهر کنند و الکی دو نفر رو انتخاب کنند. زوج کائناتی من منو انتخاب کرد و دیگه براش جا باز کردم که بیاد بشینه . بعد تازه معلممون بهمون پیله کرده بود که حالا چه احساسی داریم از اینکه مثلا ما انتخاب شدیم ...؟ وای نمی دونستم آخه چی بگم؟ به زور می خواست از ما حرف بکشه ... منم الکی گفتم خوب خوشحالم ... اما بعدش پشیمون شدم چرا اینو گفتم چون خیلی روش زیاد شد و خوشحال شد که من اینو گفتم در حالیکه واقعا دلم نمی خواست اون بیاد بشینه دلم می خواست یکی دیگه بیاد که نیومد و رفت بین دو تا از دخترهای آشناش نشست و بعد خودش اعتراف کرد که چون می شناستشون رفته نشسته اونجا. اما زوج کائناتی من چیزی گفت که احساس کردم دروغ محضه. گفت من اینجا رو انتخاب کردم چون احساس کردم اینجا به آرامش می رسم ... همون لحظه خودکار از دستم افتاد از بس این حرفش به نظرم کذب محض بود! به هر حال ... تمرین های این کلاس اگر برامون دردسر درست نکرد؟ تازه خانم معلم برگشته گفته بریم خونه یک سری لباسهای خیلی زنانه و خیلی آنچنانی که ... ها می پوشند بپوشیم آرایش آنچنانی کنیم- موهامونو آنچنانی درست کنیم و کفش خیلی پاشنه بلند ... و خلاصه  یک ربع خیلی احساس خانم بودن و البته آنچنانی بودن بکنیم؟!!! و جلوی آینه خودمون رو ببینیم و فوری نقش عوض کنیم بیاییم لباس مردانه بپوشیم و برای خودمون سبیل بگذاریم - ادا و اطوارهای مردانه در بیاریم و باز جلوی آینه خودمون رو ورانداز کنیم و بعد احساسمون رو بیاییم بگیم. نمی دونم هدفش از این تمرینها چیه؟ حالا باز برای ما راحته. به پسرها هم گفت بیان لباس زنونه بپوشند و آرایش زنانه کنند و کفش پاشنه بلند و .... و جلوی اینه برن و تا می تونند ادا و اطوارهای زنانه از خودشون در وکنند و بعد رل عوض کنند و لباس مردانه آنچنانی و خوش تیپ بشند و نقش یک جنتلمن رو بازی کنند. دلم می خواست این زوج کائناتیم رو با اون یک من ریش و سبیل و مو در لباس زنانه و با آرایش و ریمل و رژ لب ببینم ! نمی دونم آیا پسرها واقعا می رن این تمرین رو انجام بدند و یا می آن خالی می بندند که ما انجام دادیم و مثلا احساسمون هم فلانه ...

 

آه چقدر امروز با مادرم دعوا کردم! هر چی دلم خواست بهش گفتم. نه اینکه حرف بد بزنم فقط بهش آموزشهای لازم رو دادم که چه باید بکنه و چه حرفهایی نباید بزنه و یا بزنه. خلاصه برعکس شده ... من شدم مادر اون. گمونم یک روز ظرفیتش تموم بشه و یک طوفانی به پا بشه.

 

جمعه باز سفره. دارم مقاومت می کنم که این یکی رو دیگه نرم. خیلی مقاومت سخته چون خیلی دلم می خواست قلعه الموت رو ببینم. خیلی زیاد ... از وقتی کتابش رو خوندم شدیدا علاقه مند شدم اونجا رو ببینم. اما از بس سفر رفتم دیگه می ترسم. نمی دونم آیا خواهم رفت یا نه؟ فعلا دارم با این تمایلم مبارزه می کنم.

