نکاتی در مورد عشق

هفته گذشته در برنامه ای شرکت داشتم. در واقع کمیسیونی بود که در آن خانم روانپزشکی به نام خانم پشوتنی صحبتهایی داشتند در موارد مختلف و عمدتا عشق. گزیده ای از صحبتهاشون رو که برام جالب بود براتون می نویسم.


• اون چیزی که اکثر ما می خواهیم عشق نیست بلکه مالکیت است که به غلط به عشق تعبیر شده.

• عشق در اثر خلاء بوجود می آد. نیازی در ما برآورده نمی شه و اونو در جنس متفاوت (نه مخالفت) می بینیم. ما می خواهیم رشد کنیم. می خواهیم انرژی زنانه و انرژی مردانه را در خودمان برابر کنیم. به همین خاطر به جنس دیگه رو می آیم.

• علت عدم تعادل در ما به این علته که بخشهایی از خودمون رو زندگی نمی کنیم. مثلا بخش مردانه و یا بخش زنانه درون خودمون رو. به عنوان مثال از بچگی به دخترها فقط لباسهای رنگ صورتی و رنگهای این چنینی می پوشونند و می گن تو باید عروسک بازی کنی. اگر بازی پسرانه ای رو انجام بده از این کار نهی اش می کنند. همچنین با پسرها نیز اینچنین رفتار می کنند. اگر پسرشون گریه کنه دعواش می کنند و اگر عروسک دست بگیره کلی منعش می کنند. پدر و مادرها با اینکار ناخودآگاه بخشی از نیازهای کودکشون رو سرکوب می کنند. در نتیجه این کودک در بزرگسالی به جنس مخالف روی می آره تا نیازهای سرکوب شده اش رو برآورد کنه.


• به عنوان مثال اگر ما در کارمون موفق نباشیم و یا کار خاصی نداشته باشیم عاشق مردی می شیم که در کارش موفق هست.

• مهترین عشق، عشق به جهان هستی است که باعث دلیری ما می شه و باعث می شه خودمون رو زندگی کنیم. برای رسیدن به این نوع عشق خیلی باید رو خودمون کار کنیم.


• باید خودمون رو عادت بدیم تا عشق رو با خرد بیاموزیم.

• در واقع خرد منطق و احساس است. دل و عقل است. در تمام مراحل زندگی و در انجام هر کاری هر دوی اینها باید با هم باشند. اول عقل و بعد احساس. اول باید ببینی عقلت انجام اینکار یا این فرد رو تایید می کنه یا نه و بعد ببینی آیا دلت می خواد و دوست داری وارد این جریان بشی؟

• ازدواج هایی که عقلانی صرف و یا احساسی صرف باشند دچار جدائی و مشکل خواهند شد.

• در واقع عشقی که مالکیت بیاره اصلا عشق نیست.

• عشقی که منفعتی می آره عشق نیست.

• عشق واقعی اینه که طرف رو با همه پستی و بلندیهاش دوست داشته باشیم حتی اگر روزی به ما عشق نورزید و به ما پشت کرد. عشق اونه که طرف رو آزاد بگذاریم و هیچ چیز رو بهش دیکته نکنیم.

یک داستان حقیقی در این مورد: دختر و پسری که هر دو در جریانات سیاسی دست داشتند عاشق هم بودند. هر دو زندانی می شن و از حال هم بی خبر تا اینکه دختر مطلع می شه پسر اعدام شده. دختر از زندان آزاد می شه بعد از چند سال ازدواج می کنه، می ره مشهد زندگی می کنه و بچه دارهم می شه. بعد از مدتی که برای سفری به تهران می اد به طور اتفاقی در خیابان معشوق سابقش رو می بینه و متوجه می شه که اعدام نشده و این همه سال اون زنده بوده. دوباره احساس علاقه سابقش نسبت به این فرد بهش برمی گرده. برمی گرده مشهد. بعد از چند روز شوهرش رو از این قضیه و این حسی که بهش برگشته مطلع می کنه. همسرش به جای پرخاشگری و دعوا و ... به دختر می گه باشه مسئله ای نیست تو برو تهران با دوستت باش، مدتی با اون بگذرون و بعد تصمیم بگیر با کی می خوای باشی. دختر به تهران می آد و مدتی با معشوق سابقش سپری می کنه اما می بینه نمی تونه ... و شوهر و بچه هاش رو انتخاب می کنه و برمی گرده مشهد.
نتیجه اخلاقی این داستان رو خودتون بگیرید.

