۱۳

می خوام به عدد ۱۳ فکر نکنم ... به اینکه می گن نحسه ... اما تازگیها نمی دونم چرا اینقدر خرافاتی شدم ... ؟؟؟ شاید چون تقریبا هر ماه سر این عدد بد می آرم ...


امروز سعی کردم نامه ها رو عدد ۱۳ شماره نکنم ... می ترسیدم عدد ۱۳ باعث بشه اون کاری که تو نامه ازش قید شده انجام نگیره و یا مثلا نامه ها مفقود بشند ... وقتی رئیسمون هفته پیش گفت جلسه کمیته رو بگذاریم ۱۳ ام هی می خواستم بگم ۱۳ ام نه ... یکروز دیگه باشه بهتره ... اما نمی تونستم اینو بهش بگم ... البته خوشبختانه جلسه به خوبی برگزار شد فقط مشکل همیشگی رو داشتیم و این که کسی رو برای پذیرایی پیدا نکردیم و باز رئیس مجبور شد آستین بالا بزنه و منم خوب مقدمات کار رو فراهم کردم ... از شانس بدمون مهمونهامون هم همه از مسئولین بلندمرتبه بانک و سازمان سنجش و ... بودند و اینکه جلوشون خود رئیس بیاد پذیرایی کنه خوبیت نداشت اما خوب چاره ای هم نبود ...



و اما برگردیم به عدد ۱۳ ... نزدیک بود ... چطور بگم اشتباها سوار ماشینی شدم که نباید می شدم ... یک پیکان نسل اول به رنگ قالبم





از همون اول خودش و راننده اش مشکوک می زد ... اما اشتباه کردم با اینکه اینو تشخیص دادم از ترس بی ماشینی و اینکه تو خیابون بمونم سوار شدم ... بعد از پیاده شدن تنها مسافرش شخص دیگری رو سوار نکرد و انداخت تو خط سرعت ... و شروع کرد حرفهای نامربوط و حقارت بار زدن و زل زدن به من... حرفهاشو نصفه نیمه می شنیدم ... تا مرز سکته پیش رفته بودم و لال شده بودم حتی نمی تونستم بهش بگم مودب باشه و یا اینکه نگه داره می خوام پیاده شم ... به خصوص وقتی داخل یک فرعی و بعد کوچه پس کوچه ها رو پیچید دیگه واقعا گریه ام گرفته بود ... داشتم همش به این فکر می کردم که اگر چهارراه بعدی نپیچید تو خیابون اصلی با کیفم بزنم تو سرش ... چون هیچ وسیله دفاعی دیگه ای نداشتم ... اما خوب خوشبختانه به اصلی برگشت و ... خلاصه ... بعد از نیم ساعت تحمل حقارت صحیح و سلامت به مقصد رسیدم ... خیلی پشیمونم چرا شماره ماشینشو برنداشتم ... اشتباه بزرگی کردم ... اون لحظه مغزم از کار افتاده بود ... فقط سلامت رسیدن برام مهم بود و بس ...


یک نذر هم کردم که اگر سلامت برسم قالبمو به خاطر قهوه ای بودنش عوض کنم ... حالا باید نذرمو ادا کنم ... ولی به زودی !!! جدا از رنگ قهوه ای بیزار شدم ...


چه کنم؟

مدتهای مدیدی بود موفق به انجام امور بانکی نمی شدم (چون از ایستادن در صف گریزانم) ... اما به خاطر یک اتفاقی بانک امروز کاملا خلوت بود و کلی با خوشحالی کارها رو انجام دادم ... یک بنده خدائی که کارمند شرکت صنایع چوب ... بود و شرکتشون درست در ساختمان بانک قرار داشت هوس خودکشی و یا بهتر بگم نمایش خودکشی(!) به سرش زده بود و نشسته بود لب پنجره که خودش رو پرتاب کنه ... خلاصه یه یک ساعتی ملت و آتش نشانی و امداد رسانی و اورژانس و پلیس و ملت و کارمندهای سایر ادارات و اداره خودشون رو سر کار گذاشت و اگر اشتباه نکنم و درست دیده باشم نیشش هم باز بود و کلی به ریش همه می خندید و بعد هم از خودکشی منصرف شد و (خدا را شکر!) صحیح و سلامت تشریف برد داخل ... به همین مناسب تو بانک پرنده پر نمی زد ...  اینهم از شانس خوب ما ... !!!

