-
بچه دار شدن
سهشنبه 12 بهمن 1389 21:30
نشستم اینجااتو فکر ... تو خونه جدیدمون بند نمی شم. ۵۰ متره و من عادت زندگی تو خونه کوچیک رو ندارم. همش می خورم به در و دیوار. از آشپزخونه اش بیزارم. به خصوص که الان به خاطر باردار بودنمون این بیزاری بیشتر شده. همش تو فکر هدفهام و رویاهامم. شوهرم هر شب شکمم رو می بوسه و مدام بهم یادآوری می شه که باردارم. نمی تونم هنوز...
-
دوباره ...
دوشنبه 6 مهر 1388 21:33
- بعد از مدتها (ماهها) دوباره اومدم سروقت کامپیوتر ... چند ماهی بود که حس و حالی نبود برام ... نه حس و حالی و نه وقتی ... حتی میلهامو چند ماهه چک نکردم و کلی از دوستانم رو گمونم به این خاطر دلخور کردم ... - انقدر سر خودم رو با کلاسهای مختلف شلوغ کردم که اون زمانی که سرکار می رفتم اینقدر مشغله نداشتم. همه رو هم لازم...
-
ا ن ت خ ا ب ا ت ...
یکشنبه 17 خرداد 1388 21:33
-
معلم دینی ...
شنبه 29 فروردین 1388 21:04
Normal 0 از ابتدای امسال معلم دینی شدم ... این یکی از آرزوهام بود که خوشبختانه با شروع سال جدید برآورده شد ... تدریس در مقطع دوم راهنمایی ... اما کار راحتی نیست ... یه جوری تو برزخند ... خیلی هنوز بالغ نشدند ... از طرفی هم مثل دبستانیها بچه نیستند که بشه باهاشون کودکانه صحبت کرد و یا آسون درس داد ... دخترها در کمین...
-
زیارت ...
پنجشنبه 20 فروردین 1388 18:42
Normal 0 احساس تنهایی رهام نمی کنه ... با رفتنش منو دچار فراغ زیادی کرده ... رفتن اون و خیلیهای دیگه ... با هر خبر مهاجرت این احساس در من شدت می گیره ... بوی انقراض به مشامم می رسه ... انقراض یک نسل ... یک قوم ... یک سری اعتقادات ... غیرت ... همه چیز ... حتی شرکت در تور و مراسم جمعیمون هم نمی تونه حالمو بهتر کنه ......
-
تنهایی ...
یکشنبه 9 فروردین 1388 19:11
عید که می شه اساسا هیچ کار مفیدی نمی شه انجام داد، بهترین راه گشت و گذاره که متاسفانه برای من امکانش نیست ... چند مثل در خصوص تنهایی توجهم رو جلب کردند: تنهایی بارگاه خداوند است. (لندر) ... وای بر کسی که هنگام مرگ تنها باشد (کتاب مقدس، عهد عتیق) ... کسی که تنها سفر می کند، از همه تندتر می رود. (کیپلینگ) ... تنهایی...
-
آزمایشات الهی ...
دوشنبه 3 فروردین 1388 21:56
بقال محله بند کرده می خواد با قوم و قبیله اش اعم از عروس و داماد بیاد منزلمون عیددیدنی ... خلاصه ... ما هم که اینها رو اصلا نمی شناسیم نشستیم داریم عزاداری می کنیم ... هر سال هیچ مهمونی نداریم ... فقط یک مهمون داریم اونهم آدمهایی هستند عجیب و غریب که هیچ انتظارشونو نداریم ... دو سال قبل که کارگر بابام اومده بود...
-
سال نو ...
جمعه 30 اسفند 1387 21:22
دوستان گلم، سال نو رو به همه تبریک می گم، می دونم که الان خیلی از دوستام غرق مشکلاتند، می دونم که خیلیها ناامیدند و شاید سال رو با غم شروع کردند ( مثل خودم )، اما یه چیزی هست، و اون قانون جذبه، خواهشاً همه بیایم در این سال جدید این قانون رو جدی بگیریم تا نتیجه بهتری از زندگیمون بگیریم، خدا صدای همه رو می شنوه ......