• باید هر روز در زندگی شخصی و زندگی مشترک نو باشیم. هر روز حرکتی جدید داشته باشیم.
یکنواخت زندگی کردن بدترین چیزه. چون همسرمون می خواد رشد کنه، اگر اون پویایی رو از ما نبینه می ره سراغ شخصی دیگه.

• هیچ چیز در جهان اتفاقی نیست.

• بعضی ها متاسفانه فکر می کنند زن و شوهری یعنی اینکه یک روز زن لج شوهر رو دربیاره و یک روز شوهر. مثل الاکلنگ . اما درستش اینه که هر دو با هم برنده باشند.

• اگر عشق می خواهیم باید عشق بدیم، نه اینکه تنفر بدیم و توقع داشته باشیم طرف همچنان ما رو دوست داشته باشه.

• اگر انرژی طرف رو بگیریم اونهم انرژی ما رو خواهد گرفت. این قانونی است طبیعی.

• هر 21 روز سلولهای بدن ما ترمیم و نو می شوند. اگر 21 روز به طور مداوم کاری را انجام بدهیم اون کار ملکه ذهن ما می شود. کائنات هم هر 21 روز اتفاقاتی درونشان می افتد.

• کودکان خودشان رو زندگی می کنند. چرا؟ چون نگران قضاوت نیستند.

بازگشت از تکاب

از سفر بازگشتم. سفر خوبی بود. وقتی همه سلامت می ریم و برمی گردیم یعنی سفر خوب بوده. چهره های اشنا تو تورمون زیاد بودند. سه تا اتوبوس بودیم و روز اول رفتیم غار کتله خور و شب رسیدیم تکاب و صبح رفتیم آتشکده آذرگشسب. در مورد این آتشکده و محوطه دریاچه اش می گن که اونجا سومین چاکراه انرژی دنیاست. اولین چاکراه اهرام مصر و دومین چاکراه کعبه است و سومین هم که این آتشکده است. در اونجا مراسم گهنبارانجام شد (بعدا در مورد این مراسم خواهم نوشت). فضای خوبی بود و همه دعا کردیم. البته اونجا الان به نام تخت سلیمان شناخته می شه و همه جا متاسفانه بیشتر به این اسم می شناسنش. در حالیکه این محیط در اصل آتشکده بوده و در زمان ساسانیان مهم ترین پایگاه مذهبی و حتی اداری بوده. تاجگذاری انوشیروان و خسروپرویز هم اینجا انجام شده.

به هر حال ... با همه تلخیها و شیرینی ها و دوری و نزدیکهاش باعث شد تجربه نویی داشته باشم. اونی که دوستش دارم رو بیشتر بشناسمش و بیشتر با خودش و خانواده اش آشنا بشم و اونهم همچنین. هر چند که این شناخت اندکی تلخه اما احساسموچه کنم؟ همش دارم اینو از خودم سوال می کنم. روزی هزار بار  ...

 

 

 

سفر دوباره

فردا دوباره دارم می رم سفر. اینبار می رم آتشکده آذرگشسب واقع در آذربایجان غربی والبته دوباره غار کتله خور. گمونم سفر خوبی باشه. دوست دارم جاهای مذهبی که به دینم  و گذشتگانم مربوط می شه رو ببینم و با تمام وجود خودم رو در اون زمان ها حس کنم.

دوستام هم هستند. خوش خواهد گذشت. ولی خوب این چند وقت همش به سفر و خوشگذرانی گذشته و می ترسم از این همه این ور و اون ور رفتن. انگار که عادت ندارم. هر بار هر سفری که می رم دیگه کار کردن در این محیط کوچک و بسته که هیچ کس هم دور و اطرافم نیست برام سخت می شه. تا چند روز بدعادتم تا دوباره عادت کنم ووقتی به تنهایی عادت می کنم باز سفر دیگه ای و برنامه دسته جمعی دیگه ای پیش می اد.

شرح مفصلش رو برگشتم خواهم نوشت.

 

هرگز روزتو شروع نکن مگر اینکه قبلا اونو رو کاغذ به پایان برده باشی.

 

تهی

از نظر احساسی خیلی تهی ام. این خلاء داره واقعا منو اذیت می کنه. یک حفره ای رو می بینم در اعماق وجودم. گمونم به خاطر تغییر فصل باشه و یا شاید به خاطر بازگشت از سفر. خیلی حس متغیری دارم. این متغیر بودن داره اذیتم می کنه. زمانی دوست داشتم تنهای تنها باشم اما الان به یک همدم واقعی نیاز دارم. جای خالی یک چیزی رو در زندگیم بدجور حس می کنم. کسی بتونه بال دیگه پرنده خوشبختی باشه. من یک بالم و بال دیگه ای هم لازمه که بتونیم با هم اون پرنده رو به سرمنزل برسونیم. حس بویاییم قوی شده. دارم بو می کشم خیلی چیزها رو، خیلی کسا رو،  اما اون شخص رو نمی یابم. اون زوج روحیم رو ... می ترسم ... از اینکه هیچ وقت نتونم پیداش کنم. اون گمشده ام رو ... نمی دونم شاید همین جاها در نزدیکیم باشه و یا شاید اون سر دنیا در کشوری دوردست! شاید هنوز متولد نشده باشه و یا شاید درگذشته باشه ... اگر این چنین باشه من چه کنم؟