 

این خونه ما روح داره. هر روز هر کدوممون نشانه هایی می بینیم و هی به روی خودمون نمی آریم. سالهاست این نشونیها دیده می شه و ما سکوت می کنیم و می گیم خیالاتی شدیم اما وقتی یکیمون یک ذره نگران می شه و به همه می گه اونوقت بقیه هم می گن وای ما هم فلان نشانی رو دیدیم ... خلاصه اینکه مسائل ماوراء طبیعه در منزل ما فراوان احساس می شه. بادهای گذران که مثل برق از کنارمون عبور می کنند و حتی اینقدر قدرتشون زیاده که مادرم رو زمین زدند. و میتوی ما هم اینو حس می کنه و هراسان و خل می شه ... یا شبه پسری که دیروز من دیدمش و نفسم بند اومده بود ... سر میزم ایستاده بود داشت با کیفهام ور می رفت انگار توشون دنبال چیزی بود ... باور نمی شد ؟ ... اما خواب نبود و خودم دیدمش ... درست مثل این فیلمها و بعد یک پلک که زدم دیدم نیست دیگه .... و یا کابل سنگین مانتیتور که مثل یک پر سبک تاب می خوره و برای خودش این طرف و اونطرف می ره ... و نمونه های دیگری از این قبیل که نمی دونم باید چه حسابی براشون باز کرد؟!!! آیا ممکنه من و مادر و برادرم خیالاتی شده باشیم اما نه این امکان نداره چون یکبار یادمه عمه بابام مهمون بود خونمون شب مونده بود و بیخوابی گرفته بود و اومد تو نشیشمن نشست و بعد یک چیزی دید که نمی گه چیه فقط فردا صبحش اولین کاری که کرد زنگ زد شوهرش خیلی سریع بیاد دنبالش ببرتش و دیگه هم خونمون نیومد. خلاصه ... زندگی اینطوری هم بد نیست هیجان انگیزه ... دلم می خواست این شبح ها رو بیشتر ملاقات می کردم و اگر می شد باهاشون ارتباط برقرار می کردم مثل فیلم ها ... گمونم باید بیشتر در این زمینه ها مطالعه کنم و یک چیزهایی در خودم پرورش بدم ... 

 

 

 

آموخته های کلاس خودشناسی- جلسه دوم

 

اکثر وقایع به این علت برامون نازیبا و البته ناگوار هستند چون نگاه ما بهشون نازیباست.

 

ما اونقدر صفحه حوادث روزنامه ها رو خوندیم و اونقدر اخبار جنگ و بدبختی و بیماری و ... شنیدیم که از زیباییها دور شدیم و هیچ به زیبایی هایی که اطرافمون وجود داره توجه نمی کنیم.

 

ما زیبایی رو اکتسابی یاد گرفتیم. از بچه گی مثلا آموزش دیدیم که سوسک زشته و نازیباست و بده ... به خاطر همینه که بچه های خیلی کوچیک خیلی راحت به حشره ها دست می زنند چون هنوز این مسائل رو یاد نگرفتند.

 

برای اینکه یک عکس العمل خاصی از خودمون بروز بدیم، نباید عجله کنیم، گاهی حتی باید سالها صبر کنیم تا عکس العمل یک واقعه رو از خودمون نشون بدیم (مثلا جواب شخصی رو بدیم و ...).

 

کسی رو که دوستش داریم باید رهاش کنیم. بهش اجازه ی رشد بدیم. بگذاریم بره حتی! اگر برای ما باشه، برای زیستن با ما، شکی نباید داشته باشیم که حتما بازخواهد گشت. ولی اگر به زور نگهش داریم، در واقع جسم فیزیکیش رو نگه داشتیم و هیچ وقت روحش از آن ما نخواهد بود.

 

انسان وقتی خودشو داشته باشه و ارزش خودشو بدونه و با خودش زندگی کنه هیچوقت به انسانهای دیگه وابسته نخواهد بود که بخواد دو دستی بهشون بچسبه و اونها رو برای خودش نگه داره.  این چسبیدن ها اصلا عشق نیست. حتی مادری که تقلا می کنه بچه شو نگه داره این عشق مادری نیست. مشکل ما در واقع اینه که فکر می کنیم در هر حیطه ای صاحب اختیاریم. نسبت به بچه مون ... نسبت به خواهرمون و یا همسرمون و ... و این اشتباه محضه.

 

یار اصلی هر شخصی روح درونی خودشه.

 

هیچ چیز در جهان مطلق نیست. برای همه چیز باید 1 درصد احتمال خطا در نظر گرفت.