-
شروعی دوباره ...
سهشنبه 27 اسفند 1387 21:32
پایان امسال برام مصادف شد با پایان خیلی چیزها ... کارم ... دوستیها و آشناییها و .... یک دفعه همه چیز با هم تموم شد ... و البته همه هم با انتخاب و تصمیم خودم ... یک جورهایی خودمو صفر حساب می کنم ... یک آدمی که الان در موقعیت صفر قرار داره و میخواد با سال جدید تازه شروع کنه ... سال جدید به معنایی واقعا برام سال جدیده...
-
رنگها ...
چهارشنبه 14 اسفند 1387 21:18
تابستون که خاله و مادربزرگم داشتند می اومدند پیشمون برای دو ماه بمونند، اتاقی که مثلا کارگاه کارم بود رو دادیم بهشون ... اما پر از خرت و پرتهای من بود ... مامانم هر روز می گفت بیا اینجا رو مرتب کن، وسایلتو جمع کن تا بتونند اقامت کنند ... اما خوب من هی امروز و فردا کردم تا اینکه خودش دست به کار شد ... الان که تصمیم...
-
بهم صبر بده ...
شنبه 10 اسفند 1387 20:03
من واقعا نمی دونم دیگران چطور گذشته ها رو فراموش می کنند و در حال زندگی می کنند ... من تا می آم اینکار رو کنم و در حال زندگی کنم مدام نشانه های گذشته جلوم ظاهر می شن ... مدام حرفها زنده می شن ... نمی دونم چطور می شه فراموش کرد ... طبعا زمان می بره ... فقط تا اون موقع خدا بهم صبر بده ... کاش ده تیر تکرار می شد ... کاش...
-
PuNiShMeNt
پنجشنبه 1 اسفند 1387 17:23
-
خواب ... شک ... ایمان ...
دوشنبه 28 بهمن 1387 18:57
هر چند شب یکبار خواب پرواز می بینم ... البته فقط در فضای منزل و بدون اینکه بالی در کار باشه ... فقط با یک اراده ... وزنم به قدری کم می شه که فوری از زمین بلند می شم ... به قدری واقعی که صبح وقتی از خواب بیدار می شم گمان می کنم الان هم می تونم همین طور عمل کنم اما در نهایت تاسف می بینم نمی شه ... چند شب بعد این خواب...
-
کنکور ...
شنبه 26 بهمن 1387 21:01
کنکورمون رو هم دادیم ... عجب امتحانی بود ؟؟؟!!! ... فکر میکردم امسال سال سوم و سال آخریه که امتحان میدم ... اما با این اوضاع امتحان دادنم نمیدونم شاید به بار چهارم هم بکشه ... مثل اینهایی شدم که هزار دفعه امتحان رانندگی میدن ... امسال این جریان بازدید بدنی هم به مراسمشون اضافه شده بود ... دونه دونه می گشتنمون ......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 بهمن 1387 19:12
منابع کنکور ارشد هنر به قدری متنوع و زیادند که تموم بشو نیستند و کلی اسم باید از بر بود. حافظه فوق العاده ای نیاز داره... خلاصه بگم کار چند ماه خوندن نیست ... بار اولی که شرکت کردم (سه سال پیش) به این نتیجه رسیدم که حداقل یک سالی باید خوند (البته اینو در مورد خودم که رشته کارشناسیم هنر نبوده می گم، شاید هنریها به...
-
شمارش معکوس تا رهایی ...
یکشنبه 29 دی 1387 06:51
دوستان خوب و مهربونم ... ببخشید نمی نویسم ... و از اون بیشتر خیلی خیلی ببخشید نمی آم پیشتون ... یه دو روز دیگه که از شر کارم خلاص شدم ( انشااله) ... دیگه هم تند تند می نویسم هم تند تند می آم خونه هاتون ... یه دو روز دیگه مونده ... خیلی دیر می گذره بهم ... خیلی جالبه ... کارمند پیدا کردیم جام بیاد ... از راه دور بدون...