بازگشت از ماموریت

از ماموریت هم برگشتم. خسته و تهی از هر چیزی. اما ماموریت خوبی بود. هر بار در هر کنفرانس و سمینار با افراد زیادی آشنا می شم. آدمهایی که می تونم از اخلاقهای خوب و بد و عجیب و غریبشون کلی مطلب یاد بگیرم. همه رو معلم خودم می دونم حتی بدها رو.
دریا خیلی عالی بود. آرام آرام ... چون فرصتی نبود و طی روز به کار می گذشت صبحها 5 می رفتم ساحل. قدم می زدم، خط می نوشتم و ماهیگیرهای دریاکنار رو می کشیدم.
در ویلامون یک خفاش سکونت داشت که شبها به پرواز در می اومد و همه رو می ترسوند. شرایط سکونت در اونجا کمی سخت بود اما باز خوب بود و همینقدر که در این چند روز مستقل بودم خودش نعمتی بود. اما الان که برگشتم از نظر احساسی خودم رو تهی و تنها تر از همیشه می بینم.
دوستانم رو گم کردم. خیلی گم ...
اما حیف که برای هیچ کسی سوغاتی نیوردم حتی برای خونه و به مامانم برخورد کمی. اصلا تو محیط شهر و خرید نبودم که بخوام چیزی بخرم. همش دریاکنار و دانشگاه بودم و سرویس می برد ومی اورد و فرصتی برای خریدی نبود.
خلاصه ... دیگه احتمالا ماموریت نخواهم رفت تا سال آینده کنفرانس آمار اصفهان.

حس مادرانه

دو روزه که دارم به مطالبی که در کتابی خوندم فکر می کنم- به اینکه 50 درصد مشکلاتی که خانمها با مردهای زندگیشون دارند ناشی از رفتارهای خودشون هست. خانمها نسبت به مردها در اکثر مواقع حس مادری نشون می دند. از بس مادرانمون با پدرانمون چنین رفتار کردند و اونها رو مدام ترو خشک کردند و تمام مدت بدنبالشون بودند تا کارهاشون فراموششون نشه، وسایلشون رو جا نگذارند و لباس مناسب بپوشند و ... و اغلب به این دلایل زیاد هم غر می زنند اینه که گمونم این خواه ناخواه الگوی رفتاری ما دختران نسل جدید هم شده. فکر می کنیم عشق ورزیدن یعنی محبت و محبت یعنی اینکه به یک مرد تا اونجائیکه می تونیم برسیم. اما این اشتباست. باید به جای مادرانه بودن رمانتیک بود. مادرانه بودن به مرور رابطه بین زن و مرد رو لوس و خراب و بی ارزش می کنه و اینه که خیانت پیش می اد. چون بلد نیستیم چطور باید رفتار کنیم. چطور باید رمانتیک باشیم. اینو به ما کسی آموزش نداده. یک عده ذاتا اینچنیند که خوش به حالشون اما اونهایی هم که نیستند باید بدونند که نیستند و باید به دنبال کسبش باشند. گمونم بشه یادش گرفت. باید دونست که در هر زمانی چطور باید رفتار کرد. تا چه حد باید نزدیک شد، کی باید دور شد، کی باید ... به هر حال ... باید بیشتر تحقیق کرد و دونست.

اولین روز تعطیلات سه روزه داره سپری می شه- آه چقدر من به این تعطیلات احتیاج داشتم- چون هفته آینده که می رم بابلسر تعطیلاتی نخواهد بود و از صبح تا دیروقت کار و فکر و خیال خواهد بود اینه که باید از این سه روز نهایت استفاده رو ببرم. می خواستم یک نقاشی جدید شروع کنم- حتما در اینجا خواهم گذاشتش اگر به نتیجه ای رسیدم. از نظر احساسی خیلی بهتر شدم و از این بابت خوشحالم- دوباره دارم عقلم رو به دست می آرم و جرات نه گفتن- نه گفتن به خیلی ها و نه گفتن به خودم و احساسهایی که نباید داشته باشم. این نه ها خیلی برام ارزشمندند.