 

 

و اما اوضاع و احوال شخصیم!!! به طرز شگفتی نیروی تشخیص خوب و بد رو از دست دادم ... در هر جریانی ۵۰ درصد خوبیها رو می بینم و ۵۰ درصد هم بدیها رو که باعث هم وزن شدن کفه ها می شه و اینکه نتونم در اون امر تصمیمی بگیرم ... حالا هر امری می خواد باشه ... این مشکل رو از دیرباز دارم و حل نشده که نشده ... و این در حالیست که این روزها خیلی نیاز به تصمیم گیری های جدی دارم و موندم توش ... در همه امور زندگیم ...

 

چه کنم؟

 

عقل کل!

از کشیدن این طرح هیچ هدف  توهین آمیز نسبت به جنسیت خاصی نداشتم ... امیدوارم سوء تعبیری صورت نگیره !!!

 

خانم دکتر ت. امروز کلی منو شرمنده کرد و بهم سوغاتی هند داد ... یک بسته حاوی پاکت و کاغذ نامه ... هدیه ای کاملا مطابق سلیقه من ... با اینکه سنش بالاست اما همیشه در هدیه خریدن و حتی خریدهای خودش خیلی تصمیماتش خاصه و جوانانه است ... سوغاتیش بوی هند می ده ... بوی دوران بچگیم ...

 

منو می بره به خاطرات تلخ و شیرینم از اون دوران که سفر می رفتیم پیش مادربزرگ ... دوستانی که در اونجا داشتم و الان همه رو گم کردم ... بوی بادبادکهاش ... ... بوی خریدهاش ... بوی خوراکیهاش ... بوی همه ناراحتی هام که شبها جلوی عکس پدربزرگ خدابیامرزم  می نشستم و دعا می خوندم زودتر برگردیم ایران ...

 

به هر حال ...

ظهری رفتم دانشگاه تهران پیش رئیس محترم تا معرفی نامه مو امضا کنه از طرفشون برم حساب افتتاح کنم ... اینقدر پکر بود و اینقدر برای هم قیافه گرفتیم که پاک یادم رفت برای چی رفتم اونجا ... همینطور اومدم بیرون و رفتم بانک ... تازه تو بانک یادم افتاد که مرتکب چه حواس پرتی شدم ... باز فردا صبح همه این روند رو باید تکرار کنم ...

 

به اتفاق میتو الان نشستیم نون و پنیر خوردن ... همیشه تو دلم می گم کاش این آدم بود اونوقت من دیگه چه غمی داشتم ... ؟ چه همدمی از این بهتر برای من پیدا می شه؟ شاید چون آدم نیست همدم خوبیه و اگر می شد اونوقت نمی بود ... به هر حال ... خدا هدیه بزرگی بهم داده و تا حالا برام حفظش کرده ... وگرنه من الان اینجا نبودم ...

 

کلی برنامه نقاشی کشی دارم ... کلی اسم در لیست که باید براشون هدیه ای بدم و می خوام به عنوان هدیه نقاشی بدم ... اما نمی تونم کپی کنم ... دیگه خیلی وقته که نمی تونم از روی عکس کار کنم ... نمی تونم مدل بگذارم و از روش بکشم ... به خاطر همین موندم توش ... چون موقع طراحی باید وصل بشم به ناخودآگاهم تا کار خوب از آب دربیاد ... وصل شدن به ناخوادگاه هم خیلی کار ساده ای نیست ... یک حس و حالهای خاصی می خواد و یک موزیک خاص و ساعتها یکجا نشستن و کار کردن ... دو مورد اول رو دارم ... این ساعتهای متمادی یکجا نشستن رو ندارم ... امیدوارم به زودی اونو هم به دست بیارم ...

زندگی ادامه داره ...