-
یاد دوستان ...
پنجشنبه 5 دی 1387 19:35
زندگی ادامه داره ... با خیلیها و بدون خیلیها ... من نمی تونم بدون خیلیها زندگی کنم ... مدام یادشون می کنم ... مدام یاد خاطرات گذشته می افتم ... دلم می خواد همه همزمان تو زندگیم باشند ... ولی این امکان نداره ... می شه؟ نه نمی شه ... من به همه دوستانم چه دختر و چه پسر همیشه نیازمندم ... نیازمند بودن با اونهام ......
-
شب چله ...
شنبه 30 آذر 1387 17:37
شب چله (یلدای) همگی خجسته ... امشب بلندترین شب ساله ... اما خیلی احساسش رو ندارم ... چون ما دیشب رو به جای امشب جشن گرفتیم اینه که احساس می کنم همون دیشب شب چله بوده ... خیلی جشن خوبی بود ... جای همگی واقعا خالی بود ... البته اصلا رنگ و بوی مراسم سنتی رو نداشت ... فقط سفره ای که گذاشته بودند سنتی بود ... بقیه اش همش...
-
حادثه تکراری ...
پنجشنبه 28 آذر 1387 15:52
یه موقعهایی یه حادثه هایی درست سر سال تکرار می شه ... پارسال درست همین روز از همین ماه دفتر ترکیدگی لوله داشت و من یکی دو هفته سرش بیچاره شدم ... دوباره امسال این قضیه تکرار شده ... خدای من! رئیس ام الان زنگ زده می گه برو دفتر که اینطور شده ... ببین چی شده و شیرفلکه رو ببند و یکی رو صدا کن برای تعمیرات ... یکی که چه...
-
باید ...
جمعه 22 آذر 1387 21:10
باید تو رو پیدا کنم ... شاید هنوز هم دیر نیست ...
-
کلافگی ...
پنجشنبه 14 آذر 1387 15:51
کلافگی دست از سرم برنمی داره ... یه جور احساس ضعف دارم ... وقتی تو خیابون راه می رم و چهره خودم رو در ویترین مغازه ها و شیشه در خونه ها می بینم با یک چهره نگران مواجه می شم ... من نمی دونم این دخترهایی که هر روز تو خیابون می بینم و همشون چهره شون مثل یک مجسمه است که هیچ احساسی رو توشون نمی شه حدس زد چطور به این مرحله...
-
بیمه ...
پنجشنبه 14 آذر 1387 15:51
فکرشو بکنید چه حالی به آدم دست می ده وقتی دو سال تمام ماهی یکبار پاشی بری تو صف طویل پرداخت کنندگان بیمه و بعد تو صف طویل بانکش وایسی، هر شش ماه یکبار هی چرتکه بندازی که حالا با 30 روز (31 روز) شدن ماه این عدد 7 % کارمند و 20% کارفرما می شه چند و مابقی قضایا ... و بعد از دو سال یه روز قشنگ آفتابی مامور بیمه پاشه بیاد...
-
درس ... ؟؟؟ ...
پنجشنبه 7 آذر 1387 18:07
دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم ... چه لذتی داره ... عالیه ... خوبه حداقل این کنکور هست که به بهانه اش مطالعاتم رو بیشتر کنم، در غیر اینصورت به بهانه کمبود وقت سراغش نمی رفتم ... اما سردرگمی و علامت سوالات من در مورد فلسفه زندگی و ازدواج و بچه همچنان ادامه داره ... گمونم تا به خودم بیام و بفهمم از زندگیم چی می خوام...
-
مادر بزرگ ...
