آرامش

چند روزیه که اومدم خونه پدریم ... از بس آرزو داشتم که دوباره بیام و این انرژی رو از خودم ساطع کردم تا خدا منو به وضعی رسوند که مجبور به اومدن و استراحت مطلق در اینجا بشم... خونریزیم خوشبختانه بهتر شده ... از روزی که جنینمو تو سونوگرافی دیدم عاشقش شدم ... تصمیم گرفتم به این بیچاره بیشتر برسم ... دیگه چیز سنگین بلند نکنم ... هله هوله نخورم  ... بر ترسهام غلبه کنم و ...

چند وقت پیش تو زندگیم به این نتیجه رسیده بودم که هر آنچه در زندگی رخ می ده ۵۰-۵۰ هست . یعنی در اون رخداد و یا حتی تصمیم ۵۰ درصد منفعت هست و ۵۰ درصد ضرر . اینه که هیچ چیز به خودی خود نه خوبه و نه بد ... نه می شه خیلی از بابتش خوشحال شد و نه خیلی ناراحت ... حالا با یاد این نتیجه ای که رسیده بودم خودمو آروم می کنم ...


جمعه ها

جمعه ها که می رم سر کلاس دینی کلی از بچه ها روحیه می گیرم. درسته که بچه های امروزی باید ها و نبایدها رو نمی دونند و خیلی سر کلاس مودب نمی شینند - هر کار که می خوان می کنند و هر چه که به ذهنشون می رسه فوری به زبون می آرن - اما با تمام این احوال انرژی بخشند- و با تمام این احوال من هنوز با بچه دار شدن خودم مشکل دارم. کاش این قضیه رو می تونستم جوری برای خودم حل کنم.

بچه دار شدن

نشستم اینجااتو فکر ... تو خونه جدیدمون بند نمی شم. ۵۰ متره و من عادت زندگی تو خونه کوچیک رو ندارم. همش می خورم به در و دیوار. از آشپزخونه اش بیزارم. به خصوص که الان به خاطر باردار بودنمون این بیزاری بیشتر شده. همش تو فکر هدفهام و رویاهامم. شوهرم هر شب شکمم رو می بوسه و مدام بهم یادآوری می شه که باردارم. نمی تونم هنوز راجع به بچه دار شدن مثبت فکر کنم. دست خودم نیست. خیلی خودخواهم. هدفهای شخصیم از هر چیز برام مهمترند. حتی از شوهر و بچه هم مهمتر. به خاطر فشار پدر و مادر ازدواج کردم و حالا به خاطر شوهرم و باز هم حرف مردم بچه دار می شم. دلم برای خونه پدریم لک زده. دلم برای همه چیز اونجا تنگ شده.

دوباره ...

 - بعد از مدتها (ماهها) دوباره اومدم سروقت کامپیوتر ... چند ماهی بود که حس و حالی نبود برام ... نه حس و حالی و نه وقتی ... حتی میلهامو چند ماهه چک نکردم و کلی از دوستانم رو گمونم به این خاطر دلخور کردم ...  

 

- انقدر سر خودم رو با کلاسهای مختلف شلوغ کردم که اون زمانی که سرکار می رفتم اینقدر مشغله نداشتم. همه رو هم لازم دارم باید برم ... نمی تونم از هیچکدومشون بگذرم ... مثل احمقها هم هی مسئولیت قبول می کنم ... کارهایی که اصلا تخصصشو ندارم ... مثل تصویرگری کتاب دینی راهنمایی ... نمی دونم چمه که تو همه چی دخالت می کنم و خودمو می اندازم تو مخمصه و فکر و خیال ...  

 

-  هفته پیش یزد بودم ... به سلامتی ارتقای مقام گرفتم از امسال تدریس کلاس اول دبیرستان رو دادند بهم ... خلاصه خدا رحم کنه ... به همین مناسبت هفته پیش برامون اردوی آموزشی تو یزد گذاشته بودند ... معلمان دینی زرتشتی از سراسر ایران اومده بودند ... اکثرا هم جوون بودیم ... کلی دوست یافتم ... از شیراز و اصفهان و زاهدان و کرمان و ... پربار ترین سفر زندگیم بود ... هنوزم نمی تونم از فکرش بیام بیرون ...   