زندگی ادامه داره ... بالاخره دستگاه چهارکاره رو سفارش دادم ... و پرینتر دفتر رو دادم تعمیر ... به کلاس خطم رفتم ... از امتحانش جا موندم ... باید یک ترم صبر کنم تا نوبت امتحانش فرا برسه ... دیروز میتومو حموم کردم و گذاشتمش آفتاب بگیره ... و الان کلی شارژه و شیطنت براهه ... همکارم متاسفانه مریض شده امیدوارم حالش بهتر باشه ... برادرم سفارش سی دی طرح شومینه و سردر داده ... باید فردا براش بگیرم ... اون از من قرتی تر از آب در اومده ... دارم سعی می کنم در جهت مثبت قدم بردارم ... افکار مثبت یا همون اندیشه نیک .... این همون قانون جذبه... خیلی مهمه ... فراموشمون نشه ...

 

آخرین جلسه سال

جلسه امروز هم برگزار شد ... اساتید محترم نمی دونم وقتی خودشون اینقدر بی نظمند ... وظایفشون رو انجام نمی دند ... دیر می آن سرجلسه و زود می رن و یا غیبت می کنند اونوقت چطور می خوان دانشجو تربیت کنند؟ یعنی چطور روشون می شه از دانشجویان توقع عمل کردن به تمام این موارد رو داشته باشند؟ ... وقتی که می آن جلسه همش دوست دارند زودتر تموم بشه ... همش بی طاقتی می کنند ... حرفهاشون بعضا بی ربطه ... هر کی یک سازی می زنه و من می مونم هاج و واج که به ساز کدوم برقصم و چی رو صورتجلسه کنم ... مجبور می شم بپرسم ببخشید ... چی شد؟ تکلیف چیه؟ ... خزانه دار محترم هم به طرز عجیبی منو تحویل می گیره ... امروز من و خانواده مو دعوت کرد اصفهان ... نمی دونم شاید چون کارش گیرمه اینقدر مهربانه ... در صورتیکه در کل با کسی سازشی نداره ... دلم می خواست بهش بگم کاش به جای سوغاتی و دعوت کردن به اصفهان بهم اضافه کاریهامو پرداخت می کردی ... رئیسم سالی یکبار این مسئله رو مطرح می کنه اما بعد نمی دونم چی می شه که یادشون می ره و پرداخت بی پرداخت ... و سال آینده اش که تو ذهنشون یک چیزهایی رو مرور می کنند فکر می کنند که کلی بهم پاداش و اضافه کاری دادند ... ازم می پرسند ما چقدر سال گذشته بهت اضافه بر حقوقت پرداخت کردیم ... وقتی می گم هیچی ... تعجب می کنند و می گن مطمئنی؟ ما دادیم ها ... و خلاصه هی باید براشون توضیح بدی که نه فقط حرفشو زدید ... چیزی پرداخت نشده ... خلاصه این جریان همچنان ادامه داده و چیزی فقط در حد حرفه ... فقط شفاها ازم مدام تقدیر و تشکر می کنند در سخنرانیهاشون در اختتامیه های کنفرانس و یا مجامع عمومی و ... پیش خودشون و تو جلسه ها هی پاچه خواریمو می کنند که نرم و بمونم اما پاچه خواری مادی انجام نمی شه ... باز امروز ساز رفتن زدم ... اما کو تا عملی بشه ... امیدوارم زودتر بشه ...  چون به معنای واقعی بریدم ... میزان بریدنم مثل بعد از برگزاری کنفرانس سه سال پیشه که باعث شد از شدت میزان کم اوردن  به اون نامزدی رضایت بدم ... معمولا وقتی می برم سیستم مغزیم دیگه فرمان نمی ده ... و وقتی فرمان می ده همش فرمانهای غلطه ... امیدوارم دوباره اینطوری نشم ...

 

خزانه دارمون می گفت بیا اصفهان هنر بخون ... !!! تو دلم گفتم همین یک کارم مونده ... در همین اثنا که هی راه هم می رفت پیشونیش گرفت به لبه وایت برد و خلاصه خون و خونریزی به پا شد ... زخم بدی برداشت ... نمی دونم کار به بخیه بکشه یا نه؟ فوری رفت ... من از این اتفاق دلم خنک شد (خیلی بدم نه؟!!!) اصولا یک دلگیری از آدمهایی که حیوون می کشند دارم و وقتی یک بلاهای اینطوری سرشون می آد می گم این به تلافی اون جریان ...

 

آه ... !!! فردا تعطیله ... چه نعمتیه این تعطیلی ... حیف که یک روزه فقط ...