دلم لک زده ...

یه نقاشی جدید ... تجربه مدل زنده کار کردن رو نداشتم ... شاید یک کار خیلی قدیم ها ... اما خیلی تجربه خوبیه ... فوق العاده تو اجرای زنده و یکروزه هیجان وجود داره ...

دلم لک زده برای اینکه کارهای خودمو شروع کنم ... یه چیزی درونمو که باید بریزمش بیرون ... هر چه زودتر بهتر ... باید سریعتر خودمو تخلیه کنم وگرنه می میرم ...



زمان باقیمانده تا ...

روزها به سرعت در حال گذرند و من حسابی هولم. هولم که از این زمان چند ماهه باقیمانده تا فارغ شدنم نهایت استفاده رو از این اوقات تنهاییم ببرم. همه منو ترسوندند. وقتی تو هر کلاسی می رم، یا تو یک برنامه ای شرکت می کنم دیگران بهم می گن: "بگذار بچه بیاد! دیگه همه چی تمومه ... بدجور اسیر خودش می کنتت ... نقاشی رو که دیگه تا چند سال نمی تونی، چون می آد کاسه کوزه تو بهم می زنه و به همه چیز دست می زنه". اوایل حالم بد می شد اینها رو می شنیدم، اما شوهرم کلی بهم تعلیم داد که فکر پیش رو نکنم. روزانه از زندگی لذت ببرم. هر کاری که قصد انجامشو دادم امروز انجام بدم و از هر روزم لذت ببرم. گفت حتی اگر به قول اونها اسیر هم بشی باز از اون اسارت هم لذت خواهی برد.

اما خوب با تمام این احوال باز هم هولم. به خصوص در زمینه نقاشی. این چند وقت درگیر کشیدن این تابلو بودم. مدلم وسایلی بود که داشتم.

 

هدیه های خلاقانه ...

یکی از فواید بارداری اینه که آدم نزد دیگران خیلی عزیز می شه و همه قربون صدقه می رن و حسابی تحویل می گیرند ... خیلی اینو دوست دارم ...


همچنان احساسات ضد و نقیضم نسبت به بچه داشتن ادامه داره ... وقتی درصحت و سلامتم می گم نه نمی خواستم و وقتی یک روز کارهای ناجور که برای سلامتی بچه بده انجام می دم بعدش به توبه می افتم و می گم نه انشااله طوری نشه ... من بچه رو می خوام ...


سعی می کنم ... خیلی چیزها رو سعی می کنم ... و سعی می کنم انسان بهتری بشم ... برام جالبه که اینهمه سال خودمو نشناخته بودم ... و تازه دارم خودمو می شناسم ... انگار این سالها خواب بودم ... عیبهامو نمی دونستم ... معلمی خیلی کمکم کرد ... مثل آینه ای است که خودمو توش می بینم با همه حسن ها و عیب ها ... 


امروز دوباره شاگردهام کلی منو شرمنده کردند ... روز معلم رو حسابی تحویلم گرفتند و البته حسابی ازم باج هم گرفتند ... بابت امتحان آخر ترمشون یک نفر به نمایندگی بقیه بلند شد و ازم خواست تا ۴ تا غلط رو ببخشم و منم  قبول کردم !!!! ...

یه چیز جالب برام هدیه شاگردان پسرم بود  ... دخترها همیشه خیلی فرمالیته هدیه می دن ... توش هیچ خلاقیتی نیست ... اما پسرها اینچنین نیستند ... همیشه چیزهای عجیب و غریب بهم دادند ... به عنوان نمونه به خاطر اختلاف جنسیت و شاید بلوغی که الان نزدیکشن هدیه های خاص بهم می دن که من اصلا نمی تونم اینها رو نشون هیچ بنی بشری بدم ... به خصوص شوهرم ... لباس های خاص زنانه و بدن نما منظورمه ... یکی دیگرشون هم برای بچه ام هدیه شلوار اورد ... این اولین هدیه ای است که به بچه ام داده شده ... یک حس عجیبی بهم دست داد وقتی کادوشو باز کردم ... کلی آخی آخی کردم ... این هدیه باز یک قدم منو به باور اینکه دارم بچه دار می شم نزدیکم کرد ... 