 

هر وقت کسی رو تحقیر می کنیم و شخصیتش و وجودش رو نادیده می گیریم باید از خودمون سوال کنیم: آیا وقتی خدا برای اون شخص اونقدر ارزش قائل شده که از روح خودش در اون دمیده، پس آیا اون شخص ارزش اینو نداره که من کمی فقط کمی براش ارزش قائل بشم؟

 

ما باید سعی کنیم خودمون رو به جایی برسونیم که متوجه اعمالمون قبل از وقوع بشیم. افراد به چهار دسته تقسیم می شن:

1-                 گروهی قبل از اینکه اشتباهی مرتکب بشند، متوجه اشتباه می شن و اون عمل اشتباه رو مرتکب نمی شند و خودشونو کنترل میکنند.

2-                 گروهی وسط کار متوجه عمل اشتباه متوجه می شند و ادامه نمی دن.

3-                 گروهی دیگه بعد از اینکه اونکار رو تمام و کمال انجام دادند متوجه می شند و تصمیم می گیرند در آینده دیگه اون اشتباه رو مرتکب نشد.

4-                 و متاسفانه گروهی دیگه هیچوقت متوجه اشتباهشون نمی شن و تازه می گن: "نه !!! من کاملا درست رفتار کردم".

ما باید سعی کنیم با تمرین خودمون رو از مرحله ی 4 به مرحله ی 1 برسونیم.

 

معمولا ایده هایی که خنده دارترند، کارسازترند و به نتیجه مثبتی ختم می شن.

 

کودکی که بوسیده نشود، کتک را دوست دارد.

 

در حقیقت فردی که توجه مثبت نبیند، توجه منفی را دوست دارد چون به هرحال توجه است به او.

 

5 دشمن اصلی انسان که او را تبدیل به اهریمن می کند: خرکان (خشم، رشک، کینه، آز، نیاز). آز مثالش اینه که نذر پشت نذر می کنیم، به محض اینکه نذری برآورده شد نذر دیگری می کنیم. و یا می خواییم حادثه ی خوشایندی برامون تکرار بشه.

اگر ما سعی کنیم خرکان رو از خودمون دور کنیم می شیم یک انسان کامل.

 

خیلی از افراد در زندگی بد می بینند، شکست می خورند و زخمی می شند اما یک عده از اینها می ان با آگاهی زخم هاشونو شناسایی می کنند و درمانش می کنند و بعد به درمانگری رو می آرن مثل دی چوپرا، باربارا دی آنجلس، لوئیز هی و ... (خیلی های دیگه) و یک عده که آگاه نیستند با همین زخمها می مونند و به دیگران زخم می زنند و می شن مثلا خفاش شب و ....

 

 

ما قابل بخشش نیستیم چنانچه هر روز چیزی رو یاد نگیریم و خودمون رو اصلاح نکنیم.

 

ما دو جور عشق داریم: 

1-                 عشق غریزی ___ یا عشق ورزی بیش از حده و یا طرد کردن

2-                 عشق آگاهانه ___ بدانیم کجا عشق بورزیم و کجا تنبیه و طرد کنیم طرف رو.

 

اگر ما به سمت آگاه ورزی نریم و اعمالمون رو آگاهانه انجام ندیم اونوقت دنیا با حوادث ناگواری که برامون پیش می آره آگاهی رو به ما یاد می ده.

 

کتابی که خوندنش به همه توصیه می شه:   ده سر مکتوم عشق (آدام جکسون)

 

یا ببخشید و در قبالش چیز نخواهید و یا اینکه اصلا نبخشید. در عشق ورزی هم عینا همینه. یا عشق بورزید ودر قبالش چیزی نخواهید و یا اینکه اصلا عشق نورزید.

 

گاهی واقعا از دست پدر و مادرمون خشمگین می شیم غافل از اینکه اونها آنچه در توان داشتند برامون انجام دادند و بیش از این دیگه بلد نبودند.

 

پدر و مادرهای ما اغلب با زخمهایی بزرگ شدند که ما رو با اون زخمها بزرگ کردند.

 

این ما خودمون هستیم که با رفتارهامون تعیین می کنیم دیگران با ما چه رفتاری داشته باشند.