سهشنبه 14 آبان 1387 21:05
مادربزرگم دیشب برگشت کشورش ... مونده بودم چطور باهاش خداحافظی کنم ... دلم گرفته بود ... دل اونهم ... وقتی بوسیدمش احساس کردم این بار آخریه که می بوسمش ... آخرین کلمات رو نتونستیم رد و بدل کنیم ... اون در رفت تو اتاقش و منهم در رفتم تو اتاق خودم و اشکهام روان شدند ... دوستم پدربزرگها و مادربزرگهاشو ندیده هیچوقت و بهم...
-
روزها می گذرند ...
پنجشنبه 9 آبان 1387 21:53
روزها می گذرند ... به سرعت تمام ... طبعا برای همه اینچنینه ... کاش یه ذره فقط یه ذره کندتر می گذشت ... غمم می گیره از اینهمه سرعت و اینهمه عدم استفاده ... روزی سه ساعت در ترافیک موندن و 8 ساعت خواب بودن و دو ساعت صرف صبحانه و ناهار و شام و عصرانه و میان وعده و ... بقیه هم به کار کارمندی بیهوده می گذره ... مدتهاست می...
-
هفته ای که گذشت ...
چهارشنبه 24 مهر 1387 19:55
در اولین ساعات اولین روز هفته ای که گذشت دوستی بهم زنگ زد (در پی خوندن مطالب اخیرم)، دو بار هم زنگ زد، نگرانم بود، نگران اینکه دارم رو ابرها راه می رم. راست می گفت. یه نکاتی از من گفت که بعد از قطع کردن تلفن همینطور مونده بودم. تو دلم مدام می گفتم عجب! عجب! چرا خودم متوجه نبودم؟!!! می خواستم بدینوسیله به خاطر آگاه...
-
دیو درون ...
جمعه 19 مهر 1387 11:59
تعطیلی زندگیم همچنان ادامه داره ... اما دیروز که جلسه داشتیم به خاطرش یه تحرکی به خودم دادم ... رئیس جدیدم انتخاب شد ... دلم می خواست به هیئت مدیره بگم: محض رضای خدا یه مرد واقعی رو به عنوان رئیس انتخاب کنید ... من دیگه طاقت آدمهای مهربان و بی تصمیم رو ندارم ... یه مرد می خوام که درست تصمیم بگیره و من مدام مجبور نشم...
-
هیچوقت ...
جمعه 5 مهر 1387 23:55
هیچوقت تو زندگیم تا این حد نیشم باز نبوده ... هیچوقت تو زندگیم اینقدر خودمو خوشبخت احساس نکرده بودم ... هیچوقت ... (حالا خودمو چشم نزنم خوبه) ... اما خوب چه کنم ؟ حس عجیبیه ... آدم گاهی نمی تونه تو دلش نگه داره مجبوره بیاد اینجا بنویسه و جار بزنه ... جار هم نزنم دیگه تو خونه همه فهمیدند تو دل و روح من چی می گذره ......
-
پرواز ...
سهشنبه 26 شهریور 1387 09:27
رفتیم پارک پرواز ... دلم می خواست از اون بالا خودمو بیندازم پایین ... بال بال بزنم ... شاید بتونم طبق اونچه که همیشه تو خوابهام دیدم پرواز کنم ... ولی جدا داشتم پرواز می کردم ... یه سری از خوشحالی پرواز می کنند و من از ناراحتی ... ادامه مباحثه و گفتگو و از سلایق و اخلاق و آداب گفتن ... صحبت از رویاها و محالات ... صحبت...
-
خدا امشب نزدیک ماهه ...
جمعه 22 شهریور 1387 22:18
همیشه تو زندگیم از بچگی طبق اونچه تو فیلمها دیده بودم عشق و علاقه رو مسئله ای دو طرفه می پنداشتم ... فکر می کردم در عالم واقع عشقها دوطرفه اند ... اما بزرگتر که شدم ... اینو هیچوقت نیافتم ... همیشه یا من عاشق طرف بودم واون نبود و یا بالعکس اون برام می مرد و من نبودم ... تو دلم می گفتم پس کجاست اون جریاناتی که تو...