یادداشتی جا مانده از عید

نوروز هم به سر رسید ... خیلی برام سوت و کور بود ... نه جایی داشتیم بریم و نه مهمونی داشتم ... همه شیرینی ها و آجیل هام باد کردند که نهایتا همش رو خودمون خوردیم ... با شوهرم دیروز کلی صحبت کردم و بهم گفت که دلش می خواد در سال جدید به خواسته هام برسم و خیلی نگران اون و خونه و شام و ناهار و نظافت و این مسائل نباشم ... از صبح تا شب در راه هدفم کار کنم ... اون پشتم خواهم بود ... وقتی این صحبتها رو ازش می شنوم خیلی دلگرم و خوشحال می شم ... و به بزرگواریش درود می فرستم ...

سفره نوروزیم رو کم کم باید جمع کنم ...



امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشیم ... و گامی رو به جلو و در جهت دستیابی به اهداف مینوی و مادیمون برداریم ...


این چند مطلب رو مرتبط با نوروز و روادیدش دیدم ... خیلی آگاهی بخش و روشن کننده یافتم ... هر سال هم به دانش آموزانم آموزش می دم ... هر چند که براشون سخته که بپذیرند در آیینمون و در ایران کهن هفت سین نداریم و به جاش هفت امشاسپند داریم ... ماهی قرمز جایگاهی نداره ... به جای سیزده بدر روز طبیعت داریم و ...


ماهی قرمز در سفر ه هفت سین ایرانی جایی ندارد  (۱)

ماهی قرمز در سفره هفت سین ایرانی جایی ندارد (۲)

هفت سین دکتر حسابی در کنار انیشتن

فلسفه سیزده بدر و روز طبیعت

 

چهارشنبه سوری ...

یادمه از زمانی که مدرسه می رفتم چهارشنبه سوری که می شد بچه ها و دوستانم مدام از من سوال می کردند که شنیدیم چهارشنبه سوری مال زرتشتیاست. من اون موقع ها خیلی حالیم نبود چی به چیه و جواب خیلی روشنی نداشتم بدم ...

اما حالا کاملا متوجه شدم جریان از چه قراره چه بخشی از این مراسم مال ایرانی ها بوده و چیش نبوده ... توجهتون رو جلب می کنم به این لینک ...

امروز دوباره برمی گردم خونه خودم ... راستش به خاطر حال و روزگار ریسکیم که فعالیت برام ممنوعه نتونستم خونه تکونی کنم ... هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که سال اول عروسیم و اولین عیدش بخوام تو خونه کثیف به سر ببرم ... مردها هم که همشون در این زمینه مشترکند ... تا می گی خونه تکونی می گن: --- بابا ااااااا ... ولش کن ن ن ن  ... خوبشه ه ه ه  ... تمیزه ه ه ه ... بی خودی وسواس داری ... چشه مگه خونه به این تمیزی!!!!!! --- گمون کنم اینو می گن تا از کار شونه خالی کنن ... خلاصه امروز دارم می رم به هر قیمتی شده شوهرمو بگیرم به کار ... چه خوشش بیاد ... چه نیاد ... ولی خوب دلم هم براش می سوزه ... این چند وقت خیلی کار و فعالیت داشته و الان نیاز به استراحت داره ... چه می شه کرد؟ ... کارگر آشنا هم سراغ نداریم صدا کنیم ...

جشن ...

برنامه جشن پایان سال کلاس دینی ما هم به پایان رسید ... بیچاره شاگردهام سر این تئاتره دچار استرس شده بودند ... پنجشنبه اش که اومده بودند تمرین و باید جلوی مدیر تمرین می کردند کلی جملات رو فراموش کرده بودند و همه رو پس و پیش می گفتند ... من هم تو دلم مدام از دستشون حرص می خوردم ... اما نمی دونم چی شد که جمعه ای معجزه شد و به قدری خوب ایفای نقش کردند که اشکم دراومد و بالعکس اینبار من بودم که هنگام مجری گری تپق می زدم ... اولش که صدام می لرزید و احساس می کردم هر آن ممکنه بزنم زیر گریه و بعد وسط های جشن هم اسم ها یادم می رفت ... هی فکر می کردم تا یکی بهم می رسوند ... خلاصه هر چی بود تمام شد ... اما واقعا از شاگردهام ممنونم ... خیلی دوستشون دارم و بهشون افتخار می کنم ...



متن نمایش هم این بود ... اگر حوصله داشتید بخونید ... بد نیست از نظرم ...مال کتاب درسیشونه که کمی تغییرش دادیم و به صورت نمایشنامه در اوردیم ...



ادامه مطلب ...