وقتی ما تصمیم می گیریم که عوض بشیم و انسان دیگری بشیم و خودمون رو از نو و اونطور که می خواییم بسازیم و رفتار کنیم، در واقع خانواده به شدت مخالفت می کنند، اونها با شخصیت گذشته ما خو گرفتند الان با تغییر به شدت مقاومت می کنند اما بالاخره با من جدید می سازند.

 

تغییر آسون نیست، اما اگر شکل بگیره اونوقت خودتون خودتون رو دوست خواهید داشت.

 

حیوانات هاله ی انسانها رو می بینند.

 

تمرین: سعی کنیم نقاط کورمون رو با دیگران ببینیم و پیدا کنیم.

 

هر چقدر خودمون رو به فطرت انسانی خودمون نزدیک کنیم، نقاط مثبت ما با دیگران بیشتر خواهد شد.

 

زخمهامونو باید آگاهانه زندگی کنیم نه با زخم زدن به دیگران. به عنوان مثال وقتی از مسئله ای و یا شخصی خشمگین هستیم حتما باید این خشم رو آگاهانه خالی کنیم، مثلا به جای اینکه سر بچه و همسر و دیگران به نحو ناشاسایستی جبران کنیم بیاییم بدویم، و یا بالای پل عابر پیاده ای که کسی هم نیست فریاد بکشیم و یا ظروفی که نمی خواییم رو ببریم جایی بشکنیم و ... راههای دیگه.

 

اگر انرژی کودکی خورده شود، کودک به روش دیگری انرژی شخصی رو خواهد خورد، مثلا اگر براش چیزی که می خواد نخریم، جای دیگری به شیوه دیگری جبران می کند: حیوانات رو اذیت می کند، یا لجبازی می کند و یا غذا نمی خورد و ... (سوال: چه باید کرد؟)

 

ما هیچ اجازه نداریم که بگوییم دیگری مثل من فکر کند، باید این اجازه رو بدهیم که هر شخصی آزاد باشد.

 

تمرین: در جدولی نقاط قوت و ضعف خودمون رو بنویسیم.

 

هر چقدر ملت بیشتر به ما بخندند بیشتر رشد می کنیم. (ببینید ملت ... منو ببینید ... دماغم یک مترو نیمه ... کچلم ... چاقم ... جوش دارم .... و اینها رو پنهان نکنیم ... بعدش می بینیم آخیش راحت شدم اینها رو همه فهمیدند.) در حقیقت انرژی مخفی کردن خیلی بدتره.

 

یک چیزی که باعث می شه نسبت به آدمها دید مثبت تری پیدا کنیم گفتگوست.

 

هر چقدر بیشتر دنبال زیبایی بگردیم، زیبایی بیشتری به سراغمون می آد.

 

زمانیکه به خودمان وصل می شیم زیبایی ها رو می بینیم.

 

نسل ما نسل سردرگمی است چون ما نه کامل انسانهای سنتی گذشته هستیم و نه کامل انسان مدرن امروزی بنابراین در هوا موندیم.

 

 

 

تولد- نمایشگاه نقاشی دهه ۴۰-۵۰

امروز تولد برادرمه- برای بار اول در زندگیم براش هدیه گرفتم- هیچ وقت بهش هیچ هدیه ای نداده بودم و خودش هم کلی متعجب شد و گفت: تو که هیچ وقت از این کارها نمی کردی .... ؟!!! یک کیف پول مردانه از اینهایی طرح سربازان هخامنشی داره براش گرفتم. خیلی تنهاست ... نمی دونم چرا اینقدر تنهاست؟ ولی خوب تنهاست دیگه ...

