طعم خیلی چیزها ...

دو روزه که استراحت بی استراحت ... همش بدو بدو دارم ... و بعدش  مدام از بچه ام خواهش می کنم حالش خوب باشه ... هی عزیزم عزیزم می کنم ... خونه ام تو سنایی هست و از جلوی این مغازه های لباس بچه فروشی که رد می شم مدام باهاش صحبت می کنم که عزیزم قراره از این لباسهای ۲۰ سانتی خوشگل برات بخرم ... خلاصه ... دلمان را خوش نمودیم به این چیزها ... ولی نمی دونم چرا شکمم اومده جلو ... مگه سه ماهه آدم این شکلی می شه ... به قدری جلو هست که مجبور شدم برم شلوار بارداری بخرم ... فروشنده می گفت ۵ ماهمه ... خلاصه خدا رحم کنه به ۹ ماهگی و این صحبت ها ... دلم نمی خواد خیلی قلمبه بشم ...  

تنها دلیل بچه دار شدنم شوهرمه ... بیچاره هیچوقت طعم داشتن یک خانواده رو نچشیده ... نه پدری و نه مادری ... به قول خودش همیشه تو زندگیش احساس مهمون بودن داشته ... از بس تو فامیلش پاس کاری شده ... تنها دلیلی که رضایت دادم به بچه دار شدن اینه که این طعم رو بچشه ... معنای یک خانواده واقعی رو ... خیلی خوشحاله ...

خلق ...

بالاخره این تابلو رو بعد از یکسال تموم کردم ... نتیجه اونچه که می خواستم نشد ... از روی عکسی کشیدمش ... این آخرین باری خواهد بود که تابلویی با این شیوه کار می کنم ... عکسی کار کردن فایده ای نداره ... هم زمان بره و هم اینکه توش خلاقیتی نیست ... طبیعت یکبار به این شکل زیبا توسط خالق خودش خلق شده و خلق مجددش توسط ما به همون شیوه و شکل امکان پذیر نیست و اگر باشه لطفی نخواهد داشت و فارغ از زیبایی طبیعی شون هست ... وظیفه هنرمند اون نیست که طبیعت رو بیاد مثل خالقش خلق کنه ... بلکه باید اونو از دید دیگری بیان کنه ... از دیدگاه خودش ... با روش خودش ... خلق از نوع دیگه ای انجام بده ... به هر حال اینهم تجربه ای بود ... فردا قابش حاضره ... تقدیم مادرم خواهم کرد چون اون دوستش داره ... 

 

زندگی حرفه ای ...

هنوز هم فکر می کنم یک زندگی حرفه ای داشتن با ازدواج و بچه داشتن جور در نمی آد ... یعنی نمی شه هر دوشو کنار هم داشت ... به خصوص زندگی حرفه ای هنری که نیاز به ارتباط با ناخودآگاه انسان داره و ارتباط با ناخودآگاه وقتی ذهن درگیر مسائل مختلف زندگی و شوهر و بچه است ممکن نیست ... کسانی هم که زندگی حرفه ای رو در کنار ازدواج دارند به نظر من از اون طرف از خونه زندگی و رسیدگی به بچه و شوهر کم می گذارند ... اما اگر ما مملکتی مثل هند داشتیم شاید می شد ... اونجا برای هر کاری خدمتکاری دارند (با حداقل دستمزد) ... صبح که می شه زنگها پشت هم به صدا در می آن ... مسئول نظافت می آد ... بعد دوباره زنگ ... آشپزباشی تشریف می آرن ... دوباره زنگ ... مسئول گرداندن سگهاشون ... خلاصه تا ظهر همه کارها انجام شده است ... من هر روز تو این یکی دو ماهه که از اونجا برگشتم یاد جاریهام می کنم که خوش به حالشون ... حسابی خودشونو از شر کارهای روتین خلاص کردند ... و چسبیدند به کار ... تازه بچه های بزرگشون رو هم می فرستند مدرسه شبانه روزی (البته خیلی با اون بخش قضیه موافق نیستم) ... بگذریم که ممکنه این سرنوشت نصیب بچه منهم بشه چون هر کس که مدرسه شبانه روزی اونجا رو می ره آنچنان دلی می ده و به اونجا و سیستمش اعتقاد می آره که می گه تحت هر شرایطی بچه من هم باید اونجا درس بخونه ... از جمله شوهر و برادرشوهرهام ... و ما زنهای بدبخت باید صبح تا شب با این نظرشون و این که بچه هامون رو ازمون دور نکنند باهاشون مبارزه کنیم ... اما آخرش زور اونها غالبه ...

تمرین مثبت اندیشی

این روزها دارم تمرین مثبت اندیشی می کنم بدجوری ... هر چقدر اطرافیانم نگرانم و همش پیش بینی های منفی می کنند من بیشتر تلاشم رو برای مثبت اندیشی و توجیهات مثبت درباره امور و خودم به کار می برم ... همش می گم نه چیزی نیست ... طوری نیست ... حالا آزمایشت مثبت اومده که اومده هنوز دومیش مونده ... تازه اونهم مثبت بیاد حتما با دارو حله ... تازه با دارو هم حل نباشه دنیا که به آخر نرسیده ... تازه فلان و فلان و ... آخرش که دیگه به هیچ جایی نمی رسم با خودم می گم خوب معجزه که هست ... به اون که اعتقاد داری ؟ ... بعد که از اون دست می شویم باز می گم ... تازه بگیریم اتفاق بدی هم بیفته ... اونهم نوعی آزمایشت بوده ...  اونهم درش 50 درصد سود نهفته است که تو حالیت نیست... به هیچ چیز این دنیا دل نبند ...

با این افکار خودمو آروم می کنم ...

دل خوش ...

دلم خوش بود که دیروز به خونه خودم برمی گردم ... دلم برای شوهرم می سوزه که اونجا تنهاست ... خودش هم ابراز ناراحتی می کنه و حسابی دلمون برای هم تنگ شده ... از طرفی هم هنوز خوب نشدم و به شدت نگرانم ... نمی دونم خونریزی رو جنین تاثیر منفی نخواهد گذاشت ... نمی دونم چرا با اینکه یک هفته است خوابیدم خوب نمی شم ...

دیروز دیدم نمی شه نرم سر کلاس ... بچه ها بلاتکلیفند و درس هم عقبه ... دو هفته دیگه هم که جشن داریم و نمایشنامه رو می بایست تمرین می کردند ... این بود که رفتم سر کلاس ... اما دریغ از این بچه های شلوغ ... بیشتر از همیشه حرف زدند و شلوغ کردند ... حریف پسرها نمی شم ... با اینکه میونم باهاشون بهتر از شاگردهای دخترمه و خیلی با محبتتند اما این انرژی و شلوغ کاریشون منو کشته ... نمی دونم آیا باید مهارشون کرد یا اجازه داد همین سیستم بمونند ... خیلی روانشناسی بچه بلد نیستم ... باید بیشتر مطالعه کنم ...

یه چیز جدید یاد گرفتم که تا به حال نمی دونستم:

دختران وقتی به سن بلوغ می رسند از درصد ماهیچه های بدنشون کم می شه و به درصد چربیهاشون اضافه می شه و بالعکس پسرها وقتی به بلوغ می رسند از درصد چربی بدنشون کاسته می شه و به ماهیچه ها و عضلاتشون اضافه می شه.