 

- عید تا حالا گیر این طراحیه ام (یک فیگور دیگه سمت راست داره) ... از کارهام خوشم نمی اد ... دلمو می زنند و با اینکه خیلی روشون وقت می گذارم نزدیکهای آخرش که می شه رهاشون می کنم ...  

 

معلم دینی ...

از ابتدای امسال معلم دینی شدم ... این یکی از آرزوهام بود که خوشبختانه با شروع سال جدید برآورده شد ... تدریس در مقطع دوم راهنمایی ... اما کار راحتی نیست ...  یه جوری تو برزخند ... خیلی هنوز بالغ نشدند ... از طرفی هم مثل دبستانیها بچه نیستند که بشه باهاشون کودکانه صحبت کرد و یا آسون درس داد ... دخترها در کمین نشستند تا اشتباهات منو بگیرند ...  معلم قبلیشون اینقدر بهشون سخت گرفته بوده که به اون سیستم عادت کردند ... دوست دارند مدام ازشون درس بپرسم (تازه اونهم از نوع پای تخته ایش) ... امتحان بگیرم ... فقط از روی کتاب درس بدم ... حرف اضافه نزنم ... اطلاعات اضافه ندم ... خیلی ملالغتی و نمره ایند ... برعکس پسره، خواهرزاده شاهزادمه ... همین باعث می شه ناخودآگاه بدون اینکه بخوام بهش توجه بیشتری نشون بدم ... به خصوص اینکه می دونم یتیمه ... این ناخودآگاه رو رفتارم باهاش تاثیر می گذاره ... دخترها حساس شدند ... چپ چپ نگام می کنند ... سعی می کنم به اونها هم توجه مساوی داشته باشم ... اما بی فایده است ... اونها از من فاصله دارند ... اما این بچه به من نزدیکه ... ناخودآگاه مدام نگاهش می کنم ... نگاهش ... حرفهاش ... حتی سوالاتی که ازم می پرسه همش منو یاد اون می اندازه ... کاملا به دائیش رفته ... روزگار عجیبیه ... همه چیز عجیبه ... معلم خودشناسیمون همیشه می گفت: "هیچ چیزی تو این دنیا تصادفی نیست (بی حکمت نیست)" ... هیچ چیز ...

زیارت ...

احساس تنهایی رهام نمی کنه ... با رفتنش منو دچار فراغ زیادی کرده ... رفتن اون و خیلیهای دیگه ... با هر خبر مهاجرت این احساس در من شدت می گیره ... بوی انقراض به مشامم می رسه ... انقراض یک نسل ... یک قوم ... یک سری اعتقادات ... غیرت ... همه چیز ...

حتی شرکت در تور و مراسم جمعیمون هم نمی تونه حالمو بهتر کنه ... می خندم ... به پیرزنهای محترم شرکت کننده در تور زیارتیمون چای تعارف می کنم ... می رم وسط با دوستم می رقصم تا این پیرزنها رو شاد کنم ... می رم در چیدن میز ناهار به مسئولین برگزارکننده کمک می کنم ... اما همش بی فایده است ... دلم شکسته ... این شکستگی رو نمیتونم بندش کنم ... جلوی اشکهامو می گیرم ... می گم بگذار برای وقتی رفتی خونه ... اینجا جلوی اینها جاش نیست ... دوباره می رم زیارت ... زیارت شاهورهرام ایزد ... صبح چون شلوغ بود دعا بهم نچسبید ... پیرزنهای کناریم با صدای بلند اوستا می خوندند و نمی تونستم تو حال خودم باشم ... دم رفتن یادم اومد خالصانه دعا نکردم ... خواسته هامو نگفتم ... نذر نکردم ... حالا همه سوار اتوبوس که برگردیم من دوباره رفتم داخل برای دعا ... هیچ وقت نمی تونستم ازخدا چیزی بخوام ... همیشه موقع دعا فقط تشکر می کردم و می اومدم بیرون ... اما اینبار ول کن نبودم ... داخل شاهورهرام ایزد هم کسی نبود این بود که تا تونستم خواستم ... روشن و واضح ... خجالت هم نکشیدم ... فقط آخرش اشکهام دراومدند ...