 

دیروز یک سر رفته بودم مجموعه هنری صبا ... یعنی داشتم گذر می کردم که بیام خونه یک دفعه چشمانم افتاد به تابلوهای نقاشی داخل و دیگه طاقت نیوردم و با کله رفتم تو ... گشتی و چرخی زدم. چشمم افتاد به سخنرانیهای دوره ای اونجا ... تا اسم آیدین آغداشلو رو جز اسامی سخنرانان دیدم نفهمیدم چطوری خودمو به سینماتکش برسونم خلاصه نشستیم و اساتید وارد شدند و نشستند و چون من پشت سرشون نشسته بودم ازم خواستند ازشون عکس بگیرم. آقای مجری بود و آقای خسرو سینائی (کارگردان) و آقای چلیپا و جعفری (هر دو نقاش) خلاصه ... رفتم ازشون بعد از چند بار خراب کردن عکس گرفتم. آقای جعفری می دید هی خراب می کنم گفت: جوونهای این دور و زمونه بی حوصله و کم طاقت شدند !!! خلاصه کلی خجل شدم جلوی اساتید و از اینکه بابت یک عکس ناقابل اینهمه معطلشون کردم عذرخواهی کردم و نشستم. خلاصه هی نشستم دیدم نخیر از آیدین آغداشلو خبری نشد که نشد. و اینها همه رفتند پشت میز سخنرانی نشستند و بحث با موضوع "پژوهشی در نقاشی دهه 40-50 ایران" آغاز شد. از کناریم سوال کردم که آقای آیدین آغداشلو مگه سخنران نبودند؟ گفت نه اون دیروز بوده. کلی ناراحت شدم و حرص خوردم که ای وای از دستش دادم ... دیگه چاره ای نبود تا آخر بحث رو نشستم و گوش دادم چون دیگه ترک جلسه بی ادبی بود. چقدر از این خسرو سینائی (کارگردان فیلم عروس آتش و ....) خوشم اومد! چقدر این آدم محترم بود! چقدر فهمیده بود! چقدر افتاده بود و صداش زیبا بود و همینطور چهره اش ... ! یک آرامش خاصی رو به آدم منتقل می کرد. گفت کل دنیا رو گشته از زلاندنو تا کشورهای آفریقایی. هر چی رشته هنری بوده رو فرا گرفته (نقاشی و موسیقی و معماری و آهنگسازی و ...) و آخرش رسیده به سینما. خلاصه ... اندکی تا نیمه ابری استفاده بردم . چند تا از جملات مثبتشون رو می آرم:

-          ما هر چی ایجاد و خلق کنیم صنایع دستی ست مگر اینکه ثابت کنیم هنره.

-          تنها چگونگی پیدایش اثر هنری ست که ارزش آنرا تعیین می کند. (این همون حرفی است که من همیشه به دوستانم که به بعضی از کارها ایراد می گیرند و علت شهرت بعضی از نقاشان و هنرمندان  رو متوجه نمی شن می گم- واقعا همینه! خود اثر مهم نیست، بلکه زندگی اون نقاش و اون حس و حالات عجیب و غریب و اکثر اوقات غیرطبیعیش هست که باعث می شه ارزش اثرش بالا بره. به خاطر همین بهتره نقاشها خاطرات روزانه شون رو هم بنویسند و اینکه موقع خلق چه تو فکر و دلشون بوده – روحیات مثبت و یا منفیشون چی بوده؟ ... این البته توصیه منه).

-          سینما 50% اش داستان و هنرهای نمایشی ست، 50 % دیگه اش هنرهای تجسمی است.

-          معلم نباید خودشو درس بده بلکه فقط نقش باغبان رو داره که کارش پرورش هست.

-          برای ساختن یک جامعه لازم نیست که تک تک افراد جامعه رو درست کنیم تا اون جامعه درست بشه، بلکه باید ظرف جامعه رو درست کرد، افراد رو در جای مناسبشون قرار داد تا انرژی ها تلف نشه. وقتی انرژی ها تلف نشه جامعه خود به خود رو به بهبود می ره.

عکس اساتید دیروز رو می گذارم، از چپ به راست: خسرو سینایی ، آقای مجری، محمدابراهیم جعفری و کاظم چلیپا

 

                    

دیگه این از این ...چقدر تعطیلات پایان هفته لذت بخشه. با تمام وجودم الان که اینجا نشستم دارم لذت می برم. چه حالی می ده تعطیلات و سر کار نرفتن و موسیقی گوش دادن و به کارهای شخصی رسیدن.

 

صبح بالاخره رفتم آزمایش دادم. با اینکه می دونم چیزی نیست ولی دلشوره می گیرم. یک بچه دو ساله به اسم نوید که مادرش باهاش انگلیسی صحبت می کرد هم اومده بود، کلی خجالت کشیدم که یک بچه دو ساله اینقدر راحت و بدون گریه آزمایش می ده اونوقت من ... خیلی خجالت کشیدم از خودم ... تازه نگاه هم می کرد و مادرش هی ازش می پرسید: " ؟Navid! What color’s blood" و اون هی نگاه می کرد و می گفت: Red.  جدا بچه رو هر جور بار بیارند همونطوری می شه. ما رو اینجوری بار نیوردند متاسفانه! حالا خودم باید خودمو از نو بار بیارم. کاش پدر و مادرها بلد بودند چطور بچه ها رو پرورش بدند. البته خوب تقصیری هم ندارند. در گذشته مثل حالا نبوده بیچاره ها اطلاعی نداشتند از خیلی از مسائل... و نمی شه خورده گرفت بهشون. سعی شون رو در پرورشمون کردند و حالا بقیه اش بر عهده خودمونه ...

 

ترس و حرص

قرار بود در این هفته دست به کاری بزنیم که هی ازش ترس تو دلمون بود و تعویقش  می انداختیم و انجامش نمی دادیم. این خانم معلم همش به ما تمرین های سخت سخت می ده و من همیشه باهاش یکی بدو می کنم که نمی شه انجام داد خوب کاری نیست ... حس خشمی نیست ... دعوایی نیست ... و از این صحبتها و اونهم اصرار که این حرفها حالیش نیست و باید هر چی می گه انجام بدیم و من هی نشستم فکر کردم آخه من از چه کاری می ترسم و چی رو به تعویق می اندازم؟ ... بعد یادم اومد که از آزمایش خون می ترسم و این چند وقته مادرم بدجور بهم پیله کرده که دکتر پوست برم. دیگه ... دلمو زدم به دریا و امروز رفتم دکتر و اونهم یک دقیقه بعد یک آزمایش بلندبالا برام نوشت ... خلاصه ... اینهم از اقدام مفید من در این هفته ... پنجشنبه هم می رم آزمایش بدم و احتمالا کل روز بخوابم و دلم غش بره ... دست خودم نیست می ترسم. (باز یک عده می آن و می نویسند بدبختی های تو که می شنویم خوشبختی هامون یادمون می ره- البته بهشون حق می دم کمی نیاز به اصلاح دارم).

 

از چهار و نیم صبح تا حالا پلک نزدم و بیدارم و البته در حال مردن ... از خستگی و طبق معمول از دست رئیس محترم. چهار ونیم بیدار شدم تند تند صورتجلسه جلسه هفته پیش رو نوشتم و تایپ کردم که می آد دفتر باز نق نزنه. دیگه به خاطر همین دیرم شد ... تو اتوبوس که بودم زنگ زد و باز نق و نوق که کجایم و اون اومده دفتر ... متاسفانه تا ظهر موند و همش کار بهم داد. هی هم که خواستم متقاعدش کنم این کارها و این جلسه ها و این کمیته ها هیچ فایده ای به حال مملکت و ما نداره و همش تکلیف برای من بهم می زنه گوشش بدهکار نبود ... تا می گفتم الف ... شروع می کرد به سخنرانی اونهم چیزهای بی ربط به حرفهای من من ازش راهکار می خواستم اون دوباره شروع می کرد صورت مسئله رو طرح کردن - کاش حداقل یکبار می گفت هی حرفش رو هزار بار تکرار می کنه و اشکم دیگه ظهری در اومده بود که چرا این آدم حرفهای منو متوجه نیست. می گن دو نفر باید زبون همو بفهمند اینه ... خیلی مهمه ... خلاصه خیلی از دستش بدبختی کشیدم و حرص خوردم . گمونم فهمید خیلی از دستش خشمگینم. حیف که رئیس مهربانی هست وگرنه یک چیزی بهش می گفتم ... چه حالی می داد آدم با رئیسش پررویی کنه و بعد کم کم از چشمش بیفته و بعد هم کم کم عذرشو بخوان و یا خودش بره ... خیلی حال می ده ... بدم نمی آد تجربه اش کنم ... یک ذره تنوع در زندگی لازمه ...

ای روزگار ... !!!

امشب مادرم برای اولین بار در عمرم منو واقعا بوسید. بغلم گرفت سفت و بوسید ... سه دقیقه بعدش دوباره تکرار شد ... و من  حسابی  شدم. همیشه بوسیدنهاش سالی یکبار و به لحظه سال تحویل خلاصه می شد اونهم خیلی صوری . اما امشب با انرژی تمام ماچهای گنده می داد بهم . نمی دونم نفر اول شدن در یک مسابقه کتابخانی اینقدر یعنی خوشحالش کرده؟ گفت خیلی خوشحاله که من اول شدم ... اما برای خودم حسی نداره خیلی ... نمی دونم چرا اما جایگاهم الان طوریه که این چیزها برام مهم نیستند ... دیگه بین ۲۴۳ نفر شرکت کننده خیلی کار مهمی نیست. کنکور که نبوده . فقط تنها جای خوشحالیش برام اینه که نمایندمون در مجلس حالا دیگه منو می شناسه (چون این مسابقه رو اون برگزار کرده) و از دستش لوح و ... خواهم گرفت. این تنها جای خوشحالی برای منه چون بی نهایت این مرد رو دوست دارم و قبولش دارم.

 

دیگه دو روزه دوباره  به شکم بارگی روی اوردم. دیروز سر کلاس کلی کیک برده بودم. و چند تاش اضافه اومد که صبح به محض رسیدن سر کار تا ظهر ترتیبشون رو دادم. پشت بندش یک پیتزا سفارش دادم و ده دقیقه ای ترتیب اون رو هم دادم. دیروز هم باز همبرگر خوردم. عصر هم رسیدم خونه کلی ناهار ظهر رو خوردم. خلاصه الان در حال ترکیدن هستم و امیدوارم اضافه وزن پیدا نکنم. برای اجتناب از این موضوع ظهر که از اینهمه خوردن پشیمون شده بودم به جهیدن روی اوردم. مثلا یک نامه رو که می خواستم فکس کنم ایستادم و سر جام بالا و پایین پریدم. و بعد هم دور دفتر دویدم. خلاصه بعدش کلی تو خیابون ها راه رفتم ... اما خوب بیفایده است. تا وقتی نتونم جلوی پرخوریمو بگیرم هیچ چیز فایده ای نداره. ای کاش درمونی براش پیدا می کردم.

 

از زوج کائناتیم خبری نیست. گمونم نشسته من بهش اول زنگ بزنم. خیال کرده ... دیشب هم قرار بود با هم بریم خونه (به علت هم مسیری) که من وسط راه قالش گذاشتم. احساس می کردم خیلی تابلوست با این آدم باشم. با اون ریشها و موهای هخامنشیش ...

 

 دیروز خانم معلم می گفت باید سعی کنیم در اطرافمون دنبال زیباییها هم باشیم. توجه کنیم و کشفشون کنیم. از بس زشتی می بینیم و زشتی می  شنویم دیگه یادمون رفته که زیبایی هم هست و وجود داره. باید دقت بیشتری کرد و بعد مجبورمون کرد تو همون سالنی که نشسته بودیم دنبال چیزهای زیبا بگردیم که البته اکثرمون نیافتیم و همه نشستیم هی نقد کردیم وسایل دور و اطراف رو ... اما خوب ... آدم گاهی یک چیزهایی از اطرافیان می شنوه که واقعا متاثر می شه و دیگه هیچی رو نمی بینه چه برسه به زیبایی رو ... دیروز خودش می گفت به خاطر یک کار تحقیقاتی که داشته می رفتند دنبال سوژه های کودک آزاری در تهران. می رن و خونه ای رو کشف می کنند پر از بچه های کوچک که دندونهاشونو همه کشیده بودند برای کارهای خلاف ...!!!!!! و یا ظهر دوستی بهم زنگ زد که خیلی دوستش دارم چون از همه چیش به خاطر حق و حقوق حیوانات داره می گذره کاری که من هیچوقت جرات انجامش رو نداشتم. خلاصه تعریف می کرد الان یک سگی پیششه که رحمش از پشتش خارج شده به خاطر تجاوز ... !!! دیگه وقتی آدم این چیزها رو می شنوه چی می تونه